چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

پادشاهی کیخسرو شصت سال بود (۲)


به زنهار بر دست رستم نهاد    چنان خط و سوگند و آن رسم و داد
ازان پس همی خوان و می خواستند    ز هر گونه مجلس بیاراستند
ببودند یک هفته با رود و می    بزرگان به ایوان کاوس کی
جهاندار هشتم سر و تن بشست    بیاسود و جای نیایش بجست
به پیش خداوند گردان سپهر    برفت آفرین را بگسترد چهر
شب تیره تا برکشید آفتاب    خروشان همی بود دیده پرآب
چنین گفت کای دادگر یک خدای    جهاندار و روزی ده و رهنمای
به روز جوانی تو کردی رها    مرا بی‌سپاه از دم اژدها
تو دانی که سالار توران سپاه    نه پرهیز داند نه شرم گناه
به ویران و آباد نفرین اوست    دل بیگناهان پر از کین اوست
به بیداد خون سیاوش بریخت    بدین مرز باران آتش ببیخت
دل شهریاران پر از بیم اوست    بلا بر زمین تخت و دیهیم اوست
به کین پدر بنده را دست گیر    ببخشای بر جان کاوس پیر
تو دانی که او را بدی گوهرست    همان بدنژادست و افسونگرست
فراوان بمالید رخ بر زمین    همی خواند بر کردگار آفرین
وزان جایگه شد سوی تخت باز    بر پهلوانان گردن‌فراز
چنین گفت کای نامداران من    جهانگیر و خنجر گزاران من
بپیمودم این بوم ایران بر اسپ    ازین مرز تا خان آذرگشسپ
ندیدم کسی را که دلشاد بود    توانگر بد و بومش آباد بود
همه خستگانند از افراسیاب    همه دل پر از خون و دیده پرآب
نخستین جگرخسته از وی منم    که پر درد ازویست جان و تنم
دگر چون نیا شاه آزادمرد    که از دل همی برکشد باد سرد
به ایران زن و مرد ازو با خروش    ز بس کشتن و غارت و جنگ و جوش
کنون گر همه ویژه‌یار منید    به دل سربسر دوستدار منید
به کین پدر بست خواهم میان    بگردانم این بد ز ایرانیان
اگر همگنان رای جنگ آورید    بکوشید و رستم پلنگ آورید
مرا این سخن پیش بیرون شود    ز جنگ یلان کوه هامون شود
هران خون که آید به کین ریخته    گنهکار او باشد آویخته
وگر کشته گردد کسی زین سپاه    بهشت بلندش بود جایگاه
چه گویید و این را چه پاسخ دهید    همه یکسره رای فرخ نهید
بدانید کو شد به بد پیشدست    مکافات بد را نشاید نشست
بزرگان به پاسخ بیاراستند    به درد دل از جای برخاستند
که ای نامدار جهان شادباش    همیشه ز رنج و غم آزاد باش
تن و جان ما سربه‌سر پیش تست    غم و شادمانی کم و بیش تست
ز مادر همه مرگ را زاده‌ایم    همه بنده‌ایم ارچه آزاده‌ایم
چو پاسخ چنین یافت از پیلتن    ز طوس و ز گودرز و از انجمن
رخ شاه شد چون گل ارغوان    که دولت جوان بود و خسرو جوان
بدیشان فراوان بکرد آفرین    که آباد بادا به گردان زمین
بگشت اندرین نیز گردان سپهر    چو از خوشه خورشید بنمود چهر
ز پهلو همه موبدانرا بخواند    سخنهای بایسته چندی براند
دو هفته در بار دادن ببست    بنوی یکی دفتر اندر شکست
بفرمود موبد به روزی دهان    که گویند نام کهان و مهان
نخستین ز خویشان کاوس کی    صد و ده سپهبد فگندند پی
سزاوار بنوشت نام گوان    چنانچون بود درخور پهلوان
فریبرز کاوسشان پیش رو    کجا بود پیوسته‌ی شاه نو
گزین کرد هشتاد تن نوذری    همه گرزدار و همه لشکری
زرسپ سپهبد نگهدارشان    که بردی به هر کار تیمارشان
که تاج کیان بود و فرزند طوس    خداوند شمشیر و گوپال و کوس
سه دیگر چو گودرز کشواد بود    که لشکر به رای وی آباد بود
نبیره پسر داشت هفتاد و هشت    دلیران کوه و سواران دشت
فروزنده‌ی تاج و تخت کیان    فرازنده‌ی اختر کاویان
چو شصت و سه از تخمه‌ی گژدهم    بزرگان و سالارشان گستهم
ز خویشان میلاد بد صد سوار    چو گرگین پیروزگر مایه‌دار
ز تخم لواده چو هشتادو پنج    سواران رزم و نگهبان گنج
کجا برته بودی نگهدارشان    به رزم اندرون دست بردارشان
چو سی و سه مهتر ز تخم پشنگ    که رویین بدی شاهشان روز جنگ
به گاه نبرد او بدی پیش کوس    نگهبان گردان و داماد طوس
ز خویشان شیروی هفتاد مرد    که بودند گردان روز نبرد
گزین گوان شهره فرهاد بود    گه رزم سندان پولاد بود
ز تخم گرازه صد و پنج گرد    نگهبان ایشان هم او را سپرد
کنارنگ وز پهلوانان جزین    ردان و بزرگان باآفرین
چنان بد که موبد ندانست مر    ز بس نامداران با برز و فر
نوشتند بر دفتر شهریار    همه نامشان تا کی آید به کار
بفرمود کز شهر بیرون شوند    ز پهلو سوی دشت و هامون شوند
سر ماه باید که از کرنای    خروش آید و زخم هندی درای
همه سر سوی رزم توران نهند    همه شادمانی و سوران نهند
نهادند سر پیش او بر زمین    همه یک به یک خواندند آفرین
که ما بندگانیم و شاهی تراست    در گاو تا برج ماهی تراست
به جایی که بودند ز اسپان یله    به لشکر گه آورد یکسر گله
بفرمود کان کو کمند افگنست    به زرم اندرون گرد و رویین تنست
به پیش فسیله کمند افگنند    سر بادپایان به بند افگنند
در گنج دینار بگشاد و گفت    که گنج از بزرگان نشاید نهفت
گه بخشش و کینه‌ی شهریار    شود گنج دینار بر چشم‌خوار
به مردان همی گنج و تخت آوریم    به خورشید بار درخت آوریم
چرا برد باید غم روزگار    که گنج از پی مردم آید به کار
بزرگان ایران از انجمن    نشسته به پیشش همه تن به تن
بیاورد صد جامه دیبای روم    همه پیکر از گوهر و زر بوم
هم از خز و منسوج و هم پرنیان    یکی جام پر گوهر اندر میان
نهادند پیش سرافراز شاه    چنین گفت شاه جهان با سپاه
که اینت بهای سر بی‌بها    پلاشان دژخیم نر اژدها
کجا پهلوان خواند افراسیاب    به بیداری او شود سیر خواب
سر و تیغ و اسپش بیارد چو گرد    به لشکر گه ما بروز نبرد
سبک بیژن گیو بر پای جست    میان کشتن اژدها را ببست
همه جامه برداشت وان جام زر    به جام اندرون نیز چندی گهر
بسی آفرین کرد بر شهریار    که خرم بدی تا بود روزگار
وزانجا بیامد به جای نشست    گرفته چنان جام گوهر به دست
به گنجور فرمود پس شهریار    که آرد دو صد جامه‌ی زرنگار
صد از خز و دیبا و صد پرنیان    دو گلرخ به زنار بسته میان
چنین گفت کین هدیه آن را دهم    وزان پس بدو نیز دیگر دهم
که تاج تژاو آورد پیش من    وگر پیش این نامدار انجمن
که افراسیابش به سر برنهاد    ورا خواند بیدار و فرخ نژاد
همان بیژن گیو برجست زود    کجا بود در جنگ برسان دود
بزد دست و آن هدیه‌ها برگرفت    ازو ماند آن انجمن در شگفت
بسی آفرین کرد و بنشست شاد    که گیتی به کیخسرو آباد باد
بفرمود تا با کمر ده غلام    ده اسپ گزیده به زرین ستام
ز پوشیده رویان ده آراسته    بیاورد موبد چنین خواسته
چنین گفت بیدار شاه رمه    که اسپان و این خوبرویان همه
کسی را که چون سر بپیچد تژاو    سزد گر ندارد دل شیر گاو
پرستنده‌ای دارد او روز جنگ    کز آواز او رام گردد پلنگ
به رخ چون بهار و به بالا چو سرو    میانش چو غرو و به رفتن چو تذرو
یکی ماهرویست نام اسپنوی    سمن پیکر و دلبر و مشک بوی
نباید زدن چون بیابدش تیغ    که از تیغ باشد چنان رخ دریغ
به خم کمر ار گرفته کمر    بدان سان بیارد مر او را به بر
بزد دست بیژن بدان هم به بر    بیامد بر شاه پیروزگر
به شاه جهان بر ستایش گرفت    جهان‌آفرین را نیایش گرفت
بدو شاد شد شهریار بزرگ    چنین گفت کای نامدار سترگ
چو تو پهلوان یار دشمن مباد    درخشنده جان تو بی‌تن مباد


همچنین مشاهده کنید