پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا

آغاز داستان (۱۶)


چو بهرام گوید بران کهتران    ببندند پایش ببند گران
بدو گردیه گفت کای دیو ساز    همی دیوتان دام سازد براز
مکن برتن وجام ما برستم    که از تو ببینم همی باد و دم
پدر مرزبان بود مارا بری    تو افگندی این جستن تخت پی
چو بهرام را دل بجوش آوری    تبار مرا درخروش آوری
شود رنج این تخمه‌ی ما بباد    به گفتار تو کهتر بدنژاد
کنون راهبر باش بهرام را    پرآشوب کن بزم و آرام را
بگفت این وگریان سوی خانه شد    به دل با برادر چو بیگانه شد
همی‌گفت هرکس که این پاک زن    سخن گوی و روشن دل و رای زن
تو گویی که گفتارش از دفترست    بدانش ز جا ماسب نامی ترست
چو بهرام را آن نیامد پسند    همی‌بود ز آواز خواهر نژند
دل تیره اندیشه‌ی دیریاب    همی تخت شاهی نمودش بخواب
چنین گفت پس کین سرای سپنج    نیابند جویندگان جز به رنج
بفرمود تا خوان بیاراستند    می و رود و رامشگران خواستند
برامشگری گفت کامروز رود    بیارای با پهلوانی سرود
نخوانیم جز نامه‌ی هفتخوان    برین می‌گساریم لختی بخوان
که چون شد برویین دز اسفندیار    چه بازی نمود اندران روزگار
بخوردند بر یاد او چند می    که آباد بادا برو بوم ری
کزان بوم خیزد سپهبد چوتو    فزون آفریناد ایزد چو تو
پراگنده گشتند چون تیره شد    سرمیگساران ز می‌خیره شد
چو برزد سنان آفتاب بلند    شب تیره گشت از درفشش نژند
سپهدار بهرام گرد سترگ    بفرمود تا شد دبیر بزرگ
بخاقان یکی نامه ار تنگ وار    نبشتند پربوی ورنگ ونگار
بپوزش کنان گفت هستم بدرد    دلی پرپشیمانی و باد سرد
ازین پس من آن بوم و مرز تو را    نگه دارم از بهر ارز تو را
اگر بر جهان پاک مهتر شوم    تو را همچو کهتر برادر شوم
توباید که دل را بشویی زکین    نداری جدا بوم ایران ز چین
چوپردخته شد زین دگر ساز کرد    درگنج گرد آمده باز کرد
سپه را درم داد واسب ورهی    نهانی همی‌جست جای مهی
زلشکر یکی پهلوان برگزید    که سالار بوم خراسان سزید
پراندیشه از بلخ شد سوی ری    بخرداد فرخنده درماه دی
همی‌کرد اندیشه دربیش وکم    بفرمود پس تا سرای درم
بسازند وآرایشی نو کنند    درم مهر برنام خسرو کنند
ز بازارگان آنک بد پاک مغز    سخنگوی و اندرخور کار نغز
به مهر آن درمها ببدره درون    بفرمود بردن سوی طیسفون
بیارید پرمایه دیبای روم    که پیکر بریشم بد و زرش بوم
بخرید تا آن درم نزدشاه    برند وکند مهر او را نگاه
فرستاده‌ای خواند با شرم و هوش    دلاور بسان خجسته سروش
یکی نامه بنوشت با باد و دم    سخن گتف هرگونه ازبیش و کم
ز پرموده و لشکر ساوه شاه    ز رزمی کجا کرده بد با سپاه
وزان خلعتی کمد او را ز شاه    ز مقناع وز دوکدان سیاه
چنین گفت زان پس که هرگز بخواب    نبینم رخ شاه با جاه و آب
هرآنگه که خسرو نشیند بتخت    پسرت آن گرانمایه‌ی نیکبخت
بفرمان او کوه هامون کنم    بیابان زدشمن چو جیحون کنم
همی‌خواست تا بردرشهریار    سرآرد مگر بی‌گنه روزگار
همی‌یادکرد این به نامه درون    فرستاده آمد سوی طیسفون
ببازارگان گفت مهر درم    چو هرمزد بیند بپیچد زغم
چو خسرو نباشد ورا یاروپشت    ببیند ز من روزگار درشت
چو آزرمها بر زمین برزنم    همی بیخ ساسان زبن برکنم
نه آن تخمه‌ی را کرد یزدان زمین    گه آمد برخیزد آن آفرین
بیامد فرستاده‌ی نیک پی    ببغداد با نامداران ری
چونامه به نزدیک هرمز رسید    رخش گشت زان نامه چون شنبلید
پس آگاهی آمد ز مهر درم    یکایک بران غم بیفزود غم
بپیچید و شد بر پسر بدگمان    بگفت این به آیین گشسب آن زمان
که خسرو بمردی بجایی رسید    که از ما همی سر بخواهد کشید
درم را همی مهر سازد بنیز    سبک داشتن بیشتر زین چه چیز
به پاسخ چنین گفت آیین گشسب    که بی‌تو مبیناد میدان و اسب
بدو گفت هرمز که درناگهان    مر این شوخ را گم کنم ازجهان
نهانی یکی مرد راخواندند    شب تیره با شاه بنشاندند
بدو گفت هرمزد فرمان گزین    ز خسرو بپرداز روی زمین
چنین داد پاسخ که ایدون کنم    به افسون ز دل مهر بیرون کنم
کنون زهر فرماید از گنج شاه    چو او مست گردد شبان سیاه
کنم زهر با می‌بجام اندرون    ازان به کجا دست یازم به خون
ازین ساختن حاجب آگاه شد    برو خواب وآرام کوتاه شد
بیامد دوان پیش خسرو بگفت    همه رازها برگشاد ازنهفت
چوبشنید خسروکه شاه جهان    همی‌کشتن او سگالد نهان
شب تیره از طیسفون درکشید    توگفتی که گشت از جهان ناپدید
نداد آن سر پر بها رایگان    همی‌تاخت تا آذر ابادگان
چو آگاهی آمد بهرمهتری    که بد مرزبان و سرکشوری
که خسرو بیازرد از شهریار    برفتست با خوار مایه سوار
بپرسش گرفتند گردنکشان    بجایی که بود از گرامی نشان
چو بادان پیروز و چون شیر زیل    که با داد بودند و با زور پیل
چو شیران و وستوی یزدان پرست    ز عمان چو خنجست و چون پیل مست
ز کرمان چو بیورد گرد و سوار    ز شیران چون سام اسفندیار
یکایک بخسرو نهادند روی    سپاه و سپهبد همه شاهجوی
همی‌گفت هرکس که ای پور شاه    تو را زیبد این تاج و تخت وکلاه
از ایران و از دشت نیزه وران    ز خنجر گزاران و جنگی سران
نگر تا نداری هراس از گزند    بزی شاد و آرام و دل ارجمند
زمانی بنخچیر تازیم اسب    زمانی نوان پیش آذر کشسب
برسم نیاکان نیایش کنیم    روان را به یزدان نمایش کنیم
گراز شهر ایران چو سیصد هزار    گزند تو را بر نشیند سوار
همه پیش تو تن بکشتن دهیم    سپاسی بران کشتگان برنهیم
بدیشان چنین گفت خسرو که من    پرازبیمم از شاه و آن انجمن
اگرپیش آذر گشسب این سران    بیایند و سوگندهای گران
خورند و مرا یکسر ایمن کنند    که پیمان من زان سپس نشکنند
بباشم بدین مرز با ایمنی    نترسم ز پیکار آهرمنی
یلان چون شنیدند گفتار اوی    همه سوی آذر نهادند روی
بخوردند سوگند زان سان که خواست    که مهرتو با دیده داریم راست
چوایمن شد از نامداران نهان    ز هر سو برافگند کارآگهان
بفرمان خسرو سواران دلیر    بدرگاه رفتند برسان شیر
که تا از گریزش چه گوید پدر    مگر چاره‌ی نو بسازد دگر


همچنین مشاهده کنید