پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

مرد روستائی و سه کوسه شهری


يکى بود يکى نبود. پيرمردى بود و پسرى داشت. يک روز به پسرش گفت:
- 'پسرجان! اين گوساله را ببر شهر و بفروش. مواظب باش عيارهاى شهر سرت کلاه نگذارند' .
پسر گفت: 'چشم پدر، مگر پسر تو نباشم که کلاه سرم برود!'
پسر گوساله را به شهر برد. سه تا کوسه در شهر بودند . آنها پسر را ديدند. کوسهٔ اولى جلو آمد و به پسر گفت:
- 'بزت را چند مى‌فروشي؟'
پسر گفت:
- 'مگر تو عقل نداري؟ اين گوساله است!'
کوسه گفت:
- 'مغز تو خراب است! بز را به‌جاى گوساله گرفتي' .
کوسه رفت و کوسه دومى آمد. رو به پسر گفت:
- 'عمو! خروست را چند مى‌فروشي؟'
پسر گفت:
- 'عقلت کجاست؟ مگر چشم نداري؟ اين گوساله است!'
کوسه‌ٔ دومى از آنجا رفت و سومى آمد. گفت: 'جوجه‌ات را چقدر مى‌فروشي؟'
پسر ديد که اگر جواب اين يکى را بدهد خريدار چهارمى گوساله‌اش را به‌جاى زنبور عسلى خواهد خريد. چاره‌ا‌ئى نديد. گوساله را با قيمت يک جوجه به کوسه سومى فروخت و به ده برگشت پدرش به او گفت:
- 'گوساله را چند فروختي؟'
پدر فهميد که کوسه‌ها سر پسرش را کلاه گذاشته‌اند. خرش را از طويله درآورد و به شهر رفت. کوسه اولى جلو آمد و گفت: 'خرت را چند مى‌فروشي؟'
مرد گفت: 'تو نمى‌توانى خر مرا بخري. اين خر خيلى گران‌قيمت است' .
کوسه پرسيد: 'چطور؟'
مرد گفت: 'خر من نقل و نبات مى‌خورد و طلا مى‌ريند' .
کوسه گفت: 'امتحان کن ببينم!'
مرد روستائى با زرنگي، طورى‌که کوسه نبيند، سکه‌ا‌ئى طلا که از ارباب ده قرض گرفته بود از زير دم خر پائين انداخت. کوسه سکهٔ طلا را تماشا کرد برادرهايش را صدا زد و جريان را به آنها گفت. آنها خر را با قيمت خيلى زيادى از مرد روستائى خريدند. مرد روستائى با کيسه‌ا‌ئى پر از پول به ده برگشت. کوسه‌ها خر را با سلام و صلوات به خانه بردند. مقدار زيادى نقل و نبات جلوى خر، تو آغل ريختند. فردا که با خوشحالى به سراغ خر رفتند ديدند که از طلاها خبرى نيست. دانستند که مرد روستائى سر آنها کلاه گذاشته و پدر همان پسرى بوده که گوساله‌اش را با قيمت جوجه‌ا‌ئى خريده بودند. کوسه‌ها تصميم گرفتند که مرد روستائى را پيدا کنند.
برويم سراغ مرد روستائي. او مى‌دانست که کوسه‌ها سراغش را خواهند گرفت، نقشه‌اى کشيد. از صحرا دو تا خرگوش يک‌رنگ و هم‌قد و هم‌شکل گرفت. يکى از آنها را با خود به صحرا برد و ديگرى را در خانه گذاشت. به زنش سفارش کرد:
- 'اگر کوسه‌ها آمدند آنها را نزد من به صحرا بفرست. همان روز بعدازظهر سر ببر و برنج و خورشت درست کن' .
کوسه‌ها مرد روستائى را در صحرا پيدا کردند. مرد با آنها سلام و احوالپرسى کرد و گفت ظهر را مهمان باشيد. بعد خرگوشش را که توى قفسى چوبى بود درآورد و در گوش خرگوش گفت:
- خرگوش علي! برو خانه و به عيالم بگو که سه تا آقاى شهرى ظهر مهمان ما هستند، مرغى سر ببرد و برنج و خورشت درست کند' .
بعد خرگوش را توى بيابان رها کرد. کوسه‌ها گفتند:
- 'چطور؟ مگر خرگوش تو زبان‌فهم است؟'
مرد روستائى گفت: 'او هر پيغامى را مى‌برد. الان به خانه مى‌رسد. نامه‌هاى مرا او به دهات ديگر مى‌برد' .
کوسه‌ها ابتدا سخنان مرد را باور نکردند. با خود گفتند: 'بريم خانه‌اش و خرگوش را ببينم!'
به خانه که رسيدند، عيال مرد را ديدند که خرگوش را بغل گرفته و دارد به او مى‌گويد:
- 'برو و پيغام مرا به عمه مرواريد در ده بالائى برسان' .
کوسه‌ها خرگوش را با قيمت زيادى خريدند و به شهر رفتند. کوسه‌ٔ بزرگ خرگوش را به خانهٔ خود برد. فردا، در محل کارش بسته‌ا‌ئى پول به گردن خرگوش بست و گفت: 'خرگوش علي! پول را به خانه ببر و تحويل زنم بده' .
بعد خرگوش را توى بازار رها کرد. غروب که به خانه برگشت پى برد که مرد روستائى سرش کلاه گذاشته و خرگوش پول را به خانه نرسانده و معلوم نيست پول‌ها قسمت چه کسى شده.
مرد روستائى مى‌دانست که فردا کوسه‌ها سراغش را خواهند گرفت و از او انتقام مى‌گيرند. فکرى به‌نظرش رسيد. روده‌‌ائى پر از خون کرد و به گردن زنش بست. گفت: 'هر کارى مى‌گويم انجام بده' .
'روده را که بريدم خودت را به مردن بزن' .
فردا صبح کوسه‌ها به سراغ مرد آمدند. مرد روستائى با آنها احوالپرسى کرد. به زنش گفت:
- 'دو تا مرغ سر ببر و براى مهمان‌هاى عزيزمان بپز!'
زن گفت:
- 'از کجا مرغ بياورم؟ روزى هفت مرتبه برايت مهمان مى‌آيد، هى مى‌گوئى مرغ و خروس سر ببر!'
مرد با عصبانيت گفت:
- 'حالا به حرف‌هاى من گوش نمى‌دهي؟'
زن را به زمين زد. روده‌ٔ گردن زنش را با کارد بريد. زن خود را به مردن زد. کوسه‌ها دستپاچه شدند. گفتند: 'اين چه کارى بود که تو کردي؟'
روستائى گفت:
- 'دلخور نباشيد. زنده‌اش مى‌کنم' .
و جلو چشمان متعجب کوسه‌ها چادرى آورد و روى زنش انداخت از تاقچه سازش را آورد. ساز را زير چادر برد و شروع کرد به نى‌زدن و زن با صداى نى آهسته آهسته جان گرفت و برخاست. کوسه‌ها تعجب کردند. پرسيدند: 'چطور زنده‌اش کردي؟'
مرد روستائى گفت:
- 'هر وقت که عصبانى باشم سر زنم را مى‌برم و با صداى اين ساز زنده‌اش مى‌کنم' .
کوسه‌ها گفتند:
- 'اى مرد! به هر قيمتى اين ساز را به ما بفروش' .
روستائى گفت:
- 'نمى‌توانم ساز را بفروشم. اگر اوقاتم تلخ بشود با زنم چکار کنم؟'
کوسه‌ها پول زيادى به مرد روستائى دادند و راضيش کردند.
کوسه‌ٔ بزرگ‌تر به برادرهايش گفت: 'امشب ساز پيش من باشد' . به خانه رفت به زنش گفت:
- 'چاى تازه دم کن، خسته‌ام' .
زنش گفت:
- 'زهرمار بخوري. فعلاً کار دارم' .
کوسه زنش را به زمين زد و سرش را گوش تا گوش بريد.
بعد چادر را روى زنش انداخت. ساز را زير چادر گرفت و در آن دميد. اما زنده نشد. توى سر خودش زد. ريش هم نداشت که ريشش بکند. از بدجنسى با خودش گفت:
- 'اين بلا سر من آمده، چرا سر برادرهاى ديگرم نيايد؟'
ساز را به برادر وسطى‌اش داد و به او گفت:
- 'سر زنم را بريدم و با ساز زنده‌اش کردم' .
زن بردار وسطى و زن برادر کوسه‌ٔ کوچک‌تر به همين بلا دچار شدند و هر سه کوسه به جرم کشتن زن‌هايشان گرفتار و روانهٔ زندان شدند' .
- مرد روستائى و سه کوسه شهرى
- افسانه‌هائى از ده‌نشينان کرد ـ ص ۳۷
- گردآورنده: منصور ياقوتى
- انتشارات شباهنگ، چاپ چهارم ۱۳۵۸
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد سيزدهم ـ على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید