چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

داستان دوازده رخ (۲۴)


از افراسیابش نه برگشت سر    کنون شهریارش چنین داد بر
مکافات او ما جز این خواستیم    همی گاه و دیهیمش آراستیم
از اندیشه‌ی ما سخن درگذشت    فلک بر سرش بر دگرگونه گشت
بدل بر جفاکرد بر جای مهر    بدین سر دگرگونه بنمود چهر
کنون پند گودرز و فرمان من    بیفگند گفتار و پیمان من
تبه کرد مهر دل پاک را    بزهر اندر آمیخت تریاک را
که آمد بجنگ شما با سپاه    که چندان شد از شهر ایران تباه
ز توران بسیچید و آمد دمان    که ژوپین گودرز بودش زمان
پسر با برادر کلاه و کمر    سلیح و سپاه و همه بوم و بر
بداد از پی مهر افراسیاب    زمانه برو کرد چندین شتاب
بفرمود تا مشک و کافور ناب    بعنبر برآمیخته با گلاب
تنش را بیالود زان سربسر    بکافور و مشکش بیاگند سر
بدیبار رومی تن پاک اوی    بپوشید آن جان ناپاک اوی
یکی دخمه فرمود خسرو بمهر    بر آورده سر تا بگردان سپهر
نهاد اندرو تختهای گران    چنانچون بود در خور مهتران
نهادند مر پهلوان را بگاه    کمر بر میان و بسر برکلاه
چنینست کردار این پر فریب    چه مایه فرازست و چندی نشیب
خردمند را دل ز کردار اوی    بماند همی خیره از کار اوی
ازان پس گروی زره را بدید    یکی باد سرد از جگر برکشید
نگه کرد خسرو بدان زشت روی    چو دیوی بسر بر فروهشته موی
همی گفت کای کردگار جهان    تو دانی همی آشکار و نهان
همانا که کاوس بد کرده بود    بپاداش ازو زهر و کین آزمود
که دیوی چنین بر سیاوش گماشت    ندانم جزین کینه بر دل چه داشت
ولیکن بپیروزی یک خدای    جهاندار نیکی ده و رهنمای
که خون سیاوش ز افراسیاب    بخواهم بدین کینه گیرم شتاب
گروی زره را گره تا گره    بفرمود تا برکشیدند زه
چو بندش جداشد سرش را ز بند    بریدند همچون سر گوسفند
بفرمود او را فگندن به آب    بگفتا چنین بینم افراسیاب
ببد شاه چندی بران رزمگاه    بدان تا کند سازکار سپاه
دهد پادشاهی کرا در خورست    کسی کز در خلعت و افسرست
بگودرز داد آن زمان اصفهان    کلاه بزرگی و تخت مهان
باندازه اندر خور کارشان    بیاراست خلعت سزاوارشان
از آنها که بودند مانده بجای    که پیرانشان بد سرو کد خدای
فرستاده آمد بنزدیک شاه    خردمند مردی ز توران سپاه
که ما شاه را بنده و چاکریم    زمین جز بفرمان او نسپریم
کس از خواست یزدان نیابد رها    اگر چه شود در دم اژدها
جهاندار داند که ما خود کییم    میان تنگ بسته ز بهر چییم
نبدمان بکار سیاوش گناه    ببرد اهرمن شاه را دل ز راه
که توران ز ایران همه پر غمست    زن و کودک خرد در ماتمست
نه بر آرزو کینه خواه آمدیم    ز بهر بر و بوم و گاه آمدیم
ازین جنگ ما را بد آمد بسر    پسر بی پدر شد پدر بی پسر
بجان گر دهد شاهمان زینهار    ببندیم پیشش میان بنده‌وار
بدین لشکر اندر بس مهترست    کجا بندگی شاه را در خورست
گنهکار اوییم و او پادشاست    ازو هرچ آید بما بر رواست
سران سربسر نزد شاه آوریم    بسی پوزش اندر گناه آوریم
گر از ما بدلش اندرون کین بود    بریدن سر دشمن آیین بود
ور ایدونک بخشایش آرد رواست    همان کرد باید که او را هواست
چو بشنید گفتار ایشان بدرد    ببخشودشان شاه آزاد مرد
بفرمود تا پیش او آمدند    بران آرزو چاره‌جو آمدند
همه بر نهادند سر بر زمین    پر از خون دل و دیده پر آب کین
سپهبد سوی آسمان کرد سر    که ای دادگر داور چاره‌گر
همان لشکرست این که سر پر ز کین    همی خاک جستند ز ایران زمین
چنین کردشان ایزد دادگر    نه رای و نه دانش نه پای و نه پر
بدو دست یازم که او یار بس    ز گیتی نخواهیم فریادرس
بدین داستان زد یکی نیک رای    که از کین بزین اندر آورد پای
که این باره رخشنده تخت منست    کنون کار بیدار بخت منست
بدین کینه گر تخت و تاج آوریم    و گر رسم تابوت ساج آوریم
و گرنه بچنگ پلنگ اندرم    خور کرگسانست مغز سرم
کنون بر شما گشت کردار بد    شناسد هر آنکس که دارد خرد
نیم من بخون شما شسته چنگ    که گیرم چنین کار دشوار تنگ
همه یکسره در پناه منید    و گر چند بدخواه گاهمنید
هر آنکس که خواهد نباشد رواست    بدین گفته افزایش آمد نه کاست
هر آنکس که خواهد سوی شاه خویش    گذارد نگیرم برو راه پیش
ز کمی و بیشی و از رنج و آز    بنیروی یزدان شدم بی نیاز
چو ترکان شنیدند گفتار شاه    ز سر بر گرفتند یکسر کلاه
بپیروزی شاه خستو شدند    پلنگان جنگی چو آهو شدند
بفرمود شاه جهان تا سلیح    بیارند تیغ و سنان و رمیح
ز بر گستوان و ز رومی کلاه    یکی توده کردند نزدیک شاه
بگرد اندرش سرخ و زرد و بنفش    زدند آن سرافراز ترکان درفش
بخوردند سوگندهای گران    که تا زنده‌ایم از کران تا کران
همه شاه را چاکر و بنده‌ایم    همه دل بمهر وی آگنده‌ایم
چو این کرده بودند بیدار شاه    ببخشید یکسر همه بر سپاه
ز همشان پس آنگه پراگنده کرد    همه بومش از مردم آگنده کرد
ازان پس خروش آمد از دیده‌گاه    که گرد سواران برآمد ز راه
سه اسب و دو کشته برو بسته زار    همی بینم از دور با یک سوار
همه نامداران ایران سپاه    نهادند چشم از شگفتی براه
که تا کیست از مرز توران زمین    که یارد گذشتن برین دشت کین
هم اندر زمان بیژن آمد دمان    ببازو بزه بر فگنده کمان
بر اسبان چو لهاک و فرشیدورد    فگنده نگونسار پرخون و گرد
بر اسبی دگر بر پر از درد و غم    بغوش ترک اندرون گستهم
چو بیژن بنزدیک خسرو رسید    سر تاج و تخت بلندش بدید
ببوسید و بر خاک بنهاد روی    بشد شاد خسرو بدیدار اوی
بپرسید و گفتش که ای شیر مرد    کجا رفته بودی ز دشت نبرد
ز گستهم بیژن سخن یاد کرد    ز لهاک وز گرد فرشیدورد
وزان خسته و زاری گستهم    ز جنگ سواران وز بیش و کم
کنون آرزو گستهم را یکیست    که آن کار بر شاه دشوار نیست
بدیدار شاه آمدستش هوا    وزان پس اگر میرد او را روا
بفرمود پس شاه آزرم جوی    که بردند گستهم را پیش اوی
چنان نیک دل شد ازو شهریار    که از گریه مژگانش آمد ببار
چنان بد ز بس خستگی گستهم    که گفتی همی برنیامدش دم
یکی بوی مهر شهنشاه یافت    بپیچید و دیده سوی او شتافت
ببارید از دیدگان آب مهر    سپهبد پر از آب و خون کرد چهر
بزرگان برو زار و گریان شدند    چو بر آتش تیز بریان شدند
دریغ آمد او را سپهبد بمرگ    که سندان کین بد سرش زیر ترگ
ز هوشنگ و طهمورث و جمشید    یکی مهره بد خستگان را امید
رسیده بمیراث نزدیک شاه    ببازوش برداشتی سال و ماه
چو مهر دلش گستهم را بخواست    گشاد آن گرانمایه از دست راست
ابر بازوی گستهم برببست    بمالید بر خستگیهاش دست
پزشکان که از روم و ز هند وچین    چه از شهر یونان و ایران زمین
ببالین گستهمشان بر نشاند    ز هر گونه افسون بر و بر بخواند
وز آنجا بیامد بجای نماز    بسی با جهان آفرین گفت راز
دو هفته برآمد بران خسته مرد    سر آمد همه رنج و سختی و درد
بر اسبش ببردند نزدیک شاه    چو شاه اندرو کرد لختی نگاه
بایرانیان گفت کز کردگار    بود هر کسی شاد و به روزگار
ولیکن شگفتست این کار من    بدین راستی بر شده یار من
بپیروزی اندر غم گستهم    نکرد این دل شادمان را دژم
بخواند آن زمان بیژن گیو را    بدو داد دست گو نیو را
که تو نیک‌بختی و یزدان شناس    مدار از تن خویش هرگز هراس
همه مهر پروردگارست و بس    ندانم بگیتی جز او هیچ کس
که اویست جاوید فریادرس    بسختی نگیرد جز او دست کس
اگر زنده گردد تن مرده مرد    جهاندار گستهم را زنده کرد
بدآنگه بدو گفت تیمار دار    چو بیژن نبیند کس از روزگار
کزو رنج بر مهر بگزیده‌ای    ستایش بدین گونه بشنیده‌ای
بزیبد ببد شاه یک هفته نیز    درم داد و دینار و هر گونه چیز
فرستاد هر سو فرستادگان    بنزد بزرگان و آزادگان
چو از جنگ پیران شدی بی‌نیاز    یکی رزم کیخسرو اکنون بساز


همچنین مشاهده کنید