چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

گرگ، بز و روباه


يکى بود يکى نبود. غير از خدا کسى نبود.
گرگى و بزى دوست شدند. يک روز گرگ به بز گفت: اى بز تو خيالت راحت باشد جانورى از من قوى‌تر و درنده‌تر نيست؛ ولى من تو را پرستارى مى‌کنم تا چاق و چله بشوى و راحت زندگى کنى و با من دوست باشي.
بز گفت: من هم از تو خيلى ممنون هستم که اين همه براى من زحمت مى‌کشي.
بز در نتيجهٔ پرستارى گرگ حسابى چاق شده بود. يک روز گرگ گفت: 'اى بز من مى‌روم به اين آبادى نزديک تا ببينم چيزى براى ناهار تهيه مى‌کنم يا نه.'
گرگ به راه افتاد و رفت. پس از رفتن گرگ و سر و کلهٔ روباهى از دور پيدا شد. روباه نزديک شد و چون بز چاق و چله‌اى را آنجا ديد گفت: اى بز!
بز گفت: بله.
روباه گفت: چرا در ميان ملک پدر من مى‌چري؟
بز گفت: بابا برو پى کارت. پدر تو سابقاً ملک نداشته. اصلاً جزء مالک نبوده. شما ملکتان کجا بوده آخر!
روباه چشم بريده بود توى جشم بز و هر چه نگاه مى‌کرد، مى‌ديد که بز چشم به‌هم نمى‌زند، تا فرصتى پيش بيايد و او را بخورد.
روباه ناچار گفت: پس تو مى‌گوئى که اين ملک پدر من نيست؟
بز گفت: بله من همين را مى‌گويم و باز هم مى‌گويم.
روباه گفت: اگر شاهد بياورم چه؟
بز گفت: تو برو شاهدان قديم و نديم را بياور. هر چه آنها گفتند من قبول دارم. به‌ چشم هر چه آنها گفتند درست است. اگر گفتند که اين ملک مال پدر تو بوده و من در اين ملک چاق شده‌ام آن‌وقت تو حق دارى مرا پاره‌پاره بکنى و بخوري.
روباه با پنجه‌اش دو خط روى زمين کشيد و گفت: 'ها، آ. اين يکى و اين دو تا، تو حق ندارى از اين خط تجاوز کنى تا من بروم و شاهد بياورم.
بز گفت: باشد به چشم.
در همان حال که روباه براى آوردن شاهد رفته بود، گرگ به خانه آمد و بز حال قضيه را براى او تعريف کرد و گفت: در نبودن تو روباهى اينجا آمده و مى‌گويد اين ملک پدر من است که تو در آن چريده و چاق شده‌اي. حالا هم رفته که شاهد بياورد.
گرگ گفت: ناراحت نباش هر چه من مى‌گويم انجام بده. برو مقدارى چل و چوب جمع کن و بياور.
بز رفت و مقدارى چوب گرد آورد. گرگ چالى کند و در آن رفت و به بز گفت که چوب‌ها را روى او بچيند. بعد به بز گفت که يک دانه کماج در پارچهٔ سبزى بپيچد و روى چوب‌ها بگذارد و به روباه بگويد که خود و شاهدش به اين قرآن قسم بخورند. قسم هم بايد ‌اين‌طور باشد: اى قرآن به حق تو، به صاحب تو اين ملک مال پدر اين روباه است.
در اين هنگام روباه با شاهدش که يک روباه پير و لاغر و دم‌ريخته بود از دور پيدا شدند و در کنارى نشستند.
بز گفت: اى روباه شاهدت را آورده‌اي؟
روباه گفت: بله آوردم.
و روباه دم‌ريخته را نشان داد.
بز رو کرد به روباه پير و گفت: اى روباه تو مى‌دانى که اين ملک مال من است.
روباه پير گفت: نه شما سابقهٔ مالکى نداريد. اين ملک مال پدر اين روباه است.
بز گفت: پس بيا جلو و به اين قرآن قسم بخور.
روباه دم‌ريخته که پير و با تجربه بود جلو آمد و نزديک کماج رسيد و دست بلند کرد روى کماج بزند و قسم بخورد ناگهان چشمان گرگ را از زير چوب‌ها ديد که مى‌درخشند.
روباه دم ريخته فوراً عقب کشيد و گفت: 'اى بابا، پدر من قسم ناحق نخورده.' و رفت و آن دور روى سنگى نشست.
نوبت به روباه رسيد. بز گفت: بيا به قرآن قسم بخور، که اين ملک مال پدر توست.
روباه نزديک شد و دستش را بالا برد و زد روى کماج تا دستش به روى کماج خورد گرگ پريد و گلوى روباه را گرفت و او را پاره‌پاره کرد . روباه دم‌ريخته از آن طرف گريخت و بز و گرگ از شر آنها راحت شدند.
- گرگ، بز و روباه
- افسانه‌ها و متل‌هاى کردى ـ ص ۳۱۵
- على‌اشرف درويشيان
- نشر چشمه، چاپ سوم ۱۳۷۵
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید