شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا
کار دل (۲)
حسنخان نوکرش را صدا زد و گفت: 'به خانهٔ سليم برو، و بگو ارباب با تو کار دارد!' نوکر رفت و سليم را به همراه آورد، ولى پيش از آنکه به نزد خان برسند، حسنخان دستور داده بود چند شاخهٔ بيد ببرند، تا اگر سليم اقرار نکرد، با چوب بيد به حرفش درآورند. |
سليم که در راه خانه ارباب بود، يکى از نزديکان شوهر خواهرش شستش خبردار شد براى سليم پاپيچ درست شده، پس به شوهر خواهر او (فرهاد) خبر داد: 'چه نشستهاي، سليم را بردند!' |
سليم به پيش ارباب که رسيد، سلام داد و خان پرسيد: 'ديشب کجا بودي؟' گفت: 'خانهام!' گفت: 'بار ديگر مىپرسم ديشب کجا بودي!' گفت: 'گفتم که در خانهام!' خان گفت: 'پس بشنو شيرعلى چه مىگويد!' گفت: 'چه مىدانم!' شيرعلى گفت: 'اى سليم هذيان مىگوئي، دخترم را بردهاند!' گفت: 'به من چه ربطى دارد، مگر من امنيه هستم!' گفت: 'مىگويند کار توست!' گفت: 'مگر من پسر دارم، مگر من پسر برادر دارم که دختر تو را براى آنها به در ببرم!' |
در همين هنگام فرهاد هم از دم راه رسيد و تا خان و ديگران او را ديدند، چشم زدند و ساکت شدند. |
فرهاد تا چشمش به خان افتاد گفت: 'خان باز که سليم را فرا خواندهاي، و به اينجا کشاندهاي، و تازه اين چوبها براى چيست؟!' خان که ترس برش داشته بود، گفت: 'اى پهلوان، به حرفهاى اين مرد گوش کن و بشنو چه مىگويد!' و افزود: 'اين مرد از اهالى کَلّهکوست!' فرهاد پرسيد: 'بابا چه شده؟' گفت: 'دخترم را ديشب دزديدهاند و رَدش را تا اين ده گرفتهام!' فرهاد عصبانى شد و چوبى برداشت و بهطرف شيرعلى حمله کرد و گفت: 'فلان فلان شده، دخترت را بردهاند، ردَش را پيش سليم پيدا کردهاي؟!' |
شيرعلى و زنش ترسيدند و خانهٔ خان را ترک کردند و حسنخان به خنده افتاد و گفت: 'پهلوان عجب تند رفتي!' گفت: 'اى خان، اين چه کسب و کار است که براى خود دست و پا کردهاي! چوب مىآورى و اينجا مىريزي، تا امثال سليمها را به درخت بربندى و چوب بزني!' خان گفت: 'اى پهلوان، من به سليم چوب نمىزنم، و تازه من به فرزندم چوب مىزنم، به سليم نمىزنم و براى شيرعلى بود که چوب آوردم!' |
فرهاد خشمش را فروخورد و سليم هم به خانهاش رفت. |
حاج علىاکبر که پيش خان نشسته بود، وقتى آنها رفتند، گفت: 'خان اگر بند از بندم جدا کني، باز هم مىگويم، سليم و پسر خواهرش، ستاره را درزيدند!' خان گفت: 'باور نمىکنم!' حاج علىاکبر گفت: 'اگر مىخواهى بفهمي، به دشتبان خود بگو به سر باغ علىمحمد برود، و او را که مشغول به آب دادن است، بياورد!' و افزود: 'يک بارکالله به او بگو، تا از اوّل تا آخر حکايت را برايت بگويد!' |
دم غروب، خان به دشتبان خود گفت: 'برو به علىمحمد بگو بيايد و اگر گفت: 'بروم بيلم را بگذارم، نگذار و دستش را بگير و بياور!' |
دشتبان رفت و به علىمحمد گفت که خان با تو کار دارد. علىمحمد گفت: 'باشد، بروم بيلم را بگذارم!' گفت: 'لازم نيست، بيا تا هر چه زودتر به خانهٔ خان برويم!' |
دشتبان و علىمحمد به راه افتادند و به نزد خان رسيدند، خان تا علىمحمد را ديد، دستور داد چند شيشه شراب آوردند، و بساط چيدند و کباب پختند. علىمحمد مست که شد، خان پرسيد: 'ديشب کجا بودي!' گفت: 'به اقبال بلند خان رفتيم و ستاره را آورديم!' گفت: 'چه گونه آوردي؟' گفت: 'به همراه دائى خود به کَلّهکو رفتم و من در آنجا، کنار ترياکها دارز کشيدم و او به خانهٔ ستاره رفت. آنجا با قربان نىزن قرار داشتند، و خلاصه هنگام برگشتن به دهمان، کس و کار ستاره متوجه غيبت او شدند، و شب هنگام تير در کردند و ما هم فرار کرديم. تا آنکه به خانه آمديم، و دائىام ستاره را به شهر فرستاد.' |
علىمحمد حرفش که تمام شد، خان به نوکرش گفت: 'او را به خانه برسان.' در حالى که علىمحمد همه چيز را گفته بود و حالا هم مستِ مست بود. |
علىمحمد در خانه به شکم زمين خورد، و استفراغ کرد، و سليم تا خبرِ قضايا را شنيد، گفت: 'ديدى چه گونه دستهگل به آب داد، و براى پيالهاى عَرَق همه چيز را خراب کرد!' و تندى به خانهٔ علىمحمد آمد، و لگدى بر پشت او زد و گفت: 'ديدى چه کردي، و چه بلائى بر سرمان آوردي!' |
علىمحمد غُر مىزد و پرت مىگفت و آن چه را که پيش آمده بود، به گردن دائى خود انداخت. سليم گفت: 'براى آنکه حال علىمحمد جا بيايد، وافور را بياورند، تا کمى ترياک بکشد، که ترياک اثر عرق را مىبَرَد.' و چون علىمحمد دمى به دود ترياک داد، پيالهاى ماست هم به او خوراندند، و حالش که جا آمد، سليم گفت: 'حالا بلند شو و برو قوچ قربانعلى را بياور و من هم نقديِ مادرم را بردارم و به پيش خان بروم که اوضاع از اين بدتر نشود!' |
علىمحمد رفت و قوچ قربان را آورد، و سليم هم نقدى مادرش را برداشت و آن دو به خانهٔ خان رفتند. آنها موقعى به پيش خان رسيدند که او از اتاقش بيرون آمده بود و آفتابه به دست، به دست به آب مىرفت. |
آن دو سلام کردند و خان تا چشمش به قوچ افتاد، گفت: 'اين زبان بسته را تاب دهيد که گلها را خراب نکند!' |
قوچ را جلوى در بستند و خان که خوب نگاه کرد، گفت: 'عجب قوچى که به اندازهٔ يک الاغ هيکل دارد!' |
سليم و علىمحمد به بالا خانه رفتند و خان که از دست به آب برگشت: آن دو جلوى پايش بلند شدند، و خان گفت: 'سليم قوچ را براى ما آوردي؟' گفت: 'گوشتِ کبابيِ آن معرکه است!' و بىدرنگ دستمال پول را به دست خان داد. خان نگاهى به آن کرد و گفت: 'از هم ساعت اول فهميدم، که کار توست، اما نخواستم سخت بگيرم که پاى امنيه به ميان کشيده شود!' سليم گفت: 'خان اگر اعتراف مىکردم، کار به جاهاى باريکى کشيده مىشد!' و افزود: 'آن ريش سفيدِ صحراى کربلا هم (حاج علىاکبر) که اينجا بود!' |
خان دستور داد، شراب و تخمه آوردند، و هر سه شروع به نوشيدن شراب و شکستن تخمه کردند. و خان ضمن آن، به نوکر خود گفت: 'دستمال را ببر، و در صندوق بگذار!' |
ديرهنگام بود که سليم و علىمحمد به خانههايشان رفتند و خان که سرِ کيف از قوچ و دستمال پول بود، سرش را گذاشت به خواب رفت. |
از اين سو، پدر و مادر ستاره به شهر رفتند و سراغ خانهٔ خواهر قربان را گرفتند، و ستاره بى خبر از همه جا، در را به روى آنان باز کرد ستاره تا چشمش به پدر و مادر خود افتاد، به سوى قربان دويد و گوشهائى خزيد. |
قربان به در خانه رفت و پدر و مادر ستاره بر سر او ريختند و کتکش زدند، و ستاره هم معطل نکرد و جلو آمد، و لگدى به مادرش زد و موى پدرش را کشيد، که قربان را ول کنند. |
ستاره که مىلرزيد، نعره زد و گفت: 'نه تو پدر مني، و نه تو مادر، و حال راه خودتان را بگيريد و از اينجا برويد!' و افزود: 'من قربان را مىخواهم، و هر کارى که از دستتان ساخته است بکنيد! ولى من برگشتنى نيستم!' |
پدر و مادر ستاره که با اين حال و اوضاع رو به رو شده بودند، به گريه افتادند و ستاره هم در را محکم به هم زد و به داخل خانه رفت. |
مادر و پدر ستاره که چند قدمى پيش رفتند، مادر به گريه افتاد و به پدر گفت: 'تنها يک فرزند دارم، و او کار دلش را کرده است!' و به شيرعلى گفت: 'به کلّهکو نمىآيم مگر با ستاره آشتى کنيم!' بعد گفت: 'به کلّهکو برو و بقچهٔ رختهاى تابُر را با دو لنگه گوشوارهاى که دارم، بردار و بياور، تا از تو طلاق نگيرم!' |
شیرعلی گفت: 'ای زن، آرام باش تا کاری کنم!' گفت: 'همین که گفتم، به غیر این از تو طلاق خواهم گرفت!' |
شيرعلى زنش را تنها گذاشت و با شتاب شهر را ترک کرد و به کلّهکو رفت، و بقچهٔ پارچهها را به همراه گوشوارهها برداشت و خودش را به مادر ستاره رساند. |
مادر ستاره و پدرش دوباره در زدند. ستاره در را باز کرد، و اين بار با روى خوش پدر و مادرش رو به رو شد. آنها به داخل خانه رفتند و مادر ستاره گوشوارههاى خود را به گوش دخترش کرد، و بقچه را به دست او داد. |
ستاره غذا پُخت و قربان تا صبح خواند و دايره زد، و فردا که شد مادر ستاره رو کرد بهطرف شوهرش و گفت: 'حالا برخيز تا به بازار رويم و قبا و تنبان براى سليم و علىمحمد تهيه کنيم!' |
- کار دل |
- اوسنهها عاشقى ـ ص ۱۰ |
- گردآورنده: محسن مهيندوست |
- نشر مرکز، چاپ اوّل ۱۳۷۸ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد يازدهم، علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ چاپ اول ۱۳۸۱ |
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
اسرائیل ایران اصفهان ایران و اسرائیل حجاب فرانسه حمله ایران به اسرائیل انفجار حسین امیرعبداللهیان گشت ارشاد دولت ارتش جمهوری اسلامی ایران
سیل هواشناسی تهران فضای مجازی وزارت بهداشت شهرداری تهران قتل زلزله سازمان هواشناسی سیلاب قوه قضاییه پلیس
قیمت طلا قیمت دلار دلار قیمت خودرو خودرو دولت سیزدهم بانک مرکزی بازار خودرو تورم ایران خودرو حقوق بازنشستگان قیمت سکه
سعدی سینمای ایران تلویزیون موسیقی فیلم احسان علیخانی سینما تئاتر کتاب دفاع مقدس
آزمون دکتری
رژیم صهیونیستی عراق غزه فلسطین جنگ غزه امیرعبداللهیان سازمان ملل حماس شورای امنیت عملیات وعده صادق اسراییل ترکیه
فوتبال استقلال پرسپولیس شمس آذر قزوین باشگاه استقلال تراکتور صنعت نفت آبادان لیگ برتر بازی لیگ قهرمانان اروپا رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران
هوش مصنوعی فناوری گوگل ناسا سامسونگ تلگرام اپل تلفن همراه وزیر ارتباطات
حمله قلبی مغز سازمان غذا و دارو درمان و آموزش پزشکی پزشک