شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

مرغ زرد (۲)


دختر خيلى شادمان شد و از شادى ملک‌محمد را در آغوش کشيد و هر دو يکديگر را غرق بوسه کردند و با هم عهد بستند که ملک‌محمد جز او زنى و او هم جز ملک‌محمد شوهرى اختيار نکند. اين ديو يک سگ تازى داشت که خيلى چالاک بود. دختر زنجير تازى را در دست ملک‌محمد گذاشت و گفت: 'حالا اين تازى فقط تو را صاحب خودش مى‌داند. هر وقت تو زنجيرش را در دست کسى ديگر بگذاري، تو را از ياد مى‌برد' . خلاصه، دختر را به ‌سر چاه آورد و خيمه و خرگاهى براى او برپا کرد و گفت: 'اى نازنين، من عهدى با خداى خود بسته‌ام که مرغ زرد را بياورم' . دختر گفت: 'افسوس که جان خود را بر سر اين کار خواهى گذاشت و موفق به اين کار نمى‌شوي! چون در پانزده فرسخى اينجا بر سر راه تو کوهى است که اژدهائى در آنجا خانه دارد و کسانى که به آروزى مرغ زرد از آنجا عبور کرده‌اند همه را افسون کرده و به سنگ سياه تبديل کرده است' .
ملک‌محمد گفت: 'توکل بر خدا، مى‌روم تو همين جا باش تا من برگردم' . رفت و رفت و رفت تا به يک فرسخى کوه رسيد. نفس اژدها او را مانند پر کاهى به‌طرف خود کشيد و به کوه زد. ملک‌محمد بى‌درنگ تير را در چلهٔ کمان گذاشت و از شست رها کرد. تير وسط چشم اژدها خورد و اژدها کشته شد. ناگهان تمام آن سنگ‌هاى سياه که زمانى آدم بودند، همه زنده شدند و در مقابل نجات‌دهنده‌شان سر تعظيم فرود آوردند و گفتند ما بنده و بردهٔ تو هستيم. ملک‌محمد آنها را برداشت و همراه خود آورد تا به سر چاه، پهلوى دختر رسيدند. دستور داد خيمه و خرگاه برپا کردند و گفت همين جا باشيد تا من برگردم. خود راهى سفر شد رفت و رفت و رفت. تا شب نروى روز به‌جائى نرسي، تا غم نخورى به غمگسارى نرسي. خلاصه، پس از روزها راه‌پيمائى به بيابان با صفائى رسيد و در آن بيابان با صفا درخت بزرگى ديد، به پاى درخت رسيد و خواست در سايهٔ آن درخت استراحت کند و خستگى از تن به در کند. ناگهان صداى جيک‌جيک از بالاى درخت به گوشش رسيد. نگاهى به بالا انداخت. ديد لانهٔ سيمرغى روى درخت است و اژدهائى از درخت بالا مى‌رود که جوجه‌هاى سيمرغ را بخورد. ملک‌محمد بى‌درنگ تيرى در چلهٔ کمان گذاشت و از شست رها کرد و اژدها نقش بر زمين شد. آن را دو نيم کرد. نيم آن را در لانهٔ سيمرغ گذاشت که جوجه‌ها بخورند و نصف ديگر را به درخت آويزان کرد براى خود سيمرغ و در سايهٔ درخت به خواب رفت.
سيمرغ از پرواز برگشت و به لانه نزديک شد، ديد آدمى زير درخت خوابيده است با خود گفت همين آدم بود که سال پيش لانهٔ مرا خراب کرد. حال بايد بروم از کوه قاف سنگى به بزرگى سنگ آسياب بياورم و بر فرقش بزنم. چرخ‌زنان برگشت و سنگى مانند سنگ آسياب بر دوشش گرفت و آمد تا آن را روى ملک‌محمد بيندازد. ناگهان جوجه‌هاى سيمرغ بيرون آمدند و بال خود را روى ملک‌محمد پهن کردند و به مادر خود گفتند: 'اى مادر، سنگ را به زمين بينداز تا ماجرا را برايت تعريف کنيم' . جوجه‌ها بالا آمدن اژدها از درخت و کشتن او را به‌دست ملک‌محمد براى مادر خود تعريف کردند. سيمرغ گفت: 'اى ملک‌محمد حالا که تو بچه‌هاى مرا از شر اين اژدها خلاص کرده‌اى و نجات داده‌اي، هر کارى داشته باشى فرمانبردار و مطيع هستم' . ملک‌محمد گفت: 'هيهات که اين کار از محالات است! آنقدر اشخاص به طمع آوردن مرغ زرد رفته‌اند و جان خود را بر سر اين کار گذاشته‌اند که تو آخرين آنها هستي. به هر جهت در عوض احسانى که در حقِّ بچه‌هاى من کرده‌اي، حاضرم تو را به قصر صاحب مرغ زرد ببرم، هر چند در اين راه خطرات زياد باشد فقط تو وسايل سفر را آماده کن. آهوئى شکار مى‌کنى و پوست آن را از گردن در مى‌آورى و داخل پوست را پر از آب مى‌کنى و با گوشت او هر دو را پشت من مى‌نهى و خودت هم سوار بر پشتم مى‌شوى تا برويم. در بين راه هر وقت گفتم آب، گوشت به من بده و هر وقت گفتم گوشت، آب به من بده' .
ملک‌محمد همهٔ دستورات سيمرغ را انجام داد و راهى سفر شدند. در بين راه هر وقت سيمرغ آب مى‌خواست، ملک‌محمد به او گوشت مى‌داد و هر وقت مى‌گفت گوشت به او آب مى‌داد تا جائى که سيمرغ گفت آب، ملک‌محمد ديد گوشت تمام شده است، قدرى از گوشت ران خود را بريد و به سيمرغ داد. سيمرغ گوشت را که به دهان برد فهميد که گوشت آدمى است. آن را زير زبان خود نگه داشت و همچنان پيش رفت تا پس از روزها پرواز به قصر مرغ زرد رسيدند. ملک‌محمد را کنار يکى از پنجره‌هاى قصر گذاشت و گفت: 'اى ملک‌محمد، بدان که دخترى بکر در اين قصر خوابيده است، و با خداى خود عهد کرده که هر کس ناف او را ببيند زن او بشود. در اتاقى که دختر خوابيده است، چهل طاقچه مى‌بينى که چهل مرغ زرد در آن است که يکى از آنها مرغ زرد اصلى است. آهسته به تخت دختر نزديک مى‌شوي. مبادا خيال بوسه ربودن از او به سرت بيفتد که فورى بيدار مى‌شود و تو را مثل ساير افراد به سنگ سياه مبدل مى‌کند. نگاه کن تمام آدميان که به اين قصر آمده‌اند همگى بر اثر اشتباه به ارادهٔ دختر افسون شده‌اند و آنها را جاى سنگ‌هاى پله کار گذاشته‌اند. خلاصه، بند سى ‌و نه تا از زير شلوارى‌هاى دخترا باز مى‌کني، براى اينکه اين دختر چهل زير شلوارى به پا دارد. بند چهلمين زير شلوار را که خواستى باز کني، مرغ زرد اصلى صدا مى‌کند 'عقب آنکه مى‌گردى من هستم' . فورى آن را گرفته و مى‌آئي، بر پشت من سوار مى‌شوى تا برگردم مبادا اشتباه کني' .
ملک‌محمد با ذکر نام حق داخل قصر شد و همهٔ اتاق‌ها را گشت تا به اتاق دختر رسيد داخل شد، ديد دخترکى مثل ماه تابان روى تختى در وسط اتاق خوابيده است. پيش خود گفت ديدن جمال اين دختر عقل و دين از من برد. خوب است بوسه‌اى از لبان او بگيرم تا شايد اين آرزو به دلم نماند. روى سر دختر خم شد، ناگهان حرف‌هاى سيمرغ را به ياد آورد. به خود آمد و شروع کرد به بازکردن بند ريرشلوارها. سى ‌و نه تا را بازکرد موقعى که خواست چهلمى را باز کند، يکى از مرغ‌ها صدا کرد 'عقب آنکه مى‌گردى من هستم' . ملک‌محمد خوشحال و شادمان او را گرفت و از قصر بيرون آمد و بر بال سيمرغ نشست و سيمرغ در آسمان شروع به پرواز کرد. آمدند تا به آشيانهٔ سيمرغ رسيدند.
از مرغ زرد بگويم. مرغ خوش آوازى بود که هر لحظه رنگى زيبا بر خود مى‌گرفت و آواز مى‌خواند و آدم هرگز از تماشاى او سير نمى‌شد. ملک‌محمد از سيمرغ خداحافظى کرد و مرغ زرد را برداشت و به راه افتاد تا به سر چاه رسيد. دخترى که ملک‌محمد او را از چاه بيرون آورده بود از ديدن ملک‌محمد خوشحالى کرد و به دليرى او آفرين گفت. ملک‌محمد اردو و سپاه را با اموال ديو برداشت. آمدند تا به قصر ديو دومى رسيدند که دختر سخت چشم‌ به ‌راه بود. تمام اثاثيهٔ داخل اين قصر را خالى کردند و راه افتادند و آمدند تا به قصر اولى رسيدند و اموال اين ديو را هم برداشتند و با سه دختر راهى سفر شدند.
آمدند تا بر سر دو راهى رسيدند. ملک‌محمد ديد که برادرانش علامتى نگذاشته‌اند. اردو و سپاه را بر سر دو راه نگاهداشت و دستور داد تا خيمه و خرگاه زدند و خود از راه بر و برگرد شروع به رفتن کرد رفت و رفت تا پس از چند روز، خسته به شهرى رسيد. چند روز در اين شهر سراغ برادرها را مى‌گرفت تا عاقبت روزى آنها را ديد پهلوى استاد کله‌پز و حليم‌پز شاگرد هستند و ملک‌جمشيد شاگرد کله‌پز بود. ملک‌محمد داخل دکان کله‌پزى شد و گفت: 'اى استاد کله‌پز، قدرى گوشت کله براى من بياور که خيلى گرسنه هستم' . استاد کله‌پز فورى کاسه‌اى از آب و گوشت کله پر کرد و به شاگردش که همان ملک‌جمشيد بود داد و گفت اين را پهلوى آقا بگذار تا ميل کند. وضع ملک‌جمشيد خيلى بد بود لباس‌هايش پاره و کثيف بود. ملک‌محمد گفت: 'اى استاد، اجازه مى‌دهى شاگردت با من، هم‌ناهار شود؟' استاد جواب داد: 'آقا، اين شاگرد من خيلى کثيف و بى‌عرضه است! حيف از شما نباشد؟' ملک‌محمد گفت: 'اى استاد، اين شاگرد را روزى چقدر مزد مى‌دهي؟' گفت: 'پنج شاهي' . ملک‌محمد گفت: 'من يک‌سال حساب مى‌کنم و عوض پنج شاهي، روزى سه تومن به تو مى‌دهم اين شاگرد را به من بده' . استاد کله‌پز خيلى خوشحال شد و ملک‌جمشيد را فروخت به ملک‌محمد.
ملک‌خورشيد را هم به همين ترتيب آزاد کرد و آنها را به حمام برد و حسابى داد کيسه کشيدند و دو دست لباس فاخر و نو براى آنها خريد و هر دو را برداشت و آمد. در بين راه به آنها گفت: 'آيا شما مرا مى‌شناسيد؟' ملک‌جمشيد و ملک‌خورشيد گفتند: 'نه، ما تو را نمى‌شناسيم' . ملک‌محمد گفت: 'بدانيد که من برادر شما، ملک‌محمد هستم!' آنها خيلى از ديدن ملک‌محمد خوشحال شدند و سر و روى همديگر را بوسيدند و آمدند تا بر سر دو راهى به اردوى ملک‌محمد داخل شدند. از ملک‌محمد ماجرا را پرسيدند که اين اردو چيست؟ ملک‌محمد گفت: 'اى برادرها، اين اردو مال من است و سه دختر هم آورده‌ام که دختر عموى ما کنيز آنها هم حساب نمى‌‌شود بيائيد هر يک از ما يکى از آنها را به زنى بگيريم و ديگر فکر به‌دست آوردن دخترعمو را از سر به در کنيد' .


همچنین مشاهده کنید