پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

رسیدند بهرام و خسرو بهم (۳)


ز شهری که ویران شداندر جهان    بجایی که درویش باشد نهان
توانگر کمن مرد درویش را    پراگنده و مردم خویش را
همه خارستانها کنم چون بهشت    پر از مردم و چارپایان وکشت
بمانم یکی خوبی اندر جهان    که نامم‌پس از مرگ نبود نهان
بیاییم و دل را تو رازو کنیم    بسنجیم ونیرو ببازو کنیم
چو هرمز جهاندار وباداد بود    زمین و زمانه بدو شاد بود
پسر بی‌گمان از پدر تخت یافت    کلاه و کمر یافت و هم بخت یافت
تو ای پرگناه فریبنده مرد    که جستی نخستین ز هرمز نبرد
نبد هیچ بد جز بفرمان تو    وگر تنبل و مکر ودستان تو
گر ایزد بخواهد من از کین شاه    کنم بر تو خورشید روشن سیاه
کنون تاج را درخور کار کیست    چو من ناسزایم سزاوار کیست
بدو گفت بهرام کای مرد گرد    سزا آن بود کز تو شاهی ببرد
چو از دخت بابک بزاد اردشیر    که اشکانیان را بدی دار وگیر
نه چون اردشیر اردوان را بکشت    بنیرو شد و تختش آمد بمشت
کنون سال چون پانصد برگذشت    سر تاج ساسانیان سرد گشت
کنون تخت و دیهیم را روز ماست    سرو کار با بخت پیروز ماست
چو بینیم چهر تو وبخت تو    سپاه وکلاه تو وتخت تو
بیازم بدین کار ساسانیان    چوآشفته شیری که گردد ژیان
زدفتر همه نامشان بسترم    سر تخت ساسانیان بسپرم
بزرگی مر اشکانیان را سزاست    اگر بشنود مرد داننده راست
چنین پاسخ آورد خسرو بدوی    که‌ای بیهده مرد پیکار جوی
اگر پادشاهی زتخم کیان    بخواهد شدن تو کیی درجهان
همه رازیان از بنه خود کنید    دو رویند وز مردمی برچیند
نخست از ری آمد سپاه اندکی    که شد با سپاه سکندر یکی
میان را ببستند با رومیان    گرفتند ناگاه تخت کیان
ز ری بود ناپاکدل ماهیار    کزو تیره شد تخم اسفندیار
ازان پس ببستند ایرانیان    بکینه یکایک کمر بر میان
نیامد جهان آفرین را پسند    ازیشان به ایران رسید آن گزند
کلاه کیی بر سر اردشیر    نهاد آن زمان داور دستگیر
بتاج کیان او سزاوار بود    اگر چند بی‌گنج ودینار بود
کنون نام آن نامداران گذشت    سخن گفتن ماهمه بادگشت
کنون مهتری را سزاوار کیست    جهان را بنوی جهاندار کیست
بدو گفت بهرام جنگی منم    که بیخ کیان را زبن برکنم
چنین گفت خسرو که آن داستان    که داننده یادآرد ازباستان
که هرگز بنادان وبی‌راه وخرد    سلیح بزرگی نباید سپرد
که چون بازخواهی نیاید بدست    که دارنده زان چیزگشتست مست
چه گفت آن خردمند شیرین سخن    که گر بی‌بنانرا نشانی ببن
بفرجام کارآیدت رنج ودرد    بگرد درناسپاسان مگرد
دلاور شدی تیز وبرترمنش    ز بد گوهر آمد تو را بدکنش
تو را کرد سالار گردنکشان    شدی مهتر اندر زمین کشان
بران تخت سیمین وآن مهرشاه    سرت مست شد بازگشتی ز راه
کنون نام چوبینه بهرام گشت    همان تخت سیمین تو را دام گشت
بران تخت برماه خواهی شدن    سپهبد بدی شاه خواهی شدن
سخن زین نشان مرد دانا نگفت    برآنم که با دیو گشتی تو جفت
بدو گفت بهرام کای بدکنش    نزیبد همی بر تو جز سرزنش
تو پیمان یزدان نداری نگاه    همی ناسزا خوانی این پیشگاه
نهی داغ بر چشم شاه جهان    سخن زین نشان کی بود درنهان
همه دوستان بر تو بر دشمنند    به گفتار با تو به دل بامنند
بدین کار خاقان مرا یاورست    همان کاندر ایران وچین لشکرست
بزرگی من از پارس آرم بری    نمانم کزین پس بود نام کی
برافرازم اندر جهان داد را    کنم تازه آیین میلاد را
من از تخمه‌ی نامور آرشم    چو جنگ آورم آتش سرکشم
نبیره جهانجوی گرگین منم    هم آن آتش تیز برزین منم
به ایران بران رای بد ساوه‌شاه    که نه تخت ماند نه مهر وکلاه
کند با زمین راست آتشکده    نه نوروز ماند نه جشن سده
همه بنده بودند ایرانیان    برین بوم تا من ببستم میان
تو خودکامه را گر ندانی شمار    بروچارصد بار بشمر هزار
زپیلان جنگی هزار و دویست    که گفتی که بر راه برجای نیست
هزیمت گرفت آن سپاه بزرگ    من از پس خروشان چودیو سترگ
چنان دان که کس بی‌هنر درجهان    بخیره نجوید نشست مهان
همی بوی تاج آید ازمغفرم    همی تخت عاج آید از خنجرم
اگر با تو یک پشه کین آورد    زتختت بروی زمین آورد
بدو گفت خسرو که‌ای شوم پی    چرا یاد گرگین نگیری بری
که اندر جهان بود وتختش نبود    بزرگی و اورنگ وبختش نبود
ندانست کس نام او در جهان    فرومایه بد درمیان مهان
بیامد گرانمایه مهران ستاد    بشاه زمانه نشان تو داد
زخاک سیاهت چنان برکشید    شد آن روز برچشم تو ناپدید
تو را داد گنج وسلیح وسپاه    درفش تهمتن درفشان چو ماه
نبد خواست یزدان که ایران زمین    بویرانی آرند ترکان چین
تو بودی بدین جنگشان یارمند    کلاهت برآمد بابر بلند
چو دارنده چرخ گردان بخواست    که آن پادشا را شود کار راست
تو زان مایه مر خویشتن را نهی    که هرگز ندیدی بهی و مهی
گرین پادشاهی زتخم کیان    بخواهد شدن تو چه بندی میان
چواسکندری باید اندر جهان    که تیره کند بخت شاهنشهان
توبا چهره‌ی دیو و با رنگ وخاک    مبادی بگیتی جزاندر مغاک
زبی راهی وکارکرد تو بود    که شد روز برشاه ایران کبود
نوشتی همان نام من بر درم    زگیتی مرا خواستی کرد کم
بدی را تو اندر جهان مایه‌ای    هم از بی‌رهان برترین پایه‌ای
هران خون که شد درجهان ریخته    توباشی بران گیتی آویخته
نیابی شب تیره آن را بخواب    که جویی همی روز در آفتاب
ایا مرد بدبخت بیدادگر    همه روزگارت بکژی مبر
زخشنودی ایزد اندیشه کن    خردمندی و راستی پیشه کن
که این بر من و تو همی‌بگذرد    زمانه دم ما همی‌بشمرد
که گوید کژی به از راستی    بکژی چرا دل بیاراستی
چو فرمان کنی هرچ خواهی تو راست    یکی بهر ازین پادشاهی تو راست
بدین گیتی اندر بزی شادمان    تن آسان و دور از بد بدگمان
وگر بگذری زین سرای سپنج    گه بازگشتن نباشی به رنج


همچنین مشاهده کنید