جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا
کلهکدو
مرد و زن پيرى در گوشهٔ بيابان زندگى مىکردند، و از مال دنيا چيزى نداشتند جز چند درخت تاک که انگور مىداد. پيرمرد انگورها را مويز و کشمش مىکرد و مىفروخت. روزى به شهر رفت، و با فروش کشمش چهار دانه پاچهٔ گوسفند خريد و به محل خود بازگشت. پيرزن پاچهها را برداشت و برد سر آب تا بشويد، اما کلاغ پيرى که در نزديکى آب بر شاخ درخت چنارى کهن لانه داشت از آن پرواز کرد و بر سر پاچهها فرود آمد و پاچهاى را به چنگ خود گرفت و رفت. و پيرزن غرغرکنان سه پاچهٔ ديگر را برداشت و به خانه آمد. |
ظهر که شد پيرزن سفره انداخت و پاچههاى پخته شده را در کاسه کرد و در ميان سفره گذاشت. پيرمرد تا چشمش به پاچهها افتاد گفت: 'اى زن چهار پاچه بود، حالا سه تاست و آن يکى چه شده؟!' پيرزن گفت: 'کلاغ پير برد.' پيرمرد عصبانى شد، ارهاش را برداشت و سراغ درخت چنار را گرفت. به پاى درخت که رسيد اره بر آن انداخت و خواست قطعش کند، اما کلاغ به قار آمد و گفت: 'خانه خراب براى يک دانه پاچه زندگى کسى را بر سرش خراب نمىکنند!' پيرمرد گفت: 'پس پاچه را پس بده.' کلاغ گفت: 'جاى پاچه به تو چيزى مىدهم که هميشه عمر به يادم باشي.' گفت: 'بده!' گفت: 'خرى مىفروشند که چنين و چنان است، آن را بخر.' گفت: 'پولش را از کجا بياورم؟' کلاغ گفت: 'گردنبندى دارم که قيمتى است، آن را ببر و بفروش و با پولش خر را بگير.' |
پيرمرد گردنبند را گرفت و به شهر برد، آن را فروخت و خر را خريد. آن را سوار شد و به پيش زنش آمد. |
پيرمرد شب خوابيد و صبح بيدار شد و چون سراغ خر را گرفت ديدند زير پايش اشرفى است. آب را برداشت و پيش زنش برد، پيرزن گفت: 'ببر و بفروش که چند صباحى راحت خواهيم بود.' |
چند روز گذشت و خر هر روز زير پايش اشرفى افتاده بود، تا اينکه آنها توانستند از فروش اشرفى خانهاى بسازند. روزى پيرزن خر را سوار شد و حمام رفت و چون به زن حمامى گفت: 'بگو خر مرا از ديگر خرها جدا نگه دارند.' زن با تعجب پرسيد: 'مگر خر تو با خرهاى ديگر چه فرقى مىکند.' پيرزن گفت: 'پشکلش اشرفى دارد.' پيرزن داخل حمام رفت، زن حمامى خر پيرزن را با خر خودش که شباهت داشت عوض کرد. پيرزن از حمام بيرون آمد و سراغ خرش را گرفت، ديد که آن را جدا بستهاند، سوارش شد و به خانه رفت. |
فردا کلّهٔ صبح به سراغ خر رفتند و ديدند که از اشرفى هيچ خبرى نيست. چند روز گذشت و خر اشرفى نکرد و پيرزن به حمام رفت و از استاى حمامى پرسيد: 'خر مرا چه کردي؟' گفت: 'خرت را بردي.' گفت: 'آن خر، خر من نيست.' گفت: 'همين که گفتم و حالا پى کارت برو.' پيرزن راهى خانهٔ خود شد. زن و شوهر درماندند که چه پيش آمده است. |
فردا کلّهٔ روز، پيرمرد ارهاش را برداشت و رفت پاى درخت چنار تا آن را اره کند. کلاغ پير قارى زد و گفت: 'خانه خراب باز چه شده؟' گفت: 'خر بى خر، چيرى بهتر از خر بده!' گفت: 'دستاسى هست که اگر آن را به چپ بچرخانى برنج و نان داغ خواهد داد و اگر به راست بگردانى طلا و جواهر.' گفت: 'بده' گفت: 'از آن پيرزنى است که آن را به گوشهاى انداخته.' و سپس نشانىاش را داد و گفت يک قران به او بده و دستاس را بگير. |
پيرمرد رفت و يک قران داد و دستاس کهنه را از پيرزن خريد. بعد به خانه آمد و زنش را صدا کرد و گفت: 'اى زن بيا تا ببينم با اين دستاس اقبالمان چه خواهد کرد.' |
پيرمرد دستاس را که به چپ گرداند، نان داغ و برنج گرم از آن بيرون آمد. خوشحال شدند و به جان غذاها افتادند. گذشت و روزى پيرمرد مهمانى داد. خانهشان شلوغ بود و دستاس هى نان داغ و برنج گرم بيرون مىداد. و مهمانها در تعجب که اين همه نان داغ و برنج گرم از کجاست. در همين هنگام مهمانى به آشپزخانه سر کشيد و ديد سينى گذاشتهاند و دستاس را تندتند مىچرخانند و برنج گرم و نان داغ است که از آن مىزيزد. خبر به شاه رسيد که چنين دستاسى است و صاحب آن پيرمرد دهنشينى است که انگور و کشمش مىفروشد. |
شاه به فکر افتاد. دستاس به درد او مىخورد و پيغام داد آن را مىخرد. پيرمرد زير بار نرفت و شاه با زور آن را گرفت. |
پيرمرد باز به خانهٔ غم نشست و ماند چه کند. چند روزى در انديشه شد و دست آخر گفت: 'اره را برمىدارم و باز به سراغ کلاغ مىروم.' |
فردا روز، پيرمرد اره را برداشت خود را و خود را به پاى درخت چنار رساند و اره بر درخت گذاشت که قار کلاغ بلند شد. پيرمرد گفت: ' اين بار خانه خرابت مىکنم.' کلاغ گفت: 'دست نگه دار و بگو چه شده؟' پيرمرد داستان دستاس را گفت و کلاغ قارى زد و گفت: 'ارهات را کنارگير و گوش کن چه مىگويم!' و بعد قارى کرد و کدوئى به پيرمرد نشان داد و گفت: 'اين کدو از پدربزرگم به ارث رسيده است، آن را به تو مىدهم. اگر چماقى بردارى و به آن بزنى و بگوئي: 'کله کدو' لشکرى از آن بيرون مىريزد و هر هنگام خواستى از پيش چشم بروند به کدو مىزنى و مىگوئي: 'کلهکدو' و افزود: 'با اين کدو هر حقى که از تو بردهاند به تو پس خواهند داد!' |
پيرمرد، کدو را به زير بغل گرفت و رفت به سراغ زن حمامى و گفت: 'خرم را بده!' گفت: 'خرت پيش من نيست.' گفت: 'اگر ندهى به زور مىگيرم.' گفت: 'بگير.' پيرمرد چماق به کدو زد و گفت: 'کله کدو' که لشکرى بيرون ريخت. زن را کتک مفصلى زدند، تا آن که گفت: 'غلط کردم و خر پيرمرد را پس داد. |
پيرمرد خر را سوار شد و به قصر شاه رفت. گفت: 'دستاسم را بده.' گفت: 'پيرمرد گورت را از اينجا گم کن!' گفت: 'خودت گم کن!' شاه گفت: 'جلاد!' پيرمرد چماق به بغل کدو کوفت و گفت: 'کله کدو' که لشکرى عظيم از آن بيرون آمد. جنگ در گرفت و شاه شکست خورد و دست آخر تسليم شد. |
پيرمرد دستاس را گرفت و شاه که جرأت او را ديد با خود گفت: 'پيرمرد با فکرى است اگر بپذيرد وزيرم شود او را مقام وزارت مىدهم.' پيرمرد پيشنهاد شاه را پذيرفت و بزرگ وزيران شد و از آن پس با خير و خوشى زندگى کرد. |
- کله کدو |
- باکرههاى پرى زا. ص ۱۲۳ |
- محسن مهين دوست |
- انتشارات توس. چاپ اول ۱۳۷۸ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد يازدهم ـ علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱ |
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
طالبان رئیسی ابراهیم رئیسی توماج صالحی حجاب گشت ارشاد سریلانکا رهبر انقلاب کارگران پاکستان مجلس شورای اسلامی دولت
آتش سوزی کنکور سیل هواشناسی تهران سازمان سنجش شهرداری تهران پلیس سلامت فراجا قتل زنان
قیمت خودرو خودرو بازنشستگان قیمت دلار دلار قیمت طلا بازار خودرو ایران خودرو بانک مرکزی ارز قیمت سکه مسکن
هوش مصنوعی مهران مدیری تلویزیون فیلم سحر دولتشاهی سینمای ایران کتاب بازیگر تئاتر شعر سینما
کنکور ۱۴۰۳
اسرائیل غزه آمریکا رژیم صهیونیستی فلسطین جنگ غزه روسیه حماس اوکراین طوفان الاقصی اتحادیه اروپا ترکیه
فوتبال پرسپولیس استقلال بارسلونا بازی ژاوی باشگاه استقلال باشگاه پرسپولیس فوتسال تراکتور لیگ برتر انگلیس تیم ملی فوتسال ایران
تیک تاک همراه اول بنیاد ملی نخبگان فیلترینگ ناسا وزیر ارتباطات تبلیغات اپل نخبگان
مالاریا سلامت روان کاهش وزن استرس داروخانه پیری دوش گرفتن