جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

کچل ریش‌سفید


حاکم ظالمى کنار دهکده‌اى اردو زد و دستور داد افرادش دهکده را قتل عام کنند. مردم به هم برآمدند و خواستند که ريش سفيد‌ها جمع شوند بروند جلو، وساطت کنند تا از خون مردم بگذرد. به هر که گفتند تو برو، ترسيد و به خانهٔ خود خزيد، تا آنکه کچلى پيدا شد و گفت: 'مرا ريش سفيد کنيد بفرستيد پيش حاکم، بامبولى سوار کنم که دمش را بگذارد روى کولش، بزند به چاک!'
اهل محل زير بار نرفتند.
کچل گفت: 'اگر من نروم همه‌تان را قتل عام خواهد کرد، مرا بفرستيد، اگر شرش را دفع کردم که چه بهتر اگر نتوانستم هم طورى نشده، باز او است و شما!'
مردم که دستشان به جائى بند نبود، ناچار قبول کردند.
کچل گفت: 'يک شتر و يک بز و يک خروس به من بدهيد، خودتان برويد دنبال کارتان.'
مردم آنچه خواسته بود برايش حاضر کردند. کچل سوار شتر شد، بز را به يک بغل و خروس را زير بغل ديگر زد و رفت پيش حاکم مهاجم.
حاکم، کچل را که به آن وضع ديد، گفت: 'مرديکهٔ احمق! اينجا چيکار مى‌کني؟!'
کچل گفت: 'قربان! آمده‌ام به شفاعت. مردم فلک‌زدهٔ اين ده را به سر کچل من ببخشيد!'
حاکم عصبانى شد، گفت: 'برو بزرگ‌ترت را بفرست!'
کچل به شتر اشاره کرده، گفت: 'ما تو دهمان از اين شتر بزرگ‌تر نداريم!'
حاکم گفت: 'احمق ريش‌ سفيدتان را مى‌گويم!'
کچل بز را ول کرد، گفت: 'قربان! ريش هيچ‌کس سفيدتر از ريش اين بز نيست!'
حاکم سخت عصبانى شده بود، داد زد: 'گوساله! برو کسى را بفرست که صدايش بلند باشد مثل تو جيرجير نکند!'
کچل هم خروس را ول کرد و خروس شروع کرد به قوقولى کردن.
حاکم گفت: 'اين چيست؟'
گفت: 'توى ده ما خوش صداتر از اين خروس نداريم!'
حاکم که سخت از رو رفته بود، با اوقات تلخ گفت: 'عجب ابلهى است اين! مردک! منظورم اين است که آدم عاقل‌ و باهوش و زبان درازى بيايد.'
کچل گفت: 'ها!... قربان، اون هم منم که جلو روت وايستاده‌ام!'
حاکم از اين حرف خنده‌اش گرفت، قاه‌قاه خنديد و از سر خون اهل آن ده گذشت و راهش را کشيد و رفت.
- کچل ريش‌سفيد
- قصه‌هاى کچل ـ ص ۳۰
- ضبط و ترجمه: ح. صديق
- انتشارات نبى، چاپ دوم ۱۳۵۲
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد يازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید