جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

آغاز داستان (۱۳)


همه دیده‌اند آنچ من کرده‌ام    غم و رنج وسختی که من برده‌ام
چوپاداش آن رنج خواری بود    گر ازبخت ناسازگاری بود
به یزدان بنالم ز گردان سپهر    که از من چنین پاک بگسست مهر
زدادار نیکی دهش یاد کرد    بپوشید پس جامه‌ی سرخ و زرد
به پیش اندرون دوکدان سیاه    نهاده هرآنچش فرستاد شاه
بفرمود تا هرک بود ازمهان    ازان نامداران شاه جهان
زلشکر برفتند نزدیک اوی    پراندیشه بد جان تاریک اوی
چورفتند و دیدند پیر وجوان    بران گونه آن پوشش پهلوان
بماندند زان کار یکسر شگفت    دل هرکس اندیشه‌ای برگرفت
چنین گفت پس پهلوان با سپاه    که خلعت بدین سان فرستاد شاه
جهاندار شاهست وما بنده‌ایم    دل و جان به مهر وی آگنده‌ایم
چه بینید بینندگان اندرین    چه گوییم با شهریار زمین
بپاسخ گشادند یکسر زبان    که‌ای نامور پرهنر پهلوان
چو ارج تو اینست نزدیک شاه    سگانند بر بارگاهش سپاه
نگر تا چه گفت آن خردمند پیر    به ری چون دلش تنگ شد ز اردشیر
سری پر زکینه دلی پر زدرد    زبان و روان پر زگفتار سرد
بیامد دمان تا باصطخر پارس    که اصطخر بد بر زمین فخر پارس
که بیزارم از تخت وز تاج شاه    چونیک وبد من ندارد نگاه
بدو گفت بهرام کین خود مگوی    که از شاه گیرد سپاه آبروی
همه سر به سر بندگان وییم    دهنده‌ست وخواهندگان وییم
چنین یافت پاسخ ز ایرانیان    که ماخود نبندیم زین پس میان
به ایران کس اورا نخوانیم شاه    نه بهرام را پهلوان سپاه
بگفتند وز پیش بیرون شدند    ز کاخ همایون به هامون شدند
سپهبد سپه را همی‌داد پند    همی‌داشت با پند لب را ببند
چنین تا دوهفته برین برگذشت    سپهبد ز ایوان بیامد به دشت
یکی بیشه پیش آمدش پر درخت    سزاوار میخواره‌ی نیکبخت
یکی گور دید اندر آن مرغزار    کزان خوبتر کس نبیند نگار
پس اندر همی‌راند بهرام نرم    برو بارگی را نکرد ایچ گرم
بدان بیشه در جای نخچیرگاه    به پیش اندر آمد یکی تنگ راه
ز تنگی چو گور ژیان برگذشت    بیابان پدید آمد و راغ ودشت
گرازنده بهارم و تا زنده گور    ز گرمای آن دشت تفسیده هور
ازان دشت بهرام یل بنگرید    یکی کاخ پرمایه آمد پدید
بران کاخ بنهاد بهرام روی    همان گور پیش اندرون راه جوی
همی‌راند تا پیش آن کاخ اسب    پس پشت او بود ایزد گشسب
عنان تگاور بدو داد وگفت    که با تو همیشه خرد باد جفت
پیاده ز دهلیز کاخ اندرون    همی‌رفت بهرام بی‌رهنمون
زمانی بدر بود ایزد گشسب    گرفته بدست آن گرانمایه اسب
یلان سینه آمد پس او دوان    براسب تگاور ببسته میان
بدو گفت ایزد گشسب دلیر    که‌ای پرهنر نامبرد ارشیر
ببین تا کجا رفت سالار ما    سپهبد یل نامبردار ما
یلان سینه درکاخ بنهاد روی    دلی پر ز اندیشه سالار جوی
یکی طاق و ایوان فرخنده دید    کزان سان به ایران نه دید وشنید
نهاده بایوان او تخت زر    نشانده بهر پایه‌ای درگهر
بران تخت فرشی ز دیبای روم    همه پیکرش گوهر و زر بوم
نشسته برو بر زنی تاجدار    ببالا چو سرو و برخ چون بهار
بر تخت زرین یکی زیرگاه    نشسته برو پهلوان سپاه
فراوان پرستنده بر گرد تخت    بتان پری روی بیدار بخت
چو آن زن یلان سینه را دید گفت    پرستنده‌ای راکه‌ای خوب جفت
برو تیز و آن شیر دل را بگوی    که ایدر تو را آمدن نیست روی
همی‌باش نزدیک یاران خویش    هم اکنون بیادت بهرام پیش
بدین سان پیامش ز بهرام ده    دلش را به برگشتن آرام ده
همانگه پرستنده‌گان را به راه    ز ایوان برافگند نزد سپاه
که تا اسب گردان به آخر برند    پرآگند زینها همه بشمرند
درباغ بگشاد پالیزبان    بفرمان آن تا زه رخ میزبان
بیامد یکی مرد مهترپرست    بباغ از پی و واژ و برسم بدست
نهادند خوان گرد باغ اندرون    خورش ساختند ازگمانی فزون
چونان خورده شد اسب گردنگشان    ببردند پویان بجای نشان
بدان زن چوبرگشت بهرام گفت    که با تاج تو مشتری باد جفت
بدو گفت پیروزگر باش زن    همیشه شکیبا دل ورای زن
چوبهرام زان کاخ آمد برون    تو گفتی ببارید از چشم خون
منش را دگر کرد و پاسخ دگر    توگفتی بپروین برآورد سر
بیامد هم اندر پی نره گور    سپهبد پس اندر همی‌راند بور
چنین تا ازان بیشه آمد برون    همی‌بود بهرام را رهنمون
بشهر اندر آمد زنخچیرگاه    ازان کار بگشاد لب برسپاه
نگه کرد خراد برزین بدوی    چنین گفت کای مهتر راست گوی
بنخچیرگاه این شگفتی چه بود    که آنکس ندید و نه هرگز شنود
ورا پهلوان هیچ پاسخ نداد    دژم بود سر سوی ایوان نهاد
دگر روز چون سیمگون گشت راغ    پدید آمد آن زرد رخشان چراغ
بگسترد فرشی ز دیبای چین    تو گفتی مگر آسمان شد زمین
همه کاخ کرسی زرین نهاد    ز دیبای زربفت بالین نهاد
نهادند زرین یکی زیرگاه    نشسته برو پهلوان سپاه
نشستی بیاراست شاهنشهی    نهاده به سر بر کلاه مهی
نگه کرد کارش دبیر بزرگ    بدانست کو شد دلیر و سترگ
چو نزدیک خراد برزین رسید    بگفت آنچ دانست و دید و شنید
چو خراد برزین شنید این سخن    بدانست کان رنجها شد کهن
چنین گفت پس با گرامی دبیر    که کاری چنین بر دل آسان مگیر
نباید گشاد اندرین کارلب    بر شاه باید شدن تیره شب
چوبهرام را دل پراز تاج گشت    همان تخت زیراندرش عاج گشت
زدند اندران کار هرگونه رای    همه چاره از رفتن آمد بجای
چورنگ گریز اندر آمیختند    شب تیره از بلخ بگریختند
سپهبد چو آگه شد ازکارشان    ز روشن روانهای بیدارشان
یلان سیه را گفت با صد سوار    بتاز از پس این دو ناهوشیار
بیامد از آنجا بکردار گرد    ابا و دلیران روز نبرد
همی‌راند تا در دبیر بزرگ    رسید و برآشفت برسان گرگ
ازو چیز بستد همه هرچ داشت    ببند گرانش ز ره بازگشت
به نزدیک بهرام بردش ز راه    بدان تاکند بیگنه را تباه
بدو گفت بهرام کای دیوساز    چرارفتی از پیش من بی‌جواز
چنین داد پاسخ که ای پهلوان    مراکرد خراد برزین نوان
همی‌گفت کایدر بدن روی نیست    درنگ تو جز کام بدگوی نیست
مرا و تو را بیم کشتن بود    ز ایدر مگر بازگشتن بود
چوبهرام را پهلوان سپاه    ببردند آب اندران بارگاه
بدو گفت بهرام شاید بدن    بنیک وببد رای باید زدن
زیانی که بودش همه باز داد    هم از گنج خویشش بسی ساز داد
بدو گفت زان پس که تو ساز خویش    بژرفی نگه دار و مگریز بیش
وزین روی خراد برزین نهان    همی‌تاخت تا نزد شاه جهان
همه گفتنیها بدوبازگفت    همه رازها برگشاد از نهفت
چنین تا ازان بیشه و مرغزار    یکایک همی‌گفت با شهریار
وزان رفتن گور و آن راه تنگ    ز آرام بهرام و چندین درنگ
وزان رفتن کاخ گوهرنگار    پرستندگان و زن تاجدار
یکایک بگفت آن کجا دیده بود    دگر هرچ‌ازکار پرسیده بود
ازان تاجورماند اندر شگفت    سخن هرچ بشنید در دل گرفت
چوگفتار موبد بیاد آمدش    ز دل بر یکی سرد باد آمدش
همان نیز گفتار آن فال‌گوی    که گفت او بپیچید زتخت تو روی
سبک موبد موبدان را بخواند    بران جای خراد برزین نشاند
بخراد برزین چنین گفت شاه    که بگشای لب تا چه دیدی به راه
بفرمان هرمز زبان برگشاد    سخنها یکایک همه کرد یاد
بدوشاه گفت این چه شاید بدن    همه داستانها بباید زدن
که در بیشه گوری بود رهنمای    میان بیابان بی‌بر سرای
برتخت زرین یکی تاجدار    پرستار پیش اندرون شاهوار
بکردار خوابیست این داستان    که برخواند از گفته باستان
چنین گفت موبد بشاه جهان    که آن گور دیوی بود درنهان
چوبهرام را خواند از راستی    پدید آمد اندر دلش کاستی
همان کاخ جادوستانی شناس    بدان تخت جادو زنی ناسپاس
که بهرام را آن سترگی نمود    چنان تاج وتخت بزرگی نمود
چوبرگشت ازو پرمنش گشت ومست    چنان دان که هرگز نیاید بدست
کنون چاره‌ای کن که تا آن سپاه    ز بلخ آوری سوی این بارگاه
پشیمان شد از دوکدان شهریار    وزان پنبه وجامه‌ی نابکار


همچنین مشاهده کنید