جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

آغاز داستان (۴)


چنین داد پاسخ بدو مرد پیر    که‌ای شاه گوینده ویادگیر
بدانگه کجا مادرت راز چین    فرستاد خاقان به ایران زمین
بخواهندگی من بدم پیشرو    صدو شست مرد از دلیران گو
پدرت آن جهاندار دانا و راست    ز خاقان پرستارزاده نخواست
مرا گفت جز دخت خاتون مخواه    نزیبد پرستار در پیشگاه
برفتم به نزدیک خاقان چین    به شاهی برو خواندم آفرین
ورا دختری پنج بد چون بهار    سراسر پر از بوی و رنگ و نگار
مرا در شبستان فرستاد شاه    برفتم بران نامور پیشگاه
رخ دختران را بیاراستند    سر زلف بر گل بپیراستند
مگر مادرت بر سر افسر نداشت    همان یاره و طوق وگوهر نداشت
از ایشان جز او دخت خاتون نبود    به پیرایه و رنگ وافسون نبود
که خاتون چینی ز فغفور بود    به گوهر زکردار بد دور بود
همی مادرش را جگر زان بخست    که فرزند جایی شود دوردست
دژم بود زان دختر پارسا    گسی کردن از خانه‌ی پادشا
من او را گزین کردم از دختران    نگه داشتم چشم زان دیگران
مرا گفت خاتون که دیگر گزین    که هر پنج خوبند و با آفرین
مرا پاسخ این بد که این بایدم    چو دیگر گزینم گزند آیدم
فرستاد و کنداوران را بخواند    برتخت شاهی به زانو نشاند
بپرسش گرفت اختر دخترش    که تا چون بود گردش اخترش
ستاره‌شمر گفت جز نیکویی    نبینی وجز راستی نشنوی
ازین دخت و از شاه ایرانیان    یکی کودک آید چو شیر ژیان
ببالا بلند و ببازوی ستبر    به مردی چو شیر و ببخشش ابر
سیه چشم و پر خشم و نابردبار    پدر بگذرد او بود شهریار
فراوان ز گنج پدر بر خورد    بسی روزگاران ببد نشمرد
وزان پس یکی شاه خیزد سترگ    ز ترکان بیارد سپاهی بزرگ
بسازد که ایران و شهریمن    سراسر بگیرد بران انجمن
ازو شاه ایران شود دردمند    بترسد ز پیروز بخت بلند
یکی کهتری باشدش دوردست    سواری سرافراز مهترپرست
ببالا دراز و به اندام خشک    به گرد سرش جعد مویی چومشک
سخن آوری جلد و بینی بزرگ    سه چرده و تندگوی و سترگ
جهانجوی چوبینه دارد لقب    هم از پهلوانانشان باشد نسب
چو این مرد چاکر باندک سپاه    ز جایی بیاید به درگاه شاه
مرین ترک را ناگهان بشکند    همه لشکرش را بهم برزند
چو بشنید گفت ستاره شمر    ندیدم ز خاقان کسی شادتر
به نوشین روان داد پس دخترش    که از دختران او بدی افسرش
پذیرفتم او را من ازبهر شاه    چو آن کرده بد بازگشتم به راه
بیاورد چندی گهرها ز گنج    که ما یافتیم از کشیدنش رنج
همان تا لب رود جیحون براند    جهان بین خود را بکشتی نشاند
ز جیحون دلی پر ز غم بازگشت    ز فرزند با درد انباز گشت
کنون آنچ دیدم بگفتم همه    به پیش جهاندار شاه رمه
ازین کشور این مرد را باز جوی    بپوینده شاید که گویی بپوی
که پیروزی شاه بر دست اوست    بدشمن ممان این سخن گر بدوست
بگفت این و جانش برآمد ز تن    برو زار و گریان شدند انجمن
شهنشاه زو در شگفتی بماند    به مژگان همی خون دل برفشاند
به ایرانیان گفت مهران ستاد    همی‌داشت این راستیها بیاد
چو با من یکایک بگفت و بمرد    پسندیده جانش به یزدان سپرد
سپاسم ز یزدان کزین مرد پیر    برآمد چنین گفتن ناگزیر
نشان جست باید ز هر مهتری    اگر مهتری باشد ار کهتری
بجویید تا این بجای آورید    همه رنجها را به پای آورید
یکی مهتری نامبردار بود    که بر آخر اسب سالار بود
کجا راد فرخ بدی نام اوی    همه شادی شاه بد کام اوی
بیامد بر شاه گفت این نشان    که داد این ستوده به گردنکشان
ز بهرام بهرام پورگشسب    سواری سرافراز و پیچنده اسب
ز اندیشه‌ی من بخواهد گذشت    ندیدم چنو مرزبانی به دشت
که دادی بدو بردع و اردبیل    یکی نامور گشت باکوس وخیل
فرستاد و بهرام را مژده داد    سخنهای مهران برو کرد یاد
جهانجوی پویان ز بردع برفت    ز گردنکشان لشکری برد تفت
چوبهرام تنگ اندر آمد ز راه    بفرمود تا بار دادند شاه
جهاندیده روی شهنشاه دید    بران نامدار آفرین گسترید
نگه کرد شاه اندرو یک زمان    نبودش بدو جز به نیکی گمان
نشاینهای مهران ستاد اندروی    بدید و بخندید وشد تازه روی
ازان پس بپرسید و بنواختش    یکی نامور جایگه ساختش
شب تیره چون چادر مشک‌بوی    بیفگند وخورشید بنمود روی
به درگاه شد مرزبان نزد شاه    گرانمایگان برگشادند راه
جهاندار بهرام را پیش خواند    به تخت از بر نامداران نشاند
بپرسید زان پس که با ساوه شاه    کنم آشتی گر فرستم سپاه
چنین داد پاسخ بدو جنگجوی    که با ساوه شاه آشتی نیست روی
گر او جنگ را خواهد آراستن    هزیمت بود آشتی خواستن
و دیگر که بدخواه گردد دلیر    چوبیند که کام توآمد بزیر
گه رزم چون بزم پیش آوری    به فرمانبری ماند این داوری
بدو گفت هرمز که پس چیست رای    درنگ آورم گر بجنبم ز جای
چنین داد پاسخ که گر بدسگال    بپیچد سر از داد بهتر به فال
چه گفت آن گرانمایه‌ی نیک رای    که بیداد را نیست با داد جای
تو با دشمن بدکنش رزم جوی    که با آتش آب اندر آری به جوی
وگر خود دگرگونه باشد سخن    شهی نو گزیند سپهر کهن
چونیرو ببازوی خویش آوریم    هنر هرچ داریم پیش آوریم
نه از پاک یزدان نکوهش بود    نه شرم از یلان چون پژوهش بود
چو ناکشته ز ایراینان ده هزار    بتابیم خیره سر از کارزار
چه گوید تو را دشمن عیبجوی    که بی‌جنگ پیچی ز بدخواه روی
چو بر دشمنان تیرباران کنیم    کمان را چو ابر بهاران کنیم
همان تیغ و گوپال چون صدهزار    شکسته شود درصف کارزار
چون پیروزی ما نیاید پدید    دل از نیک بختی نباید کشید
وزان پس بفرمان دشمن شویم    که بی‌هشو و بیجان و بیتن شویم
بکوشیم با گردش آسمان    اگر درمیانه سر آرد زمان
چو گفتار بهرام بشنید شاه    بخندید و رخشنده شد پیشگاه
ز پیش جهاندار بیرون شدند    جهاندیدگان دل پر از خون شدند
ببهرام گفتند کاندر سخن    چو پرسد تو را بس دلیری مکن
سپاهست چندان ابا ساوه شاه    که بر مور و بر پیشه بستند راه
چنان چون تو گویی همی پیش شاه    که یارد بدن پهلوان سپاه
چنین گفت بهرام با مهتران    که ای نامداران و کندآوران
چو فرمان دهد نامبردار شاه    منم ساخته پهلوان سپاه
برفتند بیدار کارآگهان    هم آنگه بر شهریار جهان
سخنهای بهرام چندانک بود    بهر یک سراینده ده برفزود
شهنشاه ایران ازان شاد شد    ز تیمار آن لشکر آزاد شد
ورا کرد سالار بر لشکرش    بابر اندر آورد جنگی سرش
هرآنکس که جست از یلان نام را    سپهبد همی‌خواند بهرام را
سپهبد بیامد بر شهریار    که خوانم عرض را ز بهر شمار
ببینم ز لشکر که جنگی که‌اند    گه نام جستن درنگی که‌اند
بدو گفت سالار لشکر تویی    بتو باز گردد بد و نیکویی
سپهبد بشد تا عرض گاه شاه    بفرمود تا پی او شد سپاه
گزین کرد ز ایرانیان لشکری    هرآنکس که بود از سران افسری
نبشتند نام ده و دو هزار    زره دار وبر گستوانور سوار
چهل سالگون را نبشتند نام    درم و برکم و بیش ازین شد حرام
سپهبد چو بهرام بهرام بود    که در جنگ جستن ورا نام بود
یکی را کجا نام یل سینه بود    کجا سینه و دل پر از کینه بود
سرنامداران جنگیش کرد    که پیش صف آید به روز نبرد
بگرداند اسب و بگوید نژاد    کند بر دل جنگیان جنگ یاد
دگر آنک بد نام ایزدگشسب    کز آتش نه برگاشتی روی اسب
بفرمود تا گوش دارد بنه    کند میسره راست با میمنه
به پشت سپه بود همدان گشسب    کجا دم شیران گرفتی به اسب
به لشکر چنین گفت پس پهلوان    که ای نامداران روشن روان
کم آزار باشید و هم کم زیان    بدی را مبندید هرگز میان
چوخواهید کایزد بود یارتان    کند روشن این تیره بازارتان
شب تیره چون ناله کرنای    برآمد بجنبید یکسر ز جای
بران گونه رانید یکسر ستور    که گر خیزد اندر شب تیره هور
ز نیروی و آسودگی اسب و مرد    نیندیشد از روزگار نبرد
چوآگاهی آمد بر شهریار    که داننده بهرام چون ساخت کار
ز گفتار و کردار او گشت شاد    در گنج بگشاد و روزی بداد
همه گنجهای سلیح نبرد    به پارس و اهواز و در باز کرد
ز اسبان جنگ آنچ بودش یله    بشهر اندر آورد چندی گله
بفرمود تا پهلوان سپاه    بخواهد هرآنچش بباید ز شاه
چنین گفت بهرام را شهریار    که از هر دری دیده کارزار
شنیدی که با نامور ساوه شاه    چه مایه سلیحست و گنج و سپاه
هم از جنگ ترکان او روز کین    به آوردگه بر بلرزد زمین
گزیدی ز لشکر ده و دو هزار    زره دار و بر گستوانور سوار


همچنین مشاهده کنید