جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

رباعیات - قسمت اول (۲)


کس لاف غم تو، ای پریوش، نزدست    تا در دل او مهر تو آتش نزدست
از طره‌ی طیره‌ی تو مشک ختنی    عمریست که هرگز نفسی خوش نزدست
٭٭٭
رنگی ز رخ چو لاله زارم بفرست    بویی ز دو زلف مشکبارم بفرست
چون دست نمی‌دهد که دستت بوسم    دستارچه‌ای به یاد گارم بفرست
٭٭٭
زلف تو، اگر فزود، اگر کاست خوشست    قد تو اگر نشست، اگر خاست خوشست
پیوسته حدیث قامتت میگویم    زیراکه مرا با سخن راست خوشست
٭٭٭
بر سبزه نشست می‌پرستان چه خوشست!    بر گل نفس هزاردستان چه خوشست!
ای گشته به اسم هوشیاری مغرور    تو کی دانی که عیش مستان چه خوشست؟
٭٭٭
ما را تو چنین ز دل بر آری نیکست    وانگه بدو زلف خود سپاری نیکست
زلفت که به فتنه سر بر آورد چنان    او را تو چنین فرو گذاری نیکست
٭٭٭
بر گوشه‌ی چشم تو، که شوخ و شنگست    آن خال تو دانی به کدامین رنگست؟
موریست که بر کنار بادام نشست    پیداست که در لب تو شکر تنگست
٭٭٭
دل بنده‌ی بوی عنبر آمیز گلست    جان چاکر عارض دلاویز گلست
بلبل که هزار خار کن بنده‌ی اوست    او نیز غلام خار سرتیز گلست
٭٭٭
رویت، که به خوبی گل خندان منست    آرامگهش دل چو زندان منست
نیکش بگزدیدند به دندان، گر چه    گفتم که: همین نیک به دندان منست
٭٭٭
جانا، دلم از فراق رویت خونست    چشمم ز غمت چو چشمه‌ی جیحونست
آن خال که بر رخت نهادست، دمی    بر روی منش نه، که ببینم چونست؟
٭٭٭
زلفت چو شب و چهره چو روزی نیکوست    من روز و شبت ز بهر آن دارم دوست
آن کو ز رخت روز و ز زلفت شب ساخت    پیوسته نگهدار شب و روز تو اوست
٭٭٭
مقصود ز هر حدیث و هر زمزمه اوست    سر جمله‌ی هر غلغله و دمدمه اوست
گر بد بینی به وصل خود هم نرسی    ور نیک نگه کنی به خود خود همه اوست
٭٭٭
با ما دمش ار به مهر یکتاست بهست    سیب زنخش چو در کف ماست بهست
زین پس من و وصف قامت او، آری    چون میگوییم هم سخن راست بهست
٭٭٭
ای آنکه ترا قوت هر بیشی هست    بنگر به دلم، که اندکش ریشی هست
درویشم و دست حاجتی داشته پیش    گر زانکه ترا فراغ درویشی هست
٭٭٭
ای طلعت نور گسترت به در بهشت    بشکسته سرای حرمت قدر بهشت
امروز برین حوض طرب کن، که تراست    فردا لب حوض کوثر و صدر بهشت
٭٭٭
دلدار چو در سینه دل نرم نداشت    آزرد مرا و هیچ آزرم نداشت
بی‌جرم ز من برید و در دشمن من    پیوست به مهر و ذره‌ای شرم نداشت
٭٭٭
باد سحری چو غنچه را لب بشکافت    نور رخ گل روی چو خورشید بتافت
از سایه‌ی خرپشته‌ی میمون فلک    در پشته نگه کن که چه سرسبزی یافت؟
٭٭٭
دل در غم او بکاست، می‌باید گفت    این واقعه از کجاست؟ می‌باید گفت
گفتی تو که: از که این قیامت دیدی؟    از قامت او، چو راست می‌باید گفت
٭٭٭
با یار ز نیک و بد نمی‌باید گفت    هر شب بیتی دو صد نمی‌باید گفت
او عاشق و من عاشق و این مشکلتر    کم قصه‌ی او و خود نمی‌باید گفت
٭٭٭
شد درد بر پای فلک فرسایت    تا عرضه کند سختی خود بر رایت
دارد طمع آنکه بگیری دستش    ورنه چه سگست او که بگیرد پایت؟
٭٭٭
ای پیش تو ماه تا به ماهی همه هیچ    وین خواجگی و میری و شاهی همه هیچ
آن دمدمه و غلغل و آوازه و بانگ    با طنطنه‌ی کوس الهی همه هیچ
٭٭٭
بنمود بمن یار میان، یعنی هیچ    در پاش فگندم دل و جان، یعنی هیچ
گویند که: در مدرسه تحصیلت چیست؟    فکر دهن تنگ دهان، یعنی چه
٭٭٭
صد را، رخت از هیچ الم زرد مباد!    بر روی تو از هیچ غمی گرد مباد!
دردیست بزرگ مرگ فرزند عزیز    بر جان عزیزت دگر این درد مباد!
٭٭٭
دل بنده‌ی بند سنبل پست تو باد!    جان شیفته‌ی دو نرگس مست تو باد!
زلف طرب و طره‌ی دستار مراد    ماننده‌ی دستارچه در دست تو باد!
٭٭٭
شمع از دل سوزنده خبر خواهد داد    وین آتش اندرون به در خواهد داد
زین سان که زبان دراز کردست امشب    می‌بینم سر به باد بر خواهد داد
٭٭٭
گل را، که صبا، مرغ‌صفت بال گشاد    گفتی که: منجم ورق فال گشاد
چون گربه‌ی بید خوانش آراسته دید    سر بر زد و بوی برد و چنگال گشاد
٭٭٭
خورشید که خاک ازو چو زر میگردد    از شوق رخ تو دربدر میگردد
یک جرعه می‌صاف تو در صافی ریخت    شد مست و درین میان به سر می‌گردد
٭٭٭
بر نطع تو اسب شیرکاری گردد    فرزین تو پیل کارزاری گردد
شطرنج چه بود؟ چوبکی چند، ولی    از لعل تو چون عود قماری گردد
٭٭٭
شطرنج تو ما را به شط رنج سپرد    لجلاج لجاج با تو نتواند برد
اسبی که تو از رقعه ربودی و فشرد    از دست تو بیرون نکنندش بدو کرد


همچنین مشاهده کنید