چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

آغاز داستان (۹)


و زان پس بیامد دبیر بزرگ    چنین گفت کای پهلوان سترگ
فریدون یل چون تویک پهلوان    ندید و نه کسری نوشین روان
همت شیرمردی هم او رند و بند    که هرگز به جان‌ت مبادا گزند
همه شهر ایران به تو زنده‌اند    همه پهلوانان تو را بنده‌اند
بتو گشت بخت بزرگی بلند    به‌تو زیردستان شوند ارجمند
سپهبد تویی هم سپهبدنژاد    خنک مام کو چون تو فرزند زاد
که فرخ نژادی و فرخ سری    ستون همه شهر و بوم و بری
پراگنده گشتند ز آوردگاه    بزرگان و هم پهلوان سپاه
شب تیره چون زلف را تاب داد    همان تاب او چشم را خواب داد
پدید آمد آن پرده‌ی آبنوس    بر آسود گیتی ز آواز کوس
همی‌گشت گردون شتاب آمدش    شب تیره را دیریاب آمدش
بر آمد یکی زرد کشتی ز آب    بپالود رنج و بپالود خواب
سپهبد بیامد فرستاد کس    به‌نزدیک یاران فریادرس
که تا هرک شد کشته از مهتران    بزرگان ترکان و جنگ آوران
سران‌شان ببرید یکسر ز تن    کسی راکه بد مهتر انجمن
درفشی درفشان پس هر سری    که بودند از آن جنگیان افسری
اسیران و سرها همه گرد کرد    ببردند ز آوردگاه نبرد
دبیر نویسنده را پیش خواند    ز هر در فراوان سخن‌ها براند
از آن لشکر نامور بی‌شمار    از آن جنبش و گردش روزگار
از آن چاره و جنگ واز هر دری    کجا رفته بد با چنان لشکری
و زان کوشش و جنگ ایرانیان    که نگشاد روزی سواری میان
چو آن نامه بنوشت نزدیک شاه    گزین کرد گوینده‌ای زان سپاه
نخستین سر ساوه برنیزه کرد    درفشی کجا داشتی در نبرد
سران بزرگان توران زمین    چنان هم درفش سواران چین
بفرمود تا برستور نوند    به‌زودی برشاه ایران برند
اسیران و آن خواسته هرچ بود    همی‌داشت اندر هری نابسود
بدان تا چه فرمان دهد شهریار    فرستاد با سر فراوان سوار
همان تا بود نیز دستور شاه    سوی جنگ پرموده بردن سپاه
ستور نوند اندر آمد ز جای    به‌پیش سواران یکی رهنمای
وزان روی ترکان همه برهنه    برفتند بی‌ساز واسب و بنه
رسیدند یکسر به‌توران زمین    سواران ترک و دلیران چین
چ وآمد بپرموده زان آگهی    بینداخت از سر کلاه مهی
خروشی بر آمد ز ترکان به‌زار    برآن مهتران تلخ شد روزگار
همه سر پر از گرد و دیده پر آب    کسی رانبد خورد و آرام و خواب
ازآن پس گوان‌را بر خویش خواند    به‌مژگان همی خون دل برفشاند
بپرسید کز لشکر بی‌شمار    که در رزم جستن نکردند کار
چنین داد پاسخ و را رهنمون    که ما داشتیم آن سپه را زبون
چو بهرام جنگی بهنگام کار    نبیند کس اندر جهان یک سوار
ز رستم فزونست هنگام جنگ    دلیران نگیرند پیشش درنگ
نبد لشکرش را ز ما صد یکی    نخست از دلیران ما کودکی
جهان‌دار یزدان و را برکشید    ازین بیش گویم نباید شنید
چو پرموده بشنید گفتار اوی    پر اندیشه گشتش دل از کار اوی
بجوشید و رخسارگان کرد زرد    به‌درد دل آهنگ آورد کرد
سپه بودش از جنگیان صدهزار    همه نامدار از در کارزار
ز خرگاه لشکر به‌هامون کشید    به نزدیکی رود جیحون کشید
وزان پس کجا نامه پهلوان    بیامد بر شاه روشن روان
نشسته جهان‌دار با موبدان    همی‌گفت کای نامور بخردان
دو هفته بدین بارگاه مهی    نیامد ز بهرام هیچ آگهی
چه گویید ازین پس چه شاید بدن    بباید بدین داستان‌ها زدن
همانگه که گفت این سخن شهریار    بیامد ز درگاه سالار بار
شهنشاه را زان سخن مژده داد    که جاوید بادا جهان‌دار شاد
که بهرام بر ساوه پیروز گشت    به رزم اندرون گیتی افروز گشت
سبک مرد بهرام را پیش خواند    وزان نامدارانش برتر نشاند
فرستاده گفت ای سر افراز شاه    به کام تو شد کام آن رزم‌گاه
انوشه بدی شاد و رامش‌پذیر    که بخت بد اندیش توگشت پیر
سر ساوه شاهست و کهتر پسر    که فغفور خواندیش وی‌را پدر
زده بر سرنیزه‌ها بر درست    همه شهر نظاره آن سرست
شهنشاه بشنید بر پای خاست    بزودی خم آورد بالای راست
همی‌بود بر پیش یزدان به‌پای    همی‌گفت کای داور رهنمای
بد اندیش ما را تو کردی تباه    تویی آفریننده هور و ماه
چنان زار و نومید بودم ز بخت    که دشمن نگون اندر آمد ز تخت
سپهبد نکرد این نه جنگی سپاه    که یزدان بد این جنگ را نیک خواه
بیاورد زان پس صد و سی هزار    ز گنجی که بود از پدر یادگار
سه یک زان نخستین بدرویش داد    پرستندگان را درم بیش داد
سه یک دیگر از بهر آتشکده    همان بهر نوروز و جشن سده
فرستاد تا هیربد را دهند    که در پیش آتشکده برنهند
سیم بهره جایی که ویران بود    رباطی که اندر بیابان بود
کند یکسر آباد جوینده مرد    نباشد به راه اندرون بیم و درد
ببخشید پس چار ساله خراج    به درویش و آن را که بد تخت عاج
نبشتند پس نامه از شهریار    به هرکشوری سوی هرنامدار
که بهرام پیروز شد بر سپاه    بریدند بی‌بر سر ساوه شاه
پرستنده بد شاه در هفت روز    به هشتم چو بفروخت گیتی فروز
فرستاده‌ی پهلوان رابخواند    به مهر از بر نامداران نشاند
مر آن نامه را خوب پاسخ نبشت    درختی به باغ بزرگی بکشت
یکی تخت سیمین فرستاد نیز    دو نعلین زرین و هر گونه چیز
ز هیتال تا پیش رود برک    به بهرام بخشید و بنوشت چک
بفرمود کان خواسته بر سپاه    ببخش آنچ آوردی از رزم‌گاه
مگرگنج ویژه تن ساوه شاه    که آورد باید بدین بارگاه
وزان پس تو خود جنگ پرموده ساز    ممان تا شود خصم گردن فراز
هم ایرانیان را فرستاد چیز    نبشته به هر شهر منشور نیز
فرستاده را خلعت آراستند    پس اسب جهان پهلوان خواستند
فرستاده چون پیش بهرام شد    سپهدار از و شاد و پدرام شد
غنیمت ببخشید پس بر سپاه    جز از گنج ناپاک دل ساوه شاه
فرستاد تا استواران خویش    جهان‌دیده ونام‌داران خویش
ببردند یک‌سر به درگاه شاه    سپهبد سوی جنگ شد با سپاه
ازو چون بپرموده شد آگهی    که جوید همی تخت شاهنشهی
دزی داشت پرموده افراز نام    کزان دز بدی ایمن و شادکام
نهاد آنچ بودش بدز در درم    ز دینار وز گوهر و بیش و کم
ز جیحون گذر کرد خود با سپاه    بیامد گرازان سوی زرم‌گاه
دو لشکر به تنگ اندر آمد به جنگ    به‌ره بر نکردند جایی درنگ
بدو منزل بلخ هر دو سپاه    گزیدند شایسته دو رزم‌گاه
میان دو لشکر دو فرسنگ بود    که پهنای دشت از در جنگ بود
دگر روز بهرام جنگی برفت    به دیدار گردان پرموده تفت
نگه کرد پرموده را بدید    ز هامون یکی تند بالا گزید
سپه را سراسر همه برنشاند    چنان شد که در دشت جایی نماند
سپه دید پرموده چندانک دشت    ز دیدار ایشان همی خیره گشت
و را دید در پیش آن لشکرش    به گردون برآورده جنگی سرش
غمی گشت و با لشکر خویش گفت    که این پیش‌رو را هزبرست جفت
شمار سپاهش پدیدار نیست    هم این رزم را کس خریدار نیست
سپهدار گردن‌کش و خشمناک    همی خون شود زیر او تیره خاک
چو شب تیره گردد شبیخون کنیم    ز دل بیم و اندیشه بیرون کنیم
چو پرموده آمد به پرده سرای    همی‌زد ز هر گونه از جنگ رای
همی‌گفت کین از هنرها یکیست    اگر چه سپه‌شان کنون اندکیست
سواران و گردان پر مایه‌اند    ز گردن‌کشان برترین پایه‌اند
سلیحست وبهرام‌شان پیش‌رو    که گردد سنان پیش او خار و خو
به پیروزی ساوه شاه اندرون    گرفته دل و مست گشته به خون
اگر یار باشد جهان آفرین    به خون پدر خواهم از کوه کین
بدان‌گه که بهرام شد جنگ‌جوی    از ایران سوی ترک بنهاد روی
ستاره شمر گفت بهرام را    که در چارشنبه مزن گام را
اگر زین به پیچی گزند آیدت    همه کار ناسودمند آیدت
یکی باغ بد در میان سپاه    ازین روی و زان روی بد رزم‌گاه
بشد چارشنبه هم از بامداد    بدان باغ کامروز باشیم شاد
ببردند پرمایه گستردنی    می و رود و رامشگر و خوردنی
بیامد بدان باغ و می درکشید    چوپاسی ز تیره شب اندر کشید
طلایه بیامد بپرموده گفت    که بهرام را جام و باغست جفت
سپهدار ازان جنگیان شش هزار    زلشکر گزین کرد گرد و سوار


همچنین مشاهده کنید