چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا
مرد عامل خوشبختی است یا زن؟
يکى بود، يکى نبود، غير از خدا هيچکس نبود. |
در ساليان سيار دور، سلطان مملکتى از وزيرش پرسيد: |
'مرد عامل خوشبختى در زندگى است يا زن؟' و سه روز تمام به او مهلت داد که خوب فکرهايش را بکند و بعد جواب دهد. از آن پس تمام اوقات اين وزير صرف پيدا کردن جواب مناسبى شده بود که سلطان بپسندد و او مورد خشم و غضب، قرار نگيرد. |
دو روز گذشت. وزير نتوانست جوابى بيابد. در سومين روز بود که دختر سلطان به او گفت: |
- چرا پريشان و ناراحتيد؟ |
وزير جواب داد: |
- سلطان از من چيزى پرسيده، سه روز هم مهلت داده است تا جوابش را بگويم. تا اين لحظه، نتوانستم از عهدهٔ جواب برآيم! |
دختر گفت: |
- پرسش چيست؟ بگو! شايد بتوانم جوابش را بگويم. |
او گفت: |
- پرسش اين است: 'مرد در زندگى عامل خوشبختى است يا زن؟' |
- برويد به پدرم بگوئيد دولت سر زن مىگردد و عامل خوشبختى زن است. |
وزير در آخرين لحظههاى مهلت سه روزهٔ خويش، خودش را به سلطان رساند. سلطان از او پرسيد: |
- خوب، وزير من! جواب را يافتي؟ |
- دولت سر زن مىگردد و زن عامل خوشبختى است. |
سلطان پرسيد: |
- اين را از کجا دانستي؟ چه کسى اين جواب را به تو گفته است؟ |
وزير ترسان و لرزان گفت: |
- خود از پيداکردن جواب عاجز شدم و اين جواب دخترتان است. |
سلطان گفت: |
- حالا که دخترم چنين جوابى داده و گفته که دولت سر زن مىگردد، برويد و در شهر بگرديد و فقيرترين جوان را پيدا کنيد و دخترم را به همسرىاش درآوريد! |
سپاهيان سلطان به دستور وزير، شهر را زير و رو کردند. سرانجام، جوان را که با مادرش زندگى مىکرد يافتند. او هم فقير بود و هم فلج. وزير خبر را به گوش سلطان رساند و او مادر جوان فقير و فلج را به دربار طلبيد. مادر را حاضر کردند و سلطان به او گفت: |
- مىخواهم دخترم را به پسرت بدهم! |
مادر پير گفت: |
- قبلهٔ عالم! ما قابل دختر شما را نداريم، فقيريم، مريضيم! |
سلطان گفت: |
- نه! پسر شما بايد با دخترم ازدواج کند. |
مادر پسر با درماندگى گفت: |
- امر، امر شماست. |
روز بعد دختر سلطان به عقد جوان فقير و فلج درآمد و به خانهٔ خرابهاش رفت. به شوهر و مادرشوهر پيرش گفت: |
- من با فقيرى و مريضى شما مىسازم، اما بايد به فکر چارهٔ کار هم بود. |
آنها زندگى مشترک خود را شروع کردند. روزى دختر سلطان از مادرشوهرش خواست که دواهاى خانگى تهيه کند. او تهيه کرد و در اختيار عروسش گذاشت. دختر سلطان دواها را به مدت چهار روز به تن شوهرش ماليد و بدنش را مشت و مال داد، بهطورى که فلج او خوب شد و راه افتاد. آنگاه دختر به شوهرش گفت: |
- بايد کار کني، برو کارى پيدا کن! |
مرد، اينجا و آنجا را براى کاريابى گشت و بالأخره اربابى را پيدا کرد که قصد سفر مکه داشت و او را بهعنوان مالدار پذيرفت و گفت: |
- تو در اين سفر مالدارم هستي، مزدت هم خرج سفرت و هم خرجى زن و مادرت. |
جوان گفت: |
- بايد از زنم بپرسم، ببينم مصلحت او چيست؟ |
زنش گفت: |
- حتماً به اين سفر برو، قبول کن! |
سپس برايش تخمه بريان کرد و توى جيبش ريخت و گفت: |
- به هر کس رسيدى قدرى تخمه بده تا نمکگيرت شود. |
جوان، از زنش و مادر پيرش خداحافظى کرد و با کاروان ارباب راه افتاد. کاروان منزل به منزل رفت تا به چاه آبى رسيد. دور حلقهٔ چاه بارانداز کردند. اولين دلوى که از چاه آب بالا کشيدند. ارباب آب را گلآلود ديد. رو به جوان، همان شوهر دختر سلطان کرد و گفت: |
- برو ته چاه! ببين چرا آبش گلآلود است؟ |
جوان، به چاه فرو رفت. به ته چاه که رسيد، ناگهان ديد که سه ديو توى آب نشستهاند. سلام کرد. ديوها گفتند: |
- اگر بهخاطر سلامت نبود، يک لقمهٔ خامت مىکرديم. |
سپس او مشتى تخمه از جيبش درآورد و به هر کدام داد. ديوها گفتند: |
با اين کارت ما را نمکگير کردي! |
و بعد پرسيدند: |
- حالا چى از ما مىخواهي؟ هر چه مىخواهى بگو تا انجام دهيم. |
- آب را گل نکنيد. ما عدهاى مسافريم که مىخواهيم از آب اين چاه بخوريم. ديوها پذيرفتند، اما گفتند: |
- در برگشت، بايد برايمان دختر قشنگ بياوري! |
او گفت: |
- اگر دختر قشنگ پيدا نکردم، چه کنم؟ |
ديوها گفتند: |
- به جايش ميمون بيار! |
سپس، سه عدد انار به او دادند و از توى آب پا شدند و رفتند. آب هم زلال و صاف شد و او بالا آمد و به مسافران گفت: 'دلوها را به چاه بيندازيد، آب صاف است' . اما ديگر به ارباب و همراهان از ديوها چيزى نگفت. در همين موقع کاروانى که از سفر برمىگشت، به آنجا رسيد. انارها را به کاروان سالار سپرد و گفت: |
- اين تحفههاى ناچيز را به زنم بده! و بگو قابلش را ندارد. |
دختر سلطان با مادرشوهر پيرش روى سکوى خانهٔ خرابهشان نشسته بود که سوغات شوهرش به دستش رسيد. از سه انار، يکى را به مادرشوهرش داد، يکى را برداشت و يکى را هم شکست، ديد بهجاى انار، دانهٔ طلا و مرواريد تو پوستهٔ انار است. مادرشوهرش هم انارش را شکست همهاش دانههاى طلا بود. سومى را شکستند، آن هم دانههاى طلا داشت. دختر سلطان همهٔ دانههاى طلا را که ثروت هنگفتى بود، جمع کرد و به دنبال معمارى رفت. با اين ثروت، شروع به ساختن خانهاى بهتر از قصر پدرش کرد. کار ساختمان يکسالى طول کشيد تا تمام شد. ديگر موقع آمدن شوهرش بود؛ زيرا سفر مکه آن زمانها يکسال، طول مىکشيد. |
حدس دختر درست بود. شوهرش با کاروان در راه بازگشت بود و بهجاى دختر قشنگ که نيافته بود، براى ديوها ميمونى با خود همراه داشت، اما در بين راه به جوئى رسيده بودندو ميمون به ميان آب پريده و غيبش زده بود. حال او دست خالى بود و با غم و اندوه همراه کاروان به همان منزل اول، سر چاه آب رسيده بود. ته چاه آب رفت تا حکايت را براى ديوها بگويد و در ميان بگذارد که او سر قولش بوده است. با ترس و لرز همين که به ته چاه رسيد، هر سه ديو را ديد که با ميمون توى آب نشستهاند. شوهر دختر همه چيز را براى ديوها گفت، ديوها به او گفتند: |
- ناراحت نباش! اين ميمون، همان ميمونى است که غيبش زد. ما از تو راضى هستيم. |
و پنج انار ديگر به او دادند و او خوشحال و خندان از چاه بالا آمد. |
در شهر شايع شد که کاروان ارباب برگشته است. دختر سلطان وقتى اين خبر را شنيد، لباس نوئى تهيه کرد و به نديمهاش گفت: |
- اين لباس را براى شوهرم ببر و به او بگو به خانهٔ ارباب نرود، يکسر بيايد خانهٔ خودمان. |
نديمه لباس و خبر را به مرد رساند. او تعجب کرد که با لباس نو، چگونه به خانهٔ خرابهاى برود. وقتى به محل رسيد، بهجاى خانهٔ خرابه، خانهٔ نوئى را در مقابلش ديد. نديمه به او گفت: |
- خانه خودتان است! |
داخل خانه شد و اولين سؤالش اين بود: |
- نمىفهمم، اين خانه، نديمه، اينها از کجا پيدا شدند؟ |
زنش، موضوع انارها را گفت. او گفت: |
همان انارهائى که، ديوها داده بودند؟ |
زنش گفت: |
- بله، همان انارها، دانههايشان مرواريد و طلا بود. |
شوهرش گفت: |
- ديوها با تخمهاى که تو بريان کرده بودي، نمکگيرم شدند و بهجايش آن سه تا انار را به من دادند. |
و بعد گفت: |
- در برگشت، باز هم پنج تا انار به من دادند. |
روز بعد که دختر بهعنوان ناشناسى ثروتمند و پدرش و وزير را به ناهار دعوت کرد. سلطان از اينکه خود را در خانهاى بهتر از قصر خودش ديد، حيرتزده شد و به وزيرش گفت: |
- ما فکر مىکرديم، قصر ما بهترين است! |
وارد سرسراى خانه شده بودند که دخترش از پشت پردهاى گفت: |
قبلهٔ عالم! دولت به سر زن مىگردد يا مرد؟ |
سلطان به وزيرش گفت: |
- اين همان پرسش ماست! |
سلطان تا رفت حرف ديگرى بزند، پرده پس رفت و ديد ناشناس ثروتمند، دخترش است. وزير لبخندى زد و سلطان قضايا را تا آخر خواند و گفت: |
- اشتباه کردم، حق با تو بود دخترم. ثابت کردى که زن عامل خوشبختى است. قبول دارم، قبول! |
وزير گفت: |
- دولت سر زن مىگردد. |
سلطان تکرار کرد: |
- دولت سر زن مىگردد، همان حرف دخترم! |
- مرد عامل خوشبختى است يا زن؟ |
- افسانههاى مازندگان، ص ۱۷ |
- گردآوردنده: سيد حسين ميرکاظمي |
- کتابهاى شکوفه، چاپ اول ۱۳۶۷ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد سيزدهم ـ على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲ |
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران رهبر انقلاب کارگران سریلانکا حجاب پاکستان مجلس شورای اسلامی دولت رئیسی سید ابراهیم رئیسی رئیس جمهور دولت سیزدهم
تهران شهرداری تهران کنکور سیل هواشناسی سلامت پلیس فراجا فضای مجازی قتل قوه قضاییه وزارت بهداشت
خودرو قیمت خودرو قیمت دلار قیمت طلا دلار بازار خودرو بانک مرکزی ایران خودرو بورس سایپا تورم قیمت سکه
ترانه علیدوستی تلویزیون سریال تئاتر شعر کتاب سینمای ایران رادیو مهران مدیری سینما انقلاب اسلامی فیلم سینمایی
همراه اول ناسا دانشگاه فرهنگیان کنکور ۱۴۰۳ دانشگاه آزاد
رژیم صهیونیستی اسرائیل غزه آمریکا فلسطین جنگ غزه روسیه چین عملیات وعده صادق ترکیه اتحادیه اروپا اوکراین
پرسپولیس فوتبال استقلال باشگاه استقلال فوتسال باشگاه پرسپولیس بازی تراکتور تیم ملی فوتسال ایران رئال مادرید بارسلونا لیگ برتر
هوش مصنوعی فیلترینگ وزیر ارتباطات تبلیغات تسلا عیسی زارع پور ایلان ماسک اپل مایکروسافت فناوری نخبگان سامسونگ
سلامت روان داروخانه دوش گرفتن کاهش وزن یبوست