شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

مون چل کره


به روزگار قديم پادشاهى بود که هفت زن داشت. يک روز پادشاه از قصر بيرون رفت و خواست به کنجى آب‌تنى کند. تن‌پوش از تن به در کرد و خود را به آب افکند.
پادشاه از آب که بيرون آمد، هر چه گشت، انگار نه انگار که تن‌پوشى داشته است!، در همين هنگام يک زن که ديو بود، برابرش پيدا شد و گفت: 'اى پادشاه يا مرا به زنى بگير و يا بد خواهى ديد' . پادشاه گفت: 'اى زن لباسم را بده تا تن کنم، بعد خواهم گفت که چه بايد بکنيم' . ديو تن‌پوش شاه را به‌دست او داد و گفت: 'با تو به قصر خواهم آمد' . و با شاه راهى‌ى شد.
ديو در قصر ديد که پادشاه هفت زن دارد. خشم کرد و گفت: 'يا اين هفت زن را کور کنند و در چاه بيندارند، يا هلاکت مى‌کنم' . هر هفت زن را کور کردند و در چاه انداختند. از آن روز براى زنان پادشاه، نه کسى غذا برد و نه دانستند که در چاه چه به سرشان آمده است.
زنان شاه، يک به يک مى‌زائيدند و بنا به پيمانى که بسته بودند، هر بچه‌اى که از شکم مادر بيرون مى‌آمد، مى‌خوردند. زن کوچک شاه سهم خود را نمى‌خورد و پنهان مى‌کرد، تا اينکه او هم زائيد. ديگر زنان پادشاه ديدند که او حاضر نيست بچه‌اش را تکه و پاره کند تا بخورند. گفتند: 'ما به تو دست داديم، پا داديم، جگر داديم، گوش داديم، چشم داديم، سر داديم!' و خواستند که حقشان را پس بدهد. زن کوچک شاه، هر چه گرفته بود، نخورده بود و پنهان کرده بود. دست و پا، چشم و سر و هر چه خواستند پس داد و بچه‌اش را نکشت. اين بچه که پسر (ابراهيم) بود، بزرگ شد و بزرگ شد تا روزى که مادرش گفت: 'اى پسر، حالا وقت آن رسيده که از چاه بالا بروى و براى ما غذا بياوري' . و افزود: 'شاه به سگ‌هايش برنج و گوشت مى‌دهد، به قصر برو و هر چه پيش سگ‌هاست بردار و بياور' .
ابراهيم از چاه بالا آمد و راهى‌ى قصر شد، و هر چه گوشت و برنج بود، از جلوى سگ‌ها برداشت و بر لب چاه برد و بعد در چاه ريخت.
از آن روز وقت به وقت کار ابراهيم اين بود که غذا از جلوى سگ‌ها بردارد و براى مادرش و ديگر زنان کور، به چاه ببرد.
يک روز شاه به سگ‌هايش سرى زد و ديد که لاغر شده‌اند! از وزير پرسيد: 'به سگ‌ها غذا نمى‌دهي؟' وزير گفت: 'گوشت و برنج، غذائى‌ست که هر روز مى‌خوردند' . پادشاه باور نکرد و گفت: 'نه! اينطور نيست!' چند روز بعد شاه خودش را به گوشه‌اى پنهان کرد و خواست ببيند وزير راست گفته است. شاه ديد پسر بچه‌اى مثل ماه آمد و هر چه برنج و گوشت بود، برداشت و در کيسه کرد و برد به چاه ريخت شاه فهميد که پسر بچهٔ زيبا، فرزند خود اوست. غمگين شد و گريه کرد و با پسر چند کلمه حرف زد.
پادشاه به قصر که بازگشت وزير را فراخواند و گفت: 'از اين پس بايد به سگان دو برابر غذا داد' . و به‌سوى ديو رفت. ديو که از بام قصر، با نگاه شاه را دنبال کرده بود از شاه پرسيد: 'آن پسر بچه که بود؟' پادشاه سکوت کرد. ديو گفت: 'اگر نگوئى بد خواهى ديد!' شاه گفت: 'او فرزند يکى از هفت زنى‌ست که گفتى کور کنند و در چاهشان افکنند!' ديو بهانه گرفت و گفت: 'اين پسر بچه بايد برود سيب خونسار و انار گرگره بياورد' . پادشاه گفت: 'اى زن! پسر به اين کوچکى چگونه مى‌تواند برود سيب خونسار و انار گرگره بياورد؟!' ديو گفت: 'بايد برود و اينکار را بکند ورنه بد خواهى ديد' .
ابراهيم رفت و رفت تا به جائى رسيد که مردى عابد، به نماز ايستاده بود از مرد عابد که گذشت، ناگاه صدائى شنيد، و سرکه برگرداند، ديد که مرد عابد او را صدا مى‌کند. ابراهيم از راه گشت و به نزد مرد عابد رفت. مرد عابد پرسيد: 'اى پسر راهت به کجاست؟' ابراهيم گفت: 'در پى‌ى سيب خونسار و انار گرگره هستم' . مرد عابد گفت: 'سيب خونسارو انار گرگره پيش ديو است، و اگر تو را ببيند، خواهد کشت!' ابراهيم گفت: 'راهى نيست! بايد اين کار را بکنم' . مرد عابد چوبى و سبدى به ابراهيم داد و گفت: 'با چوب از درختان ميوه جدا کن و در سبد بريز' .
ابراهيم از مرد عابد جدا شد و رفت. رفت و رفت تا به سيب خونسار و انار گرگره رسيد. نگاهى به اين برو نگاهى به آن برانداخت و ديد که ديوه خواب است و فقط پسر بچه‌اى بالاى سرش ايستاده است. ابراهيم با چوب، ميوه از درخت سيب و انار جدا کرد و در سبد ريخت و از آنجا دور شد. بچهٔ ديو صدا در داد: 'مادر برد!' ديو پرسيد: 'که برد؟' بچه ديو گفت: 'چوب' ديو گفت: 'چوب، چوب را نمى‌برد!' و ابراهيم سبد بر دست، خود را به قصر رساند.
زن پادشاه (که ديو بود) تا ديد پسر پادشاه، سيب خونسار و انار گرگره را آورد، باز بهانه گرفت و به شاه گفت: 'اين پسر بايد برود و مون چل کره را بياورد' .
ابراهيم باز راهى‌ى بيابان شد. رفت و رفت تا به آن مرد عابد رسيد. مرد عابد به نماز ايستاده بود و ابراهيم ايستاد تا نمازش تمام بشود. مرد عابد نمازش که تمام شد، از ابراهيم پرسيد: 'اين‌بار به دنبال چه هستي؟' ابراهيم گفت: 'در پى‌ى مون چل کره هستم' . عابد گفت: 'اگر به مون چل کره نزديک بشوي، تکه و پاره‌ات مى‌کند' . ابراهيم گفت: 'راهى نيست!' و مرد عابد يک کيسه نمک و يک آينه به او داد و گفت: 'به راهت چشمه‌ايست که مون چل کره به آنجا خواهد آمد' . و افزود: 'اين کيسه نمک را در چشمه مى‌ريزى و پنهان مى‌شوي. مون چل کره با کره‌هايش به سر چشمه مى‌آيند. وقتى آب خوردند، تشنه‌تر مى‌شوند و در پى‌ى چشمهٔ ديگرى خواهند رفت، در همين هنگام آينه در چشم‌ مون چل کره بيندازه و بر آن سوار شو، ديگر کار تمام است' .
ابراهيم رفت و رفت تا به آن چشمه رسيد. سر ظهر بود و آفتاب تند مى‌تابيد، کيسهٔ نمک را در چشمه خالى کرد و ديرى نگذشت که مون چل کره با کره‌هايش از راه رسيدند. آب که خوردند، تشنه‌تر شدند و دنبال آب گشتند. در همين هنگام ابراهيم به يک‌بار آينه در برابر مون چل کره گرفت، و آفتاب چشمش را زد.
ابراهيم سوار بر مون چل کره شد و راه قصر را در پيش گرفت. ديو بر بام قصر ايستاده بود. و ديد که ابراهيم سوار بر مون چل کره به قصر وارد شد. با خود گفت: 'بايد او را از بين ببرم، ورنه جان از کفم خواهد گرفت!'
چند روز بعد، دوباره ديو بهانه کرد و به شاه گفت: 'ابراهيم بايد برود و گهوارهٔ حرير را بياورد' .
شاه ابراهيم را فراخواند و با اندوه گفت که چه بايد بکند. ابراهيم راه به بيابان برد و رفت. رفت و رفت تا به آن مرد عابد رسيد. مرد عابد در نماز بود، ابراهيم ايستاد تا نمازش تمام شد. مرد عابد پرسيد: 'اين‌بار به جستجوى چه مى‌روي؟' ابراهيم گفت: 'بايد به گهوارهٔ حرير دست پيدا کنم' . عابد گفت: 'گهوارهٔ حرير در قلعهٔ ديوان است، و در آن کودکى از ديوان بيارميده است' . و افزود: 'ديوان در پى مون چل کره مى‌باشند و در قلعه کسى نيست. کودک را بکش و پى ران او را هم بردار و بياور، چه، هر چشم کورى با آن مداوا مى‌شود' .
ابراهيم رفت و رفت تا به قلعهٔ ديوان رسيد. در قلعهٔ ديوان کسى نبود جز کودکى که در گهواره دراز کشيده بود و براى خودش لالائى مى‌خواند. بچه ديو تا چشمش به ابراهيم افتاد، پرسيد: 'اى پسر، اينجا چه مى‌کني؟' ابراهيم پرسيد: 'گهوارهٔ حرير کجاست؟' بچه ديو گفت: 'گهوارهٔ حرير همين است که مى‌بيني' .
ابراهيم بچه ديو را کشت و پى ران او را برداشت و آنقدر در قلعه گشت تا شيشهٔ عمر زن پدرش را پيدا کرد. شيشهٔ عمر ديو را برداشت و به قصر برد. ديو تا ديد شيشهٔ عمرش را ابراهيم بيافته و بياورده است، خودش را باخت و گفت: 'شيشه را به گوشه‌اى بگذار و آنگاه به کنارم بيا!' ابراهيم گفت: 'گپ کم کن، که هم اکنون جانت را خواهم گرفت' . و از شاه خواست که ديو را از قصر بيرون کند.
ديو را از قصر بيرون کردند و ابراهيم همراه با ديو از قصر بيرون رفت. رفتند و رفتند تا چند فرسنگ از قصر دور شدند. ابراهيم شيشهٔ عمر ديو را بر زمين زد و ديو خاکستر شد.
ابراهيم پى لاى ران بچه ديو را به چشم مادرش و ديگر زنان پادشاه کشيد و آنان بينا‌ئى‌شان را دوباره بازيافتند. از آن پس روزگار به کام ابراهيم شيرين شد.
- مون چل کره
- سمندر چل گيس ـ ص ۷۷
- گردآورنده: محسن ميهن‌پرست
- انتشارات وزارت فرهنگ و هنر، ۱۳۵۲
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد چهاردهم، على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ. چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید