چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

چو نزدیکی نرم‌پایان رسید (۲)


نخستین که گفتی ز شاهان سخن    ز پیروزی و رزمهای کهن
اگر لشکر آری به شهر هروم    نبینی ز نعل و پی اسپ بوم
بی‌اندازه در شهر ما برزنست    بهر برزنی بر هزاران زنست
همه شب به خفتان جنگ اندریم    ز بهر فزونی به تنگ اندریم
ز چندین یکی را نبودست شوی    که دوشیزگانیم و پوشیده‌روی
ز هر سو که آیی برین بوم و بر    بجز ژرف دریا نبینی گذر
ز ما هر زنی کو گراید بشوی    ازان پس کس او را نه‌بینیم روی
بباید گذشتن به دریای ژرف    اگر خوش و گر نیز باریده برف
اگر دختر آیدش چون کردشوی    زن‌آسا و جوینده‌ی رنگ و بوی
هم آن خانه جاوید جای وی است    بلند آسمانش هوای وی است
وگر مردوش باشد و سرفراز    بسوی هرومش فرستند باز
وگر زو پسر زاید آنجا که هست    بباشد نباشد بر ماش دست
ز ما هرک او روزگار نبرد    از اسپ اندر آرد یکی شیرمرد
یکی تاج زرینش بر سر نهیم    همان تخت او بر دو پیکر نهیم
همانا ز ما زن بود سی‌هزار    که با تاج زرند و با گوشوار
که مردی ز گردنکشان روز جنگ    به چنگال او خاک شد بی‌درنگ
تو مردی بزرگی و نامت بلند    در نام بر خویشتن در مبند
که گویند با زن برآویختنی    ز آویختن نیز بگریختی
یکی ننگ باشد ترا زین سخن    که تا هست گیتی نگردد کهن
چه خواهی که با نامداران روم    بیایی بگردی به مرز هروم
چو با راستی باشی و مردمی    نبینی جز از خوبی و خرمی
به پیش تو آریم چندان سپاه    که تیره شود بر تو خورشید و ماه
چو آن پاسخ نامه شد اسپری    زنی بود گویا به پیغمبری
ابا تاج و با جامه‌ی شاهوار    همی رفت با خوب‌رخ ده سوار
چو آمد خرامان به نزدیک شاه    پذیره فرستاد چندی به راه
زن نامبردار نامه بداد    پیام دلیران همه کرد یاد
سکندر چو آن پاسخ نامه دید    خردمند و بینادلی برگزید
بدیشان پیامی فرستاد و گفت    که با مغز مردم خرد باد جفت
به گرد جهان شهریاری نماند    همان بر زمین نامداری نماند
که نه سربسر پیش من کهترند    وگرچه بلندند و نیک‌اخترند
مرا گرد کافور و خاک سیاه    همانست و هم بزم و هم رزمگاه
نه من جنگ را آمدم تازیان    به پیلان و کوس و تبیره زنان
سپاهی برین سان که هامون و کوه    همی گردد از سم اسپان ستوه
مرا رای دیدار شهر شماست    گر آیید نزدیک ما هم رواست
چو دیدار باشد برانم سپاه    نباشم فراوان بدین جایگاه
ببینیم تا چیستتان رای و فر    سواری و زیبایی و پای و پر
ز کار زهشتان بپرسم نهان    که بی‌مرد زن چون بود در جهان
اگر مرگ باشد فزونی ز کیست    به بینم که فرجام این کار چیست
فرستاده آمد سخنها بگفت    همه راز بیرون کشید از نهفت
بزرگان یکی انجمن ساختند    ز گفتار دل را بپرداختند
که ما برگزیدیم زن دو هزار    سخن‌گوی و داننده و هوشیار
ابا هر صدی بسته ده تاج زر    بدو در نشانده فراوان گهر
چو گرد آید آن تاج باشد دویست    که هر یک جز اندر خور شاه نیست
یکایک بسختیم و کردیم تل    اباگوهران هر یکی سی رطل
چو دانیم کامد به نزدیک شاه    یکایک پذیره شویمش به راه
چو آمد به نزدیک ما آگهی    ز دانایی شاه وز فرهی
فرستاده برگشت و پاسخ بگفت    سخنها همه با خرد بود جفت
سکندر ز منزل سپه برگرفت    ز کار زنان مانده اندر شگفت
دو منزل بیامد یکی باد خاست    وزو برف با کوه و درگشت راست
تبه شد بسی مردم پایکار    ز سرما و برف اندر آن روزگار
برآمد یکی ابر و دودی سیاه    بر آتش همی رفت گفتی سپاه
زره کتف آزادگان را بسوخت    ز نعل سواران زمین برفروخت
بدین هم نشان تا به شهری رسید    که مردم بسان شب تیره دید
فروهشته لفچ و برآورده کفچ    به کردار قیر و شبه کفچ و لفچ
همه دیده‌هاشان به کردار خون    همی از دهان آتش آمد برون
بسی پیل بردند پیشش به راه    همان هدیه مردمان سیاه
بگفتند کین برف و باد دمان    ز ما بود کامد شما را زیان
که هرگز بدین شهر نگذشت کس    ترا و سپاه تو دیدیم و بس
ببود اندر آن شهر یک ماه شاه    چو آسوده گشتند شاه و سپاه
ازنجا بیامد دمان و دنان    دل‌آراسته سوی شهر زنان
ز دریا گذر کرد زن دو هزار    همه پاک با افسر و گوشوار
یکی بیشه بد پر ز آب و درخت    همه جای روشن‌دل و نیکبخت
خورش گرد کردند بر مرغزار    ز گستردنیها به رنگ و نگار
چو آمد سکندر به شهر هروم    زنان پیش رفتند ز آباد بوم
ببردند پس تاجها پیش اوی    همان جامه و گوهر و رنگ و بوی
سکندر بپذرفت و بنواختشان    بران خرمی جایگه ساختشان
چو شب روز شد اندرآمد به شهر    به دیدار برداشت زان شهر بهر
کم و بیش ایشان همی بازجست    همی بود تا رازها شد درست


همچنین مشاهده کنید