جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

رباعیات- قسمت اول (۴)


رویی که نخواستم که بیند همه کس    الا شب و روز پیش من باشد و بس
پیوست به دیگران و از من ببرید    یارب تو به فریاد من مسکین رس
٭٭٭
گر بیخبران و عیبگویان از پس    منسوب کنندم به هوی و به هوس
آخر نه گناهیست که من کردم و بس    منظور ملیح دوست دارد همه‌کس
٭٭٭
منعم که به عیش می‌رود روز و شبش    نالیدن درویش نداند سببش
بس آب که می‌رود به جیحون و فرات    در بادیه تشنگان به جان در طلبش
٭٭٭
نونیست کشیده عارض موزونش    وآن خال معنبر نقطی بر نونش
نی خود دهنش چرا نگویم نقطیست    خط دایره‌ای کشیده پیرامونش
٭٭٭
گویند مرا صوابرایان به هوش    چون دست نمی‌رسد به خرسندی کوش
صبر از متعذر چه کنم گر نکنم    گر خواهم و گر نخواهم از نرمه‌ی گوش
٭٭٭
همسایه که میل طبع بینی سویش    فردوس برین بود سرا در کویش
وآن را که نخواهی که ببینی رویش    دوزخ باشد بهشت در پهلویش
٭٭٭
یا همچو همای بر من افکن پر خویش    تا بندگیت کنم به جان و سر خویش
گر لایق خدمتم ندانی بر خویش    تا من سر خویش گیرم و کشور خویش
٭٭٭
ای بی‌تو فراخای جهان بر ما تنگ    ما را به تو فخرست و تو را از ما ننگ
ما با تو به صلحیم و تو را با ما جنگ    آخر بنگویی که دلست این یا سنگ؟
٭٭٭
گر دست دهد دولت ایام وصال    ور سر برود در سر سودای محال
یک بوسه برین نیمه خالی دهمش    از رویش و یک بوسه بران نیمه‌ی خال
٭٭٭
خود را به مقام شیر می‌دانستم    چون خصم آمد به روبهی مانستم
گفتم من و صبر اگر بود روز فراق    چون واقعه افتاد بنتوانستم
٭٭٭
خورشید رخا من به کمند تو درم    بارت بکشم به جان و جورت ببرم
گر سیم و زرم خواهی و گر جان و سرم    خود را بفروشم و مرادت بخرم
٭٭٭
هر سروقدی که بگذرد در نظرم    در هیأت او خیره بماند بصرم
چون چشم ندارم که جوان گردم باز    آخر کم از آنکه در جوانان نگرم
٭٭٭
شبهای دراز بیشتر بیدارم    نزدیک سحر روی به بالین آرم
می‌پندارم که دیده بی دیدن دوست    در خواب رود، خیال می‌پندارم
٭٭٭
از جمله‌ی بندگان منش بنده‌ترم    وز چشم خداوندیش افکنده‌ترم
با این همه دل بر نتوان داشت که دوست    چندانکه مرا بیش کشد زنده‌ترم
٭٭٭
خیزم که نماند بیش ازین تدبیرم    خصم ار همه شمشیر زند یا تیرم
گر دست دهد که آستینش گیرم    ورنه بروم بر آستانش میرم
٭٭٭
گر بر رگ جان ز شستت آید تیرم    چه خوشتر ازان که پیش دستت میرم
دل با تو خصومت آرزو می‌کندم    تا صلح کنیم و در کنارت گیرم
٭٭٭
آن دوست که دیدنش بیارید چشم    بی‌دیدنش از دیده نیاساید چشم
ما را ز برای دیدنش باید چشم    ور دوست نبینی به چه کار آید چشم
٭٭٭
آن رفته که بود دل بدو مشغولم    وافکنده به شمشیر جفا مقتولم
بازآمد و آن رونق پارینش نیست    خط خویشتن آورد که من مغرولم
٭٭٭
مندیش که سست عهد و بدپیمانم    وز دوستیت فرار گیرد جانم
هرچند که به خط جمال منسوخ شود    من خط تو همچنان زنخ می‌خوانم
٭٭٭
من بنده‌ی بالای تو شمشاد تنم    فرهاد تو شیرین دهن خوش سخنم
چشمم به دهان توست و گوشم به سخن    وز عشق لبت فهم سخن می‌نکنم
٭٭٭
هر گه که نظر بر گل رویت فکنم    خواهم که چو نرگس مژه بر هم نزنم
ور بی‌تو میان ارغوان و سمنم    بنشینم و چون بنفشه سر برنکنم
٭٭٭
آرام دل خویش نجویم چه کنم؟    وندر طلبش به سر نپویم چه کنم؟
گویند مرو که خون خود می‌ریزی    مادام که در کمند اویم چه کنم؟
٭٭٭
گفتم که دگر چشم به دلبر نکنم    صوفی شوم و گوش به منکر نکنم
دیدم که خلاف طبع موزون من است    توبت کردم که توبه دیگر نکنم
٭٭٭
من با تو سکون نگیرم و خو نکنم    بی عارض گلبوی تو گل بو نکنم
گویند فراموش کنش تا برود    الحمد فراموش کنم و او نکنم
٭٭٭
خیزم قد و بالای چو حورش بینم    وآن طلعت آفتاب نورش بینم
گر ره ندهندم که به نزدیک شوم    آخر نزنندم که ز دورش بینم
٭٭٭
می‌آیی و لطف و کرمت می‌بینم    آسایش جان در قدمت می‌بینم
وآن وقت که غایبی همت می‌بینم    هر جا که نگه می‌کنمت می‌بینم
٭٭٭
چون می‌کشد آن طیره‌ی خورشید و مهم    من نیز به ذل و حیف تن در ندهم
باری دو سه بوسه بر دهانش بدهم    وانگه بکشد چو می‌کشد بر گنهم
٭٭٭
من با دگری دست به پیمان ندهم    دانم که نیوفتد حریف از تو به هم
دل بر تو نهم که راحت جان منی    ور زانکه دل از تو برکنم بر که نهم؟
٭٭٭
ما حاصل عمری به دمی بفروشیم    صد خرمن شادی به غمی بفروشیم
در یک دم اگر هزار جان دست دهد    در حال به خاک قدمی بفروشیم
٭٭٭
بگذشت بر آب چشم همچون جویم    پنداشت کزو مرحمتی می‌جویم
من قصه‌ی خویشتن بدو چون گویم؟    ترکست و به چوگان بزند چون گویم
٭٭٭
یاران به سماع نای و نی جامه‌دران    ما، دیده به جایی متحیر نگران
عشق آن منست و لهو از آن دگران    من چشم برین کنم شما گوش بر آن
٭٭٭
یرلیغ ده ای خسرو خوبان جهان    تا پیش قدت چنگ زند سرو روان
تا کی برم از دست جفای تو قلان    نی شرع محمدست نی یاسه‌ی خان
٭٭٭
من خاک درش به دیده خواهم رفتن    ای خصم بگوی هرچه خواهی گفتن
چون پای مگس که در عسل سخت شود    چندانکه برانی نتواند رفتن
٭٭٭
مه را ز فلک به طرف بام آوردن    وز روم، کلیسیا به شام آوردن
در وقت سحر نماز شام آوردن    بتوان، نتوان تو را به دام آوردن
٭٭٭
در دیده به جای سرمه سوزن دیدن    برق آمده و آتش زده خرمن دیدن
در قید فرنگ غل به گردن دیدن    به زانکه به جای دوست، دشمن دیدن
٭٭٭
ای دوست گرفته بر سر ما دشمن    یا دوست گزین به دوستی یا دشمن
نادیدن دوست گرچه مشکل دردیست    آسانتر ازان که بینمش با دشمن


همچنین مشاهده کنید