جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

کچل و خان


يکى بود، يکى نبود، يک خان بود و يک چوپان کچل. اين کچل هر روز کلهٔ سحر پا مى‌شد، گوسفندهاى خان را جمع مى‌کرد و مى‌برد صحرا تا غروب مى‌چراند.
کچل يک سوگلى داشت به اسم گلرخ، که به ماه مى‌گفت درنيا من درميام. آفتاب رسيده بود وسط آسمان، که گلرخ چند گردهٔ نان برداشت ببرد صحرا پيش کچل. هنوز پايش را از در بيرون نگذاشته بود که چشم خان به او افتاد و به يک دل نه، صد دل عاشقش شد.
خان از نوکرش پرسيد: 'اين دختر کيه؟'
نوکر گفت: 'اسمش گلرخه، سوگلى کچله‌س.'
خان گفت: 'بيارش قصر!'
چند نفر از نوکران خان، گلرخ را گرفتند و به زور بردندش به قصر خان.
غروب که کچل از صحرا برگشت و از قضيه خان و قصر خبردار شد، چوبدستى و فلاخنش را برداشت و رفت طرف قصر خان و قصر را بست به سنگ‌هاى فلاخن. خان از پنجره نگاه کرد، ديد کچل است، چند نفر از نوکرهايش را فرستاد که او را از قصر دور کنند.
نوکرها به کچل حمله‌ور شدند، کچل با چوبدستى‌اش همه‌شان را کشت، جسدهايشان را يکى اين طرف، يکى آن طرف انداخت و رفت تو قصر.
آدم‌هاى ديگر، با قمه و شمشير برهنه، ريختند و جلوش را گرفتند. کچل مدتى با آنها گلاويز شد. اما ديد که نه، هوا پس است. و در حالى که چوبدستى‌اش را دور سرش مى‌گرداند پا به فرار گذاشت. رفت و رفت تا رسيد به جنگل. از آنجا که زخم برداشته بود و ديگر نمى‌توانست راه برود، سرش را گذاشت روى سنگى و خوابيد.
هنوز چشمى از خواب گرم نکرده بود که حس کرد خبرهائى شده است. پا شد، ديد شير گنده‌ئى نشسته بالاى سرش. ترسيد و با احتياط شروع کرد به عقب نشستن، که ناگهان شير به زبان آمد و گفت:
- بگو ببينم، کدام نامرد تو را اين جور زخمى کرده؟
کچل ذوق زده شد و احوالات را از سير تا پياز براى شير نقل کرد.
شير گفت: 'غصه‌شو نخور. پا شو بريم تو لونهٔ من، اول زخماتو درمان کنم، بعدش بريم که قصاصتو از خان بگيرم.
کچل پا شد راه افتاد و همراه شير رفتند لانهٔ او. شير از آب دهانش ماليد به زخم‌هاى کچل و با پوست درخت آنها را محکم بست و دوتائى گرفتند و خوابيدند.
صبح که پاشدند، از زخم‌هاى کچل اثرى باقى نمانده بود. اصلاً انگار نه انگار که چيزيش بود.
کچل، اين را که ديد، گفت: 'بابا شير دنيا ازت ممنونم!'
شير گفت: 'لازم نيس تشکر کني، تو همين جا بمون تا من برم شکارى گير بيارم، بخوريم.'
شير رفت و پس از مدتى با لاشهٔ يک آهو برگشت، و کچل از گوشت آهو براى خودش کبابى درست کرد و خورد.
چند روزى به همين منوال گذشت. کچل شکارهائى را که شير مى‌آورد، مى‌خورد و زور و سلامتى اوليه‌اش را پيدا مى‌کرد.
يک روز که شير از شکار برگشت، ديد کچل غمگين و افسرده است. پرسيد: 'چى شده اين جور گرفته‌اي؟'
کچل گفت: 'بابا شير! راستش به ياد گلرخ افتاد‌ه‌ام. اگه يادت باشه به‌ات گفته بودم که خان اونو از من دزديده.'
شير گفت: 'اين که غصه نداره ! پاشو بريم تا جلو چشمت خانو يه‌راست بفرستم قبرستون!'
بعد از اين گفت و گو، شير و کچل با هم از لانه بيرون آمدند و پاى به راه گذاشتند. رفتند و رفتند تا رسيدند به ده. خبر رسيد به خان که چه نشسته‌اي، کچله با يک شير دارند مى‌آيند. خان يکى از پهلوان‌هايش را فرستاد که شير را بکشد. اما هنوز پهلوان پا از عمارت بيرون نگذاشته بود که شير دريدش. خان، پهلوان ديگرى فرستاده شير او را هم دريد.
خلاصه، شير تا غروب چندين تن از پهلوان‌هاى خان را به خاک و خون کشيد، طرف‌هاى غروب بود و مردم داشتند از سرکار روزانه بر مى‌گشتند به خانه‌هايشان که شير رو کرد به خان و گفت:
- خوب ديگه، باقى پهلواناتو نيگردار واسه فردا!
اين را گفت و با کچل راهشان را گرفتند و رفتند.
خان که سخت عصبانى شده بود، نوکرش را صدا کرد و ازش راه چاره پرسيد.
نوکر گفت: 'خان به سلامت! فردا پهلوونا بايد سر راه شير کمين کنن تا از شرش خلاص بشيم. بعدم کچله رو ميدين‌ دار بزنن که براى همه عبرت بشه.
خان تدبير نوکرش را پسنديد و دستور داد چند تن از پهلوان‌هايش را از ده تا چنگل فاصله به فاصله کمين نشاندند.
فردا خروس خوان، شير و کچل پا شدند و به راه افتادند. کمى که رفتند شير رو کرد به کچل و گفت:
- تو همين راه را بگير و برو. من يک سرى پشت اين تخته‌سنگ‌ها مى‌زنم و ميام.
اين را گفت و رفت و يکى‌يکى تمام پهلوان‌ها را که کمين کرده بودند دريد، تا رسيد به ده. ديد کچل هم از آن در دارد مى‌آيد. دوتائى رفتند تا رسيدند به ده. ديد کچل هم آن طرف مى‌آيد. دوتائى رفتند تا به عمارت خان. خان تا چشمش افتاد به شير، لرزه افتاد به هفت بند بدنش، و از زور ناچارى همهٔ پهلوان‌هائى را که باقى مانده بودند به جنگ شير فرستاد.
شير اين دفعه هم تا غروب با پهلوان‌هاى خان جنگيد و همه‌شان را دريد و سر آخر گفت:
- ما شب‌ها رسم‌مان نيست دعوا کنيم، حسابمون بمونه برا فردا! و کچل را برداشت و رفت.
از اين طرف، خان هم که از کشته شدند پهلوان‌هايش ناراحت بود، نوکرش را صدا کرد و تدبير خواست.
نوکر گفت: 'خان به سلامت! بهتر است اصلاً از اين ده برويم، همين الان برويم که خداى ناکرده اين حيوون گزندى به‌وجود مبارک نرسونه.'
خان راضى شد، گلرخ را برداشت شبانه با نوکرهايش اسب‌ها را هى کردند و رفتند.
نگو که آن شب حرامى‌ها بيرون مى‌گشتند. تا کاروان خان را ديد حمله کردند همه‌شان را کشتند، گلرخ را برداشتند و رفتند به ديار خودشان: گؤيجه بئل (محلى در قاراداغ)
حالا بشنويد از شير که در جنگل داشت به چوپان مى‌گفت:
- امشب ما نبايد بخوابيم، چه بسا که خان، گلرخ را بردارد و فرار کند.
دوتائى آمدند به ده و تا صبح دور و بر قصرخان کشيک دادند. صبح شير تو قصر کسى را نديد، هر چه داد و فرياد کرد و نعره زد، کسى بيرون نيامد. آمد پيش کچل و گفت:
- نگفتم فرار مى‌کنه؟ سوار شو!
کچل سوار شير شد و از ده خارج شدند. کمى رفتند، نعش خان و آدم‌هايش را ديدند.
شير گفت: 'حرامى‌ها هجوم کردن، گلرخ را ورداشتن، در رفتن.'
کچل گفت: 'حالا ما حرامى‌ها را از کجا پيدا کنيم؟'
شير گفت: 'خب معلومه ديگه. حرامى‌ها همه‌شون ميرن گؤيجه‌بئل.'
سه روز و سه شب راه رفتند تا رسيدند به گؤيجه‌بئل. رفتند ايستادند جلوى خانهٔ حرامى باشي.
حرامى باشى از پنجره نگاه کرد و گفت:
- چى مى‌خواين!
گفتند: 'دخترى را که ديشب دزديديش.'
گفت: 'گم شين! اون مال ماس.'
شير چنان نعره‌ئى زد که عمارت حرامى‌باشى به لرزه افتاد. حرامى باشى ترسيد و رفت پيشى حرامى‌ها، قضايا را گفت. يکى از حرامى‌ها به شير حمله کرد، اما حمله کردن همان بود و دريده شدن همان. دومى و سومى هم حمله کردند و کشته شدند. حرامى باشى ديد حرامى‌ها کشته خواهند شد. ناچار گلرخ را از خانه بيرون انداخت و در را از پشت کيپ کرد.
کچل و گلرخ، همديگر را در آغوش گرفتند و غرق بوسه کردند.
شير گفت: 'خب، شماها خسته هستين. بهتره زودتر سوار شين که برسونمتون به ده.'
گلرخ اوّل از شير ترسيد، اما وقتى کچل همهٔ حکايت را برايش تعريف کرد، ترسش ريخت، يال‌هاى شير را شانه زد و نشست رويش.
شير از دره‌ها مثل باد و از تپه‌ها مثل سيل گذشت تا رسيده به ده.
مردم ده که از قضيه خبردار شده بودند، دور هم جمع شدن. هفت شب و هفت روز پايکوبى کردند، عروسى مجللى راه انداختند و کچل و گلرخ را دست به دست دادند.
شير هم چند تار از موهايش را داد دست کچل و گفت:
- ديگه من برمى‌گردم جنگل. هر وقت منو کارداشتى يه تار از اين موها رو آتش بزن من فوراً حاضر مى‌شم.
اين را گفت، با آنها خدانگهدار کرد و زد به جنگل. کچل و گلرخ مدت‌ها در آن ده به خوشى و خوبى زندگى کردند و از ترس شير کسى جرأت نمى‌کرد به آنها ظلم کند.
- کچل و خان
- قصه‌هاى کچل ـ ص ۶
- گردآورنده: ح. صديق
- انتشارات نبى، چاپ اوّل ۱۳۵۲
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد يازدهم ـ على‌اشرف دوريشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید