سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا

اندر ستایش سلطان محمود (۱۳)


ببخشید گنج درم بر سپاه    همان ترگ و شمشیر و تخت و کلاه
شب تیره تا برزد از چرخ شید    بشد کوه چون پشت پیل سپید
همی لشکر آراست افراسیاب    دلش بود پردرد و سر پر شتاب
چو از گنگ برخاست آوای کوس    زمین آهنین شد هوا آبنوس
سر موبدان شاه نیکی گمان    نشست از بر زین سپیده‌دمان
بیامد بگردید گرد حصار    نگه کرد تا چون کند کارزار
برستم بفرمود تا همچو کوه    بیارد بیک سود دریا گروه
دگر سوش گستهم نوذر بپای    سه دیگر چو گودرز فرخنده رای
بسوی چهارم شه نامدار    ابا کوس و پیلان و چندی سوار
سپه را همه هرچ بایست ساز    بکرد و بیامد بر دژ فراز
بلشکر بفرمود پس شهریار    یکی کنده کردن بگرد حصار
بدان کار هر کس که دانا بدند    بجنگ دژ اندر توانا بدند
چه از چین وز روم وز هندوان    چه رزم آزموده ز هر سو گوان
همه گرد آن شارستان چون نوند    بگشتند و جستند هر گونه بند
دو نیزه ببالا یکی کنده کرد    سپه را بگردش پراگنده کرد
بدان تا شب تیره بی ساختن    نیارد ترکان یکی تاختن
دو صد ساخت عراده بر هر دری    دو صد منجنیق از پس لشکری
دو صد چرخ بر هر دری با کمان    ز دیوار دژ چون سر بدگمان
پدید آمدی منجینق از برش    چو ژاله همی کوفتی بر سرش
پس منجنیق اندرون رومیان    ابا چرخها تنگ بسته میان
دو صد پیل فرمود پس شهریار    کشیدن ز هر سو بگرد حصار
یکی کنده‌ای زیر باره درون    بکند و نهادند زیرش ستون
بد آن منکری باره مانده بپای    بدان نیزه‌ها برگرفته ز جای
پس آلود بر چوب نفط سیاه    بدین گونه فرمود بیدار شاه
بیک سو بر از منجنیق و ز تیر    رخ سرکشان گشته همچون زریر
به‌زیر اندرون آتش و نفط و چوب    ز بر گرزهای گران کوب کوب
بهر چارسو ساخت آن کارزار    چنانچون بود ساز جنگ حصار
وزآن جایگه شهریار زمین    بیامد بپیش جهان‌آفرین
ز لشکر بشد تا بجای نماز    ابا کردگار جهان گفت زار
ابر خاک چون مار پیچان ز کین    همی خواند بر کردگار آفرین
همی گفت کام و بلندی ز تست    بهر سختیی یارمندی ز تست
اگر داد بینی همی رای من    مرگدان ازین جایگه پای من
نگون کن سر جاودانرا ز تخت    مرادار شادان‌دل و نیک‌بخت
چو برداشت از پیش یزدان سرش    بجوشن بپوشید روشن برش
کمر بر میان بست و برجست زود    بجنگ اندر آمد بکردار دود
بفرمود تا سخت بر هر دری    بجنگ اندر آید یکی لشکری
بدان چوب و نفط آتش اندر زدند    ز برشان همی سنگ بر سر زدند
زبانگ کمانهای چرخ و ز دود    شده روی خورشید تابان کبود
ز عراده و منجنیق و ز گرد    زمین نیلگون شد هوا لاژورد
خروشیدن پیل و بانگ سران    درخشیدن تیغ و گرز گران
تو گفتی برآویخت با شید ماه    ز باریدن تیر و گرد سیاه
ز نفط سیه چوبها برفروخت    به فرمان یزدان چو هیزم بسوخت
نگون باره گفتی که برداشت پای    بکردار کوه اندر آمد ز جای
وزان باره چندی ز ترکان دلیر    نگون اندر آمد چو باران بزیر
که آید بدام اندرون ناگهان    سر آرد بران شوربختی جهان
بپیروزی از لشکر شهریار    برآمد خروشیدن کارزار
سوی رخنه‌ی دژ نهادند روی    بیامد دمان رستم کینه‌جوی
خبر شد بنزدیک افراسیاب    کجا باره‌ی شارستان شد خراب
پس افراسیاب اندر آمد چو گرد    به جهن و بگرسیوز آواز کرد
که با باره‌ی دژ شما را چه کار    سپه را ز شمشیر بایدحصار
ز بهر بر و بوم و پیوند خویش    همان از پی گنج و فرزند خویش
ببندیم دامن یک اندر دگر    نمانیم بر دشمنان بوم و بر
سپاهی ز ترکان گروها گروه    بدان رخنه رفتند بر سان کوه
بکردار شیران برآویختند    خروش از دو رویه برانگیختند
سواران ترکان بکردار بید    شده لرزلرزان و دل نااامید
برستم بفرمود پس شهریار    پیاده هرآنکس که بد نامدار
که پیش اندر آید بدان رخنه گاه    همیدون بی نیزه‌ور کینه‌خواه
ابا ترکش و تیغ و تیر و تبر    سوار ایستاده پس نیزه‌ور
سواران جنگی نگهدارشان    بدانگه که شد سخت پیکارشان
سوار و پیاده بهر سو گروه    بجنگ اندر آمد بکردار کوه
برخنه در آورد یکسر سپاه    چو شیر ژیان رستم کینه‌خواه
پیاده بیامد بکردار گرد    درفش سیه را نگون‌سار کرد
نشان سپهدار ایران بنفش    بران باره زد شیر پیکر درفش
بپیروزی شاه ایران سپاه    برآمد خروشیدن از رزمگاه
فراوان ز توران سپه کشته شد    سر بخت تورانیان گشته شد
بدانگه کجا رزمشان شد درشت    دو تن رستم آورد ازیشان بمشت
چو گرسیو و جهن رزم آزمای    که بد تخت توران بدیشان بپای
برادر یکی بود و فرخ پسر    چنین آمد از شوربختی بسر
بدان شارستان اندر آمد سپاه    چنان داغ‌دل لشکری کینه‌خواه
بتاراج و کشتن نهادند روی    برآمد خروشیدن های هوی
زن و کودکان بانگ برداشتند    بایرانیان جای بگذاشتند
چه مایه زن و کودک نارسید    که زیر پی پیل شد ناپدید
همه شهر توران گریزان چو باد    نیامد کسی را بر و بوم یاد
بشد بخت گردان ترکان نگون    بزاری همه دیدگان پر ز خون
زن و گنج و فرزند گشته اسیر    ز گردون روان خسته و تن بتیر
بایوان برآمد پس افراسیاب    پر از خون دل از درد و دیده پرآب
بران باره بر شد که بد کاخ اوی    بیامد سوی شارستان کرد روی
دو بهره ز جنگاوران کشته دید    دگر یکسر از جنگ برگشته دید
خروش سواران و بانگ زنان    هم از پشت پیلان تبیره زنان
همی پیل بر زندگان راندند    همی پشتشان بر زمین ماندند
همه شارستان دود و فریاد دید    همان کشتن و غارت و باد دید
یکی شاد و دیگر پر از درد و رنج    چنانچون بود رسم و رای سپنج
چو افراسیاب آنچنان دید کار    چنان هول و برگشتن کارزار
نه پور و برادر نه بوم و نه بر    نه تاج و نه گنج و نه تخت و کمر
همی گفت با دل پر از داغ و درد    که چرخ فلک خیره با من چه کرد
بدیده بدیدم همان روزگار    که آمد مرا کشتن و مرگ خوار
پر از درد ازان باره آمد فرود    همی داد تخت مهی را درود
همی گفت کی بینمت نیز باز    ایاروز شادی و آرام و ناز
وزان جایگه خیره شد ناپدید    تو گفتی چو مرغان همی بر پرید
در ایوان که در دژ برآورده بود    یکی راه زیر زمین کرده بود
ازان نامداران دو صد برگزید    بران راه بی‌راه شد ناپدید
وزآنجای راه بیابان گرفت    همه کشورش ماند اندر شگفت
نشانی ندادش کس اندر جهان    بدان گونه آواره شد در نهان
چو کیخسرو آمد درایوان اوی    بپای اندر آورد کیوان اوی
ابر تخت زرینش بنشست شاه    بجستنش بر کرد هر سو سپاه
فراوان بجستند جایی نشان    نیامد ز سالار گردنکشان
ز گرسیوز و جهن پرسید شاه    ز کار سپهدار توران سپاه
که چون رفت و آرامگاهش کجاست    نهان گشته ز ایدر پناهش کجاست
ز هر گونه گفتند و خسرو شنید    نیامد همی روشنایی پدید
بایرانیان گفت پیروز شاه    که دشمن چو آواره گردد ز گاه
ز گیتی برو نام و کام اندکیست    ورا مرگ با زندگانی یکیست
ز لشکر گزین کرد پس بخردان    جهاندیده و کار بین موبدان
بدیشان چنین گفت کباد بید    همیشه بهر کار با داد بید


همچنین مشاهده کنید