شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

داستان دوازده رخ (۶)


چو هومان ز گودرز پاسخ شنید    چو شیر اندران رزمگه بردمید
بگودرز گفت ار نیایی بجنگ    تو با من نه زانست کایدت ننگ
ازان پس که جنگ پشن دیده‌ای    سر از رزم ترکان بپیچیده‌ای
به لاون بجنگ آزمودی مرا    بوردگه بر ستودی مرا
ار ایدونک هست اینک گویی همی    وزین کینه کردار جویی همی
یکی برگزین از میان سپاه    که با من بگردد بوردگاه
که من از فریبرز و رهام جنگ    بجستم بسان دلاور پلنگ
بگشتم سراسر همه انجمن    نیاید ز گردان کسی پیش من
بگودرز بد بند پیکارشان    شنیدن نه ارزید گفتارشان
تو آنی که گویی بروز نبرد    بخنجر کنم لاله بر کوه زرد
یکی با من اکنون بدین رزمگاه    بگرد و بگرز گران کینه‌خواه
فراوان پسر داری ای نامور    همه بسته بر جنگ ما بر کمر
یکی را فرستی بر من بجنگ    اگر جنگ‌جویی چه جویی درنگ
پس اندیشه کرد اندران پهلوان    که پیشش که آید بجنگ از گوان
گر از نامداران هژبری دمان    فرستم بنزدیک این بدگمان
شود کشته هومان برین رزمگاه    ز ترکان نیاید کسی کینه‌خواه
دل پهلوانش بپیچد بدرد    ازان پس بتندی نجوید نبرد
سپاهش بکوه کنابد شود    بجنگ اندرون دست ما بد شود
ور از نامداران این انجمن    یکی کم شود گم شود نام من
شکسته شود دل گوان را بجنگ    نسازند زان پس به جایی درنگ
همان به که با او نسازیم کین    بروبر ببندیم راه کمین
مگر خیره گردند و جویند جنگ    سپاه اندر آرند زان جای تنگ
چنین داد پاسخ بهومان که رو    بگفتار تندی و در کار نو
چو در پیش من برگشادی زبان    بدانستم از آشکارت نهان
که کس را ز ترکان نباشد خرد    کز اندیشه‌ی خویش رامش برد
ندانی که شیر ژیان روز جنگ    نیالاید از بن بروباه چنگ
و دیگر دو لشکر چنین ساخته    همه بادپایان سر افراخته
بکینه دو تن پیش سازند جنگ    همه نامداران بخایند چنگ
سپه را همه پیش باید شدن    به انبوه زخمی بباید زدن
تو اکنون سوی لشکرت باز شو    برافراز گردن بسالار نو
کز ایرانیان چند جستم نبرد    نزد پیش من کس جز از باد سرد
بدان رزمگه بر شود نام تو    ز پیران برآید همه کام تو
بدو گفت هومان ببانگ بلند    که بی کردن کار گفتار چند
یکی داستان زد جهاندار شاه    بیاد آورم اندرین کینه‌گاه
که تخت کیان جست خواهی مجوی    چو جویی از آتش مبرتاب روی
ترا آرزو جنگ و پیکار نیست    وگر گل چنی راه بی‌خار نیست
نداری ز ایران یکی شیرمرد    که با من کند پیش لشکرنبرد
بچاره همی بازگردانیم    نگیرم فریبت اگر دانیم
همه نامدراان پرخاشجوی    بگودرز گفتند کاینست روی
که از ما یکی را بوردگاه    فرستی بنزدیک او کینه‌خواه
چنین داد پاسخ که امروز روی    ندارد شدن جنگ را پیش اوی
چو هومان ز گودرز برگشت چیر    برآشفت برسان شیر دلیر
بخندید و روی از سپهبد بتافت    سوی روزبانان لشکر شتافت
کمان را بزه کرد و زیشان چهار    بیفگند ز اسب اندران مرغزار
چو آن روزبانان لشکر ز دور    بدیدند زخم سرافراز تور
رهش بازدادند و بگریختند    بورد با او نیاویختند
ببالا برآمد بکردار مست    خروشش همی کوه را کرد پست
همی نیزه برگاشت بر گرد سر    که هومان ویسه است پیروزگر
خروشیدن نای رویین ز دشت    برآمد چو نیزه ز بالا بگشت
ز شادی دلیران توران سپاه    همی ترگ سودند بر چرخ ماه
چو هومان بیامد بدان چیرگی    بپیچید گودرز زان خیرگی
سپهبد پر از شرم گشته دژم    گرفته برو خشم و تندی ستم
بننگ از دلیران بپالود خوی    سپهبد یکی اختر افگند پی
کزیشان بد این پیشدستی بخون    بدانند و هم بر بدی رهنمون
ازان پس بگردنکشان بنگرید    که تا جنگ او را که آید پدید
خبر شد به بیژن که هومان چو شیر    بپیش نیای تو آمد دلیر
چو بشنید بیژن برآشفت سخت    بخشم آمد آن شیر پنجه ز بخت
بفرمود تا برنهادند زین    بران پیل تن دیزه‌ی دوربین
بپوشید رومی زره جنگ را    یکی تنگ بر بست شبرنگ را
بپیش پدر شد پر از کیمیا    سخن گفت با او ز بهر نیا
چنین گفت مر گیو را کای پدر    بگفتم ترا من همه دربدر
که گودرز را هوش کمتر شدست    بیین نبینی که دیگر شدست
دلش پر نهیبست و پر خون جگر    ز تیمار وز درد چندان پسر
که از تن سرانشان جدا کرده دید    بدان رزمگه جمله افگنده دید
نشان آنک ترکی بیامد دلیر    میان دلیران بکردار شیر
بپیش نیا رفت نیزه بدست    همی بر خروشید برسان مست
چنان بد کزین لشکر رنامدار    سواری نبود از در کارزار
که او را بنیزه برافراختی    چو بر بابزن مرغ بر ساختی
تو ای مهربان باب بسیار هوش    دو کتفم بدرع سیاوش بپوش
نشاید جز از من که سازم نبرد    بدان تا برآرم ز مردیش گرد
بدو گفت گیو ای پسر هوش دار    بگفتار من سربسر گوش دار
تا گفته بودم که تندی مکن    ز گودرز بر بد مگردان سخن
که او کار دیده‌ست و داناترست    بدین لشکر نامور مهترست
سواران جنگی بپیش اندرند    که بر کینه گه پیل را بشکرند
نفرمود با او کسی را نبرد    جوانی مگر مر ترا خیره کرد
که گردن بدین سان برافراختی    بدین آرزو پیش من تاختی
نیم من بدین کار همداستان    مزن نیز پیشم چنین داستان
بدو گفت بیژن که گر کام من    نجویی نخواهی مگر نام من
شوم پیش سالار بسته کمر    زنم دست بر جنگ هومان ببر
وزآنجا بزد اسب و برگاشت روی    بنزدیک گودرز شد پویپوی
ستایش کنان پیش او شد بدرد    هم این داستان سربسر یاد کرد
که ای پهلوان جهاندار شاه    شناسای هر کار و زیبای گاه
شگفتی همی بینم از تو یکی    وگر چند هستم بهوش اندکی
کزین رزمگه بوستان ساختی    دل از کین ترکان بپرداختی
شگفتی‌تر آنک از میان سپاه    یکی ترک بدبخت گم کرده راه
بیامد که یزدان نیکی‌کنش    همی بد سگالید با بد تنش
بیاوردش از پیش توران سپاه    بدان تا بدست تو گردد تباه
بدام آمده گرگ برگاشتی    ندانم کزین خود چه پنداشتی
تو دانی که گر خون او بی‌درنگ    بریزند پیران نیاید بجنگ
مپدار کو کینه بیش آورد    سپه را برین دشت پیش آورد
من اینک بخون چنگ را شسته‌ام    همان جنگ او را کمر بسته‌ام
چو دستور باشد مرا پهلوان    شوم پیش او چون هژبر دمان
بفرماید اکنون سپهبد به گیو    مگر کان سلیح سیاوش نیو
دهد مر مرا خود و رومی زره    ز بند زره برگشاید گره
چو بشنید گودرز گفتار اوی    بدید آن دل و رای هشیار اوی
ز شادی برو آفرین کرد سخت    که از تو مگرداد جاوید بخت
تو تا برنشستی بزین پلنگ    نهنگ از دم آسود و شیران ز جنگ
بهر کارزار اندر آیی دلیر    بهر جنگ پیروز باشی چو شیر
نگه کن که با او بوردگاه    توانی شدن زان پس آورد خواه
که هومان یکی بدکنش ریمنست    بورد جنگ او چو آهرمنست
جوانی و ناگشته بر سر سپهر    نداری همی بر تن خویش مهر
بمان تا یکی رزم دیده هژبر    فرستم بجنگش بکردار ابر
برو تیرباران کند چون تگرگ    بسر بر بدوزدش پولاد ترگ
بدو گفت بیژن که ای پهلوان    هنرمند باشد دلیر و جوان


همچنین مشاهده کنید