شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

مرغ حضرت سلیمان


در روزگار پيش خارکنى بود که هر روز به صحرا مى‌رفت و خارهائى را که مى‌کند به شهر مى‌آورد و با پولى که از فروش خارها به‌دست مى‌آورد، غذاى خود و خانواده‌اش را فراهم مى‌کرد.
روزى که از سختى کار و رنج روزگار به ‌ستوه آمده بود، دست دعا به درگاه خداوند دراز کرد و گفت: 'خداوندا مرا از اين ناراحتى و بدبختى نجات بده و لقمه نانى راحت براى من مقدر فرما!'
روزى چنان اين مناجات را به درگاه بى‌نياز خداوندى مى‌برد تا اينکه يکى از روزها مشاهده کرد که مرغ سفيد رنگى از زير بوته‌هاى خار بيرون آمد. خارکن آن را به فال نيک گرفت و مرغ را گرفته و عصر که به خانه رفت آن را همراه خود برد. زن که مرغ را ديد گفت: 'خدا را شکر که براى ما غذاى خوبى حواله کرده است؛ زود اين مرغ را بکش تا من او را بپزم چون مدت‌هاست که مزه‌ٔ مرغ پخته نچشيده‌ام!' خارکن گفت: 'حالا هوا تاريک است و کشتن اين مرغ در تاريکى گناه دارد بگذار او را امشب نگه داريم و فردا صبح آنچه که تو گفتى انجام مى‌دهيم' .
خارکن مرغ را در جائى مخفى کرد و روى او را پوشانيد تا روباه يا حيوان ديگر به او آسيب نرساند.
فردا صبح که خارکن از خواب بيدار شد، به سراغ مرغ رفت. همين که مرغ را از جاى خود بلند کرد، ديد مرغ روى يک تخم‌مرغ بزرگ به رنگ طلائى خوابيده است. تعجب کرد چون تا کنون تخم‌مرغ به اين شکل و رنگ به چشم نديده بود. مرغ را رها کرد و تخم‌مرغ را برداشته از خانه بيرون شتافت. در نزديکى آنها صرافى دکان داشت به اسم شمعون. خارکن پيش شمعون رفت و تخم‌مرغ را به او نشان داد. شمعون رسيد: 'اين تخم‌مرغ طلائى را از کجا آورده‌اي؟'
خارکن گفت: 'من آن را در بيابان زير خارى پيدا کرده‌ام؛ تو اگر قيمت خوبى بدهى من حاضرم آن را به تو بفروشم' . شمعون، تخم‌مرغ را در ترازو گذاشت و آن را وزن کرد و به خارکن گفت: 'من تمام قيمت اين تخم‌مرغ را که از طلاى خالص است به تو مى‌پردازم به شرطى که قول بدهى که اگر دوباره از اين نوع تخم‌ها پيدا کردى آن را براى فروش پيش من بياوري' .
خارکن قول داد و با پولى که گرفته بود نان و گوشت و مرغ و برنج و سبزى و ميوه و هر چه که آذوقه لازم بود براى يک ماه خريد و با خود به خانه آورد. زن که ديد شوهرش اين همه وسيله و آذوقه با خود آورده است با تعجب پرسيد: 'اينها را از کجا آورده‌اي؟'
خارکن که نمى‌خواست رازش فاش شود پاسخ داد: 'خداوند به ما نعمت داده و اين مرغ هم براى ما خوشبختى آورده؛ او را به حال خود بگذار من چند تا مرغ خريده‌ام آنها را بپز و شام را حاضر کن، تا بچه‌ها شکمى از عزا دربياورند' .
زن چنين کرد و آن شب را به خوشى جشن گرفتند.
پيش از خواب، خارکن مرغ سفيد را در جاى خود مخفى کرد و روى او را مثل شب گذشته پوشاند.
صبح روز بعد پيش از اينکه دنبال کار خود برود، اول به سراغ مرغ سفيد رفت و ديد مرغ دوباره تخم‌طلائى ديگرى کرده است. با عجله آن را برداشت و خواست پيش شمعون ببرد ولى به خود گفت بهتر است چند روزى صبر کنم تا شمعون به اين راز پى نبرد.
چند روز گذشت ولى هر روز مرغ سفيد يک عدد تخم طلائى مى‌کرد. تعداد تخم‌مرغ‌ها زياد شد و ديگر خارکن جائى نداشت که آنها را مخفى کند. به ناچار بار ديگر پيش شمعون رفت و اين‌بار دو عدد تخم‌مرغ طلائى به او فروخت. با پول آنها وسايل خانه و لباس براى خودش و زنش و بچه‌هايش خريد.
روز ديگر باز با چند عدد تخم‌مرغ ديگر به سراغ شمعون رفت و آنها را هم به او فروخت. بدين‌طريق خارکن از بهاى تخم‌مرغ‌ها امرار معاش مى‌کرد و خود و عائله‌اش در ناز و نعمت روزگار به‌سر مى‌بردند. شمعون به خارکن مشکوک شده بود و ديد که ديگر دنبال خارکنى نمى‌رود با خود گفت حتماً گنجى پيدا کرده و در خانهٔ خود مخفى ساخته است از اين‌رو پيوسته رفت و آمد خارکن را زيرنظر گرفت.
روزى که خارکن از خانه خارج شده بود، شمعون پيش زن او رفت و به او گفت: 'خداوند نعمتى به شما ارزانى داشته از شکرکردن فرو گذار نکنيد' . زن گفت: 'ما هميشه شکر خدا را به‌جا مى‌آورديم و هر روز به اين مرغ سفيد هم که براى ما خوشبختى آورده است دعا مى‌کنيم' . شمعون که در کتاب‌ها افسانهٔ مرغ سليمان را خوانده بود، دريافت که اين مرغ سفيد که روزى يک تخم طلا مى‌کند بايد همان مرغ سليمان باشد. از آن پس هر روز که خارکن بيرون مى‌رفت شمعون به سراغ زن او مى‌رفت و اصرار مى‌کرد که آن مرغ را با قيمت گزاف به او بفروشد. زن قبول نمى‌کرد تا اينکه شمعون به او اظهار داشت که از دل و جان عاشق شده است. زن خارکن کم‌کم حرف‌هاى شمعون را باور کرد و او هم پس از زمانى کوتاه، يک دل و يک جان عاشق او شد.
شبى که خارکن در خانه نبود، زن چون خود را تنها ديد خواست از موقعيت استفاده کند. از شمعون دعوت کرد که به خانه‌ٔ آنها براى صرف شام بيايد. زن نادان براى اينکه عشق خود را به شمعون نشان دهد تصميم گرفت که مرغ سفيد را کشته و براى معشوق خود غذاى چرب و نرمى تهيه کند.
از قضا دو پسر خارکن زودتر از معمول به خانه آمدند و چون گرسنه بودند، برادر بزرگ سر مرغ و برادر کوچک دل و جگر مرغ سفيد را که پخته و آماده شده بود، خوردند و به دنبال کار خود رفتند. کمى گذشت و هنگام شام فرارسيد و مهمان تبه‌کار به خانهٔ خارکن آمد. در اين موقع دو فرزند خارکن که کار خود را تمام کرده بودند به خانه برگشتند. ولى در دهليز خانه، صداى شمعون را شنيدند. به يکديگر گفتند بهتر است ما همين جا بمانيم. ببينيم مادرمان و شمعون با هم چه گفت و شنود مى‌کنند. زيرا آنها از کردار مادر خود ناراضى و از افکار پليد او کم و بيش خبر داشتند.
بنابراين پشت در گوش به زنگ ايستادند و به همه‌ٔ طنازى و عشوه‌گرى مادر آگاه شدند. در اين موقع مادر که شام را آماده کرده بود، روى سفره پيش شمعون گذاشت شمعون با سرعت به سراغ سر و دل و جگر مرغ رفت ولى چيزى نيافت. آه سردى از دل برکشيد و با حالتى خشمگين مرغ پخته را به عقب زد و گفت: 'اى زن، من که گرسنه نيستم و مرغ نخورده هم نمى‌باشم. من به‌خاطر سر و دل و جگر اين مرغ اينجا آمده‌ام' .
زن گفت: 'اى مرد، گوشت ران و سينه بهتر از سر و دل و جگر مرغ است؛ از گوشت لذيذ و خوب که مخصوص تو تهيه کرده‌ام تناول کن' .
شمعون گفت: 'اى زن نادان، آن چه من مى‌خواستم در همان سر و دل و جگر مرغ بود' . زن گفت: 'شمعون، سر و دل و جگر مرغ مگر چه خاصيتى دارند که بقيه گوشت او ندارند؟' شمعون گفت: 'اى زن خارکن، بدان که اين مرغ، مرغ حضرت سليمان است. هر کس سر آن را بخورد پادشاه مى‌شود و هر کس هم که دل و جگرش را بخورد مادامى که زنده است هر شب صد تومان زير بالين او گذارده مى‌شود!'
زن از اين سخن مات و متحيّر شد و گفت: 'آنها را دو پسرم خورده‌اند' .
شمعون گفت: 'اين را هم بدان که سر و دل و جگر هرگز هضم نمى‌شوند و هميشه همان‌طور در معده باقى مى‌مانند' . زن گفت: 'خوب، حالا ديگر بهتر شد؛ وقتى بچه‌ها آمدند آنها را مى‌کشم و سر و دل و جگر را از توى شکم آنها درمى‌آوريم و تو مى‌توانى آنها را بخورى و به اين سعادت نائل شوي!'
شمعون پيشنهاد زن را قبول کرد.


همچنین مشاهده کنید