جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

داستان دوازده رخ (۱۴)


به زیبد یکی جایگه ساختند    سپه را دران کوه بنشاختند
سپه را سه روز و سه شب چون پلنگ    بروی اندر آورده بد روی تنگ
نجستیم رزم اندران کینه‌گاه    که آید مگر سوی هامون سپاه
نیامد سپاهش ازان که برون    سر پهلوانان ما شد نگون
سپهدار ایران نیامد ستوه    بهامون نیاورد لشکر ز کوه
برادر جهاندار هومان من    بکینه بجوشید ازین انجمن
بایران سپه شد که جوید نبرد    ندانم چه آمد بران شیرمرد
بیامد بکین جستنش پور گیو    بگردید با گرد هومان نیو
ابر دست چون بیژنی کشته شد    سر من ز تیمار او گشته شد
که دانست هرگز که سرو بلند    بباغ از گیا یافت خواهد گزند
دل نامداران همه بر شکست    همه شادمانی شد از درد پست
و دیگر چو نستیهن نامدار    ابا ده هزار آزموده سوار
برفت از بر من سپیده دمان    همان بیژنش کند سر در زمان
من از درد دل برکشیدم سپاه    غریوان برفتم بوردگاه
یکی رزم تا شب برآمد ز کوه    بکردیم یک با دگر همگروه
چو نهصد تن از نامداران شاه    سر از تن جدا شد برین رزمگاه
دو بهره ز گردان این انجمن    دل از درد خسته بشمشیر تن
بما بر شده چیره ایرانیان    بکینه همه پاک بسته میان
بترسم همی زانک گردان سپهر    بخواهد بریدن ز ما پاک مهر
وزان پس شنیدم یکی بدخبر    کزان نیز برگشتم آسیمه سر
که کیخسرو آید همی با سپاه    بپشت سپهبد بدین رزمگاه
گرایدونک گردد درست این خبر    که خسرو کند سوی ما برگذر
جهاندار داند که من با سپاه    نیارم شدن پیش او کینه‌خواه
مگر شاه با لشکر کینه‌جوی    نهد سوی ایران بدین کینه‌روی
بگرداند این بد ز تورانیان    ببندد بکینه کمر بر میان
که گر جان ما را ز ایران سپاه    بد آید نباشد کسی کینه‌خواه
فرستاده گفت پیران شنید    بکردار باد دمان بردمید
مشست از بر بادپای سمند    بکردار آتش هیونی بلند
بشد تا بنزدیک افراسیاب    نه دم زد بره بر نه آرام و خواب
بنزدیک شاه اندر آمد چو باد    ببوسید تخت و پیامش بداد
چو بشنید گفتار پیران بدرد    دلش گشت پرخون و رخساره زرد
شد از کار آن کشتگان خسته‌دل    بدان درد بنهاد پیوسته دل
وزان نیز کز دشمنان لشکرش    گریزان و ویران شده کشورش
ز هر سو پلنگ اندر آورده چنگ    بروبر جهان گشته تاریک و تنگ
چو گفتار پیران ازان سان شنید    سپه را همه پای برجای دید
به شبگیر چون تاج بر سر نهاد    همانگه فرستاده را در گشاد
بفرمود تا بازگردد بجای    سوی نامور بنده‌ی کدخدای
چنین پاسخ آورد کو را بگوی    که ای مهربان نیکدل راستگوی
تو تا زادی از مادر پاکتن    سرافراز بودی بهر انجمن
ترا بیشتر نزد من دستگاه    توی برتر از پهلوانان بجاه
همیشه یکی جوشنی پیش من    سپر کرده جان و فدی کرده تن
همیدون بهر کار با گنج خویش    گزیده ز بهر منی رنج خویش
تو بردی ز چین تا بایران سپاه    تو کردی دل و بخت دشمن سیاه
نبیند سپه چون تو سالار نیز    نبندد کمر چون تو هشیار نیز
ز تور و پشنگ ار دراید بمهر    چو تو پهلوان نیز نارد سپهر
نخست آنک گفتی من از انجمن    گنهکار دارم همی خویشتن
که کیخسرو آمد ز توران زمین    به ایران و با ما بگسترد کین
بدین من که شاهم نیازرده‌ام    بدل هرگز این یاد ناورده‌ام
نباید که باشی بدین تنگدل    ز تیمار یابد ترا زنگ دل
که آن بودنی بود از کردگار    نیامد بدین بد کس آموزگار
که کیخسرو از من نگیرد فروغ    نبیره مخوانش که باشد دروغ
نباشم همیدون من او را نیا    نجویم همی زین سخن کیمیا
بدن کار او کس گنهکار نیست    مرا با جهاندار پیکار نیست
چنین بود و این بودنی کار بود    مرا از تو در دل چه آزار بود
و دیگر که گفتی ز کار سپاه    ز گردیدن تیره خورشید و ماه
همیشه چنینست کار نبرد    ز هر سو همی گردد این تیره گرد
گهی برکشد تا بخورشید سر    گهی اندر آرد ز خورشید بر
بیکسان نگردد سپهر بلند    گهی شاد دارد گهی مستمند
گهی با می و رود و رامشگران    گهی با غم و گرم و با اندهان
تو دل را بدین درد خسته مدار    روان را بدین کار بسته مدار
سخن گفتن کشتگان گشت خواب    ز کین برادر تو سر برمتاب
دلی کو ز درد برادر شخود    علاج پزشکان نداردش سود
سه دیگر که گفتی که خسرو پگاه    بجنگ اندر آید همی با سپاه
مبیناد چشم کس آن روزگار    که او پیشدستی نماید بکار
که من خود برانم کز ایدر سپاه    ازان سوی جیحون گذارم براه
نه گودرز مانم نه خسرو نه طوس    نه گاه و نه تاج و نه بوق و نه کوس
بایران ازان گونه رانم سپاه    کزان پس نبیند کسی تاج و گاه
بکیخسرو این پس نمانم جهان    بسر بر فرود آیمش ناگهان
بخنجر ازان سان ببرم سرش    که گرید بدو لشکر و کشورش
مگر کاسمانی دگرگونه کار    فرازآید از گردش روزگار
ترا ای جهاندیده‌ی سرافراز    نکردست یزدان بچیزینیاز
ز مردان وز گنج و نیروی دست    همه ایزدی هرچ بایدت هست
یکی نامور لشکری ده هزار    دلیر و خردمند و گرد و سوار
فرستادم اینک بنزدیک تو    که روشن کند جان تاریک تو
از ایرانیان ده وزینها یکی    بچشم یکی ده سوار اندکی
چو لشکر بنزد تو آید مپای    سر و تاج گودرز بگسل ز جای
همان کوه کو کرده دارد حصار    باسیان جنگی ز پا اندرآر
مکش دست ازیشان بخون ریختن    تو پیروز باشی بویختن
ممان زنده زیشان بگیتی کسی    که نزد تو آید ازیشان بسی
فرستاده بنشیند پیغام شاه    بیامد بر پهلوان سپاه
بپیش اندر آمد بسان شمن    خمیده چو از بار شاخ سمن
بپیران رسانید پیغام شاه    وزان نامداران جنگی سپاه
چو بشنید پیران سپه را بخواند    فرستاده چون این سخن باز راند
سپه را سراسر همه داد دل    که از غم بباشید آزاد دل
نهانی روانش پر از درد بود    پر از خون دل و بخت برگرد بود
که از هر سوی لشکر شهریار    همی کاسته دید در کارزار
هم از شاه خسرو دلش بود تنگ    بترسید کاید یکایک بجنگ
بیزدان چنین گفت کای کردگار    چه مایه شگفت اندرین روزگار
کرا برکشیدی تو افگنده نیست    جز از تو جهاندار دارنده نیست
بخسرو نگر تا جز از کردگار    که دانست کید یکی شهریار
نگه کن بدین کار گردنده دهر    مر آن را که از خویشتن کرد بهر
برآرد گل تازه از خار خشک    شود خاک بابخت بیدار مشک
شگفتی‌تر آنک از پی آز مرد    همیشه دل خویش دارد بدرد
میان نیا و نبیره دو شاه    ندانم چرا باید این کینه‌گاه
دو شاه و دو کشور چنین جنگجوی    دو لشکر بروی اندر آورده روی
چه گویی سرانجام این کارزار    کرا برکشد گردش روزگار
پس آنگه بیزدان بنالید زار    که ای روشن دادگر کردگار
گر افراسیاب اندرین کینه‌گاه    ابا نامداران توران سپاه
بدین رزمگه کشته خواهد شدن    سربخت ما گشته خواهد شدن
چو کیخسرو آید ز ایران بکین    بدو بازگردد سراسر زمین
روا باشد ار خسته در جوشنم    برآرد روان کردگار از تنم
مبیناد هرگز جهانبین من    گرفته کسی راه و آیین من
کرا گردش روز با کام نیست    ورا زندگانی و مرگش یکیست
وزان پس ز ایران سپه کرنای    برآمد دم بوق و هندی درای


همچنین مشاهده کنید