سکباج و سکباجه، به کسر اول: معرب (سکبا) است و آن آشى است که با بقولات و سرکه پزند، و اين مقامهٔ ۲۲ از مقامات حميدى است و مؤلف آن قاضى ابوبکر حميدالدين عمربنمحمود بلخى متوفى به سال ۵۵۹ هجرى است نقل از مقامات تصحيح شدهٔ آقاى شميم طبع تبريز - و اين مقامه تقليد ناتمامى است از مقامهٔ مضريه بديعالزمان که از شيرينترين مقامات بديعى است و ما زوايد اين مقامه را حذف کرده و آن را با نقطهگذارى جديد صورت طبيعىترى بيرون آوردهايم.
|
|
حکايت کرد مرا دوستى که در گفتار امين بود، و در اسرار ضمين، پيشرو ارباب وفا بود، و سردفتر اصحاب صفا که.
|
|
وقتى از اوقات که کسوتِ صِبى بر طَيِ خويش بود و شيطان شباب در غَيِّ خويش حُلّهٔ کودکى از نقش خلاعت طرازى داشت، و غُصن جوانى از نسيم امانى اهترازي، عمر را نِضرتى و طراوتى بود و عيش را خضرتى و حلاوتى ...
|
|
|
آندم که چرخ را سوى من دسترس نبود |
|
چشم بَد سِپهر حرون در سپس نبود |
و اندر طواف بيهده در کوى کودکى |
|
خوف اَذاى شحنه و بيم عسس نبود |
وقتى که مىچکيد ز لب شير کودکى |
|
وز دست شيب در قدح عمر خس نبود |
زَمَانٌ فِى اَسّرَتِهِ ضِياء |
|
وَ عَيشٌ فِى بَدايَتِهِ سُرُرٌ |
فَصُبْحُ العَيْش رأيَتُهُ الدَّرارى |
|
وَ لَيْلَ العَمرْ حُليَتُه البُدورٌ |
|
|
من در غلواى اين غرور، و در خُيَلاى اين سرور، با زُمرَهاى از ظريفان، و فرقهاى از حريفان، چون باد صبا از صَفْ به صَفْ و چون بادهٔ مُصفّا از کَفْ به کَفْ مىگذشتم، و بساط نشاط را به قدم انبساط مىنوشتم، و با دوستان در بوستان از سر طيش و عيش مىگشتم.
|
|
هر روز مُضيفى تازهروى مىديدم، و هر شب حريفى خوشخوى مىگزيدم ... تا روزى يکى از جماهير دهر و مشاهير شهر که در فتوّت نامى داشت و در مروّت کامي، خواست که اِخوان صفا را بر گوشهٔ خوان سخا جمع کند و اَبکارِ افکار هر يک را بداند، و درج هنر هر يک از بخواند، با آن قوم همکاسه و کاس گردد، و با آن طايفه هم الفاظ و انفاس شود، با يکى از آن طايفه که آشنائى داشت و به اَمْر و نهى فرمانروائي، ميقاتى مرقوم و ميعادى معلوم نهاد، از شبها شب يلدا معيّن بود، و از خوردنىها خورش سِکبامُبيّن، بر سِکبا مزعفرِ معطرقرار دادند و لوزينهٔ مُدَهّن مُکَفّن اختيار کردند.
|
|
چون اصحاب آن اشارت بديدند، و اين بشارت بشنيدند آهارِ معده به احتماء يک هفته پيراستند و احراز اين فايده را بياراستند، و حضور اين مائده را به پاى خاستند، و صوفىوار لبّيک اجابت را جملگى لب و دندان شدند، و خوارزمىوار لقمهٔ دعوت را همگى معده و دهان گشتند.
|
|
چونان روم به سوى تو اى همچو ماه و خور
|
|
|
|
|
چون حاجيان به موقف و چون صوفيان به خور
|
|
|
چون اوقات محسوب به اَجَل مَضْروب رسيد، و ايام مَعْدود به شب موعود کشيد، که آن اِصناف اِضياف و کرام اشراف منالقَلَق اِلَى الغَسَق بر يک صفت و نَسَق بر زاويهٔ مُضيف با معدههاى مدبوغ و اناهاى مفروغ، رياضت مجاعت کشيده، و رنج احتماى پنجروزه ديده هر يک چون نعامه آتشخوار گشته، و چون هماى استخوانخاى شده.
|
|
هر يک جويان به طبع پاک و دل خوش |
|
مانند نعمامه لقمههاى آتش |
|
|
پيش از طلب آن غنيمت، و اتفاق اين عزيمت، پيرى اديب غريب، با ما همزاد بود و در مباحثه و مناقشه همآواز، خواستيم تا از فايدهٔ آن مائده محروم نماند، و بى ما آن شب مغموم و مهموم نگردد صورت آن اجتماع از وى ننهفتيم، و قصهٔ آن لوت و سماع با وى بگفتيم.
|
|
پير را در مسند استماع بنشانديم و نص: لَوْ دُعَيْتُ الَى کُراع لأَحبْتُهُ بر وى خوانديم؟
|
|
پير به زبانى قاطع و بيانى ساطع، گفت ايّهاالسّاده، مَالَى به عَهْدٌ وَ لاَ عادَةٌ، اسباب لذّاتتان مهيا باد و کئوس راحاتتان مهنّا، که تَتَّزلُ بطريق تَطَفّلُ عادت کريمان نيست، و استجلاب فوائد، به اجتماع موائد، جز سيرت لئيمان نه، اَلْکَريمُ يستَضْئَيٍ بِزِيْتِه وَ يَلْتَقَطُ کَسْرَةَ بَيِتْهِ.
|
|
در کاس تو يکجرعه اگر هست بکش |
|
وز کاسه و کاس ديگران دست بکش |
|
|
از جگر خود کباب کردن، بهتر که از کاس مردمان شراب خوردن، در اين قالب مجوّف، چه خمر و چه جمر، و در اين تِن معُلَّفَ چه خار و چه تَمْر، نه هر که نان دهد حاتم طى است و نه هر که خوان نهد صاحب ري، به سعادت برويد که کن سر تَطَفُّل و دل تَسَفُّل ندارم.
|
|
گفتيم: اللهالله در اين ضيافت فرع مائيم و اصل تو و در اين هيجاتير مائيم و نصل (در نسخه: فصل - و در حاشيه آن را پيکان معنى کردهاند - و نصل به معنى چوبه تير است) تو، بر خار (کذا - پر خار هم بهنظر مىرسد) باد بساطى که بىتو سپريم، و بدگوار باد طعامى که بىتو خوريم.
|
|
پير گفت: آنچه من مىگويم تَعَّلُم ارباب حقيقت است، و آنچه شما مىجوئيد تحکّم اصحاب طريقت، چون سخن از روى تحکّم رودنه از روى تعلّم، شما را بر جان من فرمان بُود، و مرا جان در ميان ...
|
|
چون بر آن مائدهٔ موعود، کالَحلَقِ المَسْرُود، بنشستيم و عقدهاى احترام از گردن احتشام به انبساط و ابتسام بگستيم، و وقت آنکه آفتاب منوّر بر چرخ مدوّر از گريبان مشرق به دامن مغرب رسيد و کحّال شب سرمهد ظُلام در چشم روز کشيد و مشک تاتار در عِذارِ نهار دميد، حالت روز مُتَغيَّر گشت و رداى صبح مُقَيّر.
|
|
يگرفت از براى دل کينهتوز را (۱)
|
|
زنگى شب ولايت رومى روز را
|
بنشاند آب تيرهٔ سيل شب سياه
|
|
از آفتاب تابش و گرمى و سوز را
|
|
|
(۱) . اينجا (را) زايده است که بارى تأکيد معنى (براي) و ضرورت شعر آمده است.
|
|
مضيف ظريف، با جبهٔ لطيف، و دستار نظيف بيامد و گستردنى بگسترد، و خوردنى بياورد، خوانى بنهاد از روى عروسان آراستهتر، و از زلف شاهدان پيراستهتر چون دَرْجِ از تنگ مزّين به هزار رنگ، به هر ظرفى اِبائي، و به هر گوشهاى اِنائي، اِبا از اِنا لطيفتر، و ظرف از مظروف ظريفتر، حيوان برى و بحرى را شامل و شايع، و الوان عتيق و طَرى را حامل و جامع، ثوربا حَمَل در يک برج انباز گشته و سَمک باطير در يکدُرج همراز.
|
|
اندر اطراف صحن او پيدا |
|
گور بَيدْا ماهى دريا |
يار و انباز، کبک با تيهو |
|
جفت و همراز برّه با حلوا |
|
|
در هر نوع خُضرتى و طراوتي، و در هر لقمه لذّتى و حلاوتي، هالاتِ کاسات سِکبا، چون بَدْر در صدر جاى گرفته،و چشمهٔ خورشيد از صفاى آن تيره شد، و ديده در آن سکباج خيره گشته، سرکهٔ او چون روى بخيلان، و زعفران او چون رنگ عليلان، چون چهرهٔ عاشقان مُخلّل و چون لب معشوقان معسّل، به مغز بادام مُلَوَزّ و به شکر عسکرى مطرّز، و به زعفران مطيّب و مزعفر.
|
|
به رنگ چهرهٔ بيمار ليک اندر وى |
|
دواى دلشدگى و شفاى بيمارى |
به وقت صبح درو کرده است خوانسالار |
|
ز رنگ و بوى بسى زرگرى و عطارى |
|
|
چون پير را چشم بر اِناى سِکبا افتاد، لرزه بر اعضاء و اجزاء افتاد.
|