شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

رسیدند بهرام و خسرو بهم (۲)


گنه کارتر کس توی درجهان    نه شاهی نه زیباسری ازمهان
بشاهی مرا خواندند آفرین    نمانم که پی برنهی برزمین
دگرآنک گفتی که بداختری    نزیبد تو را شاهی و مهتری
ازان گفتم ای ناسزاوار شاه    که هرگز مبادی تو درپیش گاه
که ایرانیان بر تو بر دشمنند    بکوشند و بیخت زبن برکنند
بدرند بر تنت بر پوست ورگ    سپارند پس استخوانت بسگ
بدو گفت خسرو که‌ای بدکنش    چراگتشه‌ای تند وبرتر منش
که آهوست بر مرد گفتار زشت    تو را اندر آغاز بود این سرشت
ز مغز تو بگسست روشن خرد    خنک نامور کو خرد پرودرد
هرآن دیو کاید زمانش فراز    زبانش به گفتار گردد دراز
نخواهم که چون تو یکی پهلوان    بتندی تبه گردد و ناتوان
سزد گر ز دل خشم بیرون کنی    نجوشی وبر تیزی افسون کنی
ز دارنده‌ی دادگر یادکن    خرد را بدین یاد بنیاد کن
یکی کوه داری بزیر اندورن    که گر بنگری برتر از بیستون
گر از تو یکی شهریار آمدی    مغیلان بی‌بر ببار آمدی
تو را دل پراندیشه مهتریست    ببینیم تا رای یزدان بچیست
ندانم که آمختت این بد تنی    تو را با چنین کیش آهرمنی
هران کاین سخن با تو گوید همی    به گفتار مرگ تو جوید همی
بگفت وفرود آمد از خنگ عاج    ز سر بر گرفت آن بهاگیر تاج
بنالید و سر سوی خورشید کرد    زیزدان دلش پرزامید کرد
چنین گفت کای روشن دادگر    درخت امید از تو آید ببر
تو دانی که بر پیش این بنده کیست    کزین ننگ بر تاج باید گریست
وزانجا سبک شد بجای نماز    همی‌گفت با داور پاک راز
گر این پادشاهی زتخم کیان    بخواهد شدن تا نبندم میان
پرستنده باشم بتشکده    نخواهم خورش جز زشیر دده
ندارم به گنج اندرون زر وسیم    بگاه پرستش بپوشم گلیم
گر ای دون که این پادشاهی مراست    پرستنده و ایمن و داد و راست
تو پیروز گردان سپاه مرا    به بنده مده تاج وگاه مرا
اگرکام دل یابم این تاج واسپ    بیارم دمان پیش آذرگشسپ
همین یاره وطوق واین گوشوار    همین جامه‌ی زر گوهرنگار
همان نیزده بدره دینار زرد    فشانم برین گنبد لاژورد
پرستندگان رادهم ده هزار    درم چون شوم برجهان شهریار
زبهرامیان هرک گردد اسیر    به پیش من آرد کسی دستگیر
پرستنده فرخ آتش کنم    دل موبد و هیربد خوش کنم
بگفت این وز خاک برپای خاست    ستمدیده گوینده‌ی بود راست
زجای نیایش بیامد چوگرد    به بهرام چوبینه آواز کرد
که‌ای دوزخی بنده‌ی دیو نر    خرد دور و دور از تو آیین وفر
ستمگاره دیویست با خشم و زور    کزین گونه چشم تو را کرد کور
بجای خرد خشم و کین یافتی    زدیوان کنون آفرین یافتی
تو را خارستان شارستانی نمود    یکی دوزخی بوستانی نمود
چراغ خرد پیش چشمت بمرد    زجان و دلت روشنایی ببرد
نبودست جز جادوی پرفریب    که اندر بلندی نمودت نشیب
بشاخی همی یازی امروز دست    که برگش بود زهر وبارش کبست
نجستست هرگز تبار تواین    نباشد بجوینده بر آفرین
تو را ایزد این فر و برزت نداد    نیاری ز گرگین میلاد یاد
ایا مرد بدبخت وبیدادگر    بنابودنیها گمانی مبر
که خرچنگ رانیست پرعقاب    نپرد عقاب از بر آفتاب
به یزدان پاک وبتخت وکلاه    که گر من بیابم تو را بی‌سپاه
اگر برزنم بر تو برباد سرد    ندارمت رنجه زگرد نبرد
سخنها شنیدیم چندی درشت    به پیروزگر بازهشتیم پشت
اگر من سزاوار شاهی نیم    مبادا که در زیر دستی زیم
چنین پاسخش داد بهرام باز    که ای بی خرد ریمن دیوساز
پدرت آن جهاندار دین دوست مرد    که هرگز نزد برکسی باد سرد
چنو مرد را ارج نشناختی    بخواری زتخت اندرانداختی
پس او جهاندار خواهی بدن    خردمند و بیدار خواهی بدن
تو ناپاکی و دشمن ایزدی    نبینی زنیکی دهش جزبدی
گر ای دون که هرمزد بیداد بود    زمان و زمین زو بفریاد بود
تو فرزند اویی نباشد سزا    به ایران و توران شده پادشا
تو را زندگانی نباید نه تخت    یکی دخمه یی بس که دوری زبخت
هم ان کین هرمز کنم خواستار    دگرکاندر ایران منم شهریار
کنون تازه کن برمن این داستان    که از راستان گشت همداستان
که تو داغ بر چشم شاهان نهی    کسی کو نهد نیز فرمان دهی
ازان پس بیابی که شاهی مراست    ز خورشید تا برج ماهی مراست
بدو گفت خسرو که هرگز مباد    که باشد بدرد پدر بنده شاد
نوشته چنین بود وبود آنچ بود    سخن بر سخن چند باید فزود
تو شاهی همی‌سازی از خویشتن    که گر مرگت آید نیابی کفن
بدین اسپ و برگستوان کسان    یکی خسروی برزو نارسان
نه خان و نه مان و نه بوم ونژاد    یکی شهریاری میان پر زباد
بدین لشکر و چیز ونامی دروغ    نگیری بر تخت شاهی فروغ
زتو پیش بودند کنداوران    جهانجوی و با گرزهای گران
نجستند شاهی که کهتر بدند    نه اندر خور تخت و افسر بدند
همی هرزمان سرفرازی بخشم    همی آب خشم اندرآری بچشم
بجوشد همی برتنت بدگمان    زمانه بخشم آردت هر زمان
جهاندار شاهی ز داد آفرید    دگر از هنر وز نژاد آفرید
بدان کس دهد کو سزاوارتر    خرددارتر هم بی آزارتر
الان شاه ما را پدر کرده بود    کجا برمن ازکارت آزرده بود
کنون ایزدم داد شاهنشهی    بزرگی و تخت و کلاه مهی
پذیرفتم این از خدای جهان    شناسنده آشکار ونهان
بدستوری هرمز شهریار    کجا داشت تاج پدر یادگار
ازان نامور پر هنر بخردان    بزرگان وکارآزموده ردان
بدان دین که آورده بود از بهشت    خردیافته پیرسر زردهشت
که پیغمبر آمد بلهراسپ داد    پذیرفت زان پس بگشتاسپ داد
هرآنکس که ما را نمودست رنج    دگر آنک ازو یافتستیم گنج
همه یکسر اندر پناه منند    اگر دشمن ار نیک خواه منند
همه بر زن وزاده بر پادشا    نخوانیم کس را مگر پارسا


همچنین مشاهده کنید