جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

چو آوردم این روز خسرو ببن (۲)


بگفت این و بگشاد چادر ز روی    همه روی ماه و همه پشت موی
سه دیگر چنین است رویم که هست    یکی گر دروغست بنمای دست
مرا از هنر موی بد در نهان    که آن راندیدی کس اندر جهان
نمودم همه پیشت این جادویی    نه از تنبل و مکر وز بدخویی
نه کس موی من پیش ازین دیده بود    نه از مهتران نیز بشنیده بود
ز دیدار پیران فرو ماندند    خیو زیر لبها برافشاندند
چو شیروی رخسار شیرین بدید    روان نهانش ز تن برپرید
ورا گفت جز تو نباید کسم    چو تو جفت یابم به ایران بسم
زن خوب رخ پاسخش داد باز    که از شاه ایران نیم بی‌نیاز
سه حاجت بخواهم چو فرمان دهی    که بر تو بماناد شاهنشهی
بدو گفت شیروی جانم توراست    دگر آرزو هرچ خواهی رواست
بدو گفت شیرین که هر خواسته    که بودم بدین کشور آراسته
ازین پس یکایک سپاری به من    همه پیش این نامور انجمن
بدین نامه اندر نهی خط خویش    که بیزارم از چیز او کم و بیش
بکرد آنچ فرمود شیروی زود    زن از آرزوها چو پاسخ شنود
به راه آمد از گلشن شادگان    ز پیش بزرگان و آزادگان
به خانه شد و بنده آزاد کرد    بدان خواسته بنده را شاد کرد
دگر هرچ بودش به درویش داد    بدان کو ورا خویش بد بیش داد
ببخشید چندی به آتشکده    چه برجای و روز و جشن سده
دگر بر کنامی که ویران شدست    رباطی که آرام شیران بدست
به مزد جهاندار خسرو بداد    به نیکی روان ورا کرد شاد
بیامد بدان باغ و بگشاد روی    نشست از بر خاک بی‌رنگ و بوی
همه بندگان را بر خویش خواند    مران هر یکی رابه خوبی نشاند
چنین گفت زان پس به بانگ بلند    که هرکس که هست از شما ارجمند
همه گوش دارید گفتار من    نبیند کسی نیز دیدار من
مگویید یک سر جز از راستی    نیاید ز دانندگان کاستی
که زان پس که من نزد خسرو شدم    به مشکوی زرین او نوشدم
سر بانوان بودم و فر شاه    از آن پس چو پیدا شد از من گناه
نباید سخن هیچ گفتن بروی    چه روی آید اندر زنی چاره جوی
همه یکسر از جای برخاستند    زبانها به پاسخ بیاراستند
که ای نامور بانوی بانوان    سخن‌گوی و دانا و روشن روان
به یزدان که هرگز تو راکس ندید    نه نیز از پس پرده آوا شنید
همانا ز هنگام هوشنگ باز    چو تو نیز ننشست بر تخت ناز
همه خادمان و پرستندگان    جهانجوی و بیدار دل بندگان
به آواز گفتند کای سرفراز    ستوده به چین و به روم و طراز
که یارد سخن گفتن از تو به بد    بدی کردن از روی تو کی سزد
چنین گفت شیرین که این بدکنش    که چرخ بلندش کند سرزنش
پدر را بکشت از پی تاج و تخت    کزین پس مبیناد شادی و بخت
مگر مرگ را پیش دیوار کرد    که جان پدر را به تن خوار کرد
پیامی فرستاد نزدیک من    که تاریک شد جان باریک من
بدان گفتم این بد که من زنده‌ام    جهان آفرین را پرستنده‌ام
پدیدار کردم همه راه خویش    پراز درد بودم ز بدخواه خویش
پس از مرگ من بر سر انجمن    زبانش مگر بد سراید ز من
ز گفتار او ویژه گریان شدند    هم از درد پرویز بریان شدند
برفتند گویندگان نزد شاه    شنیده به گفتند زان بی‌گناه
بپرسید شیروی کای نیک خوی    سه دیگر چه چیز آمدت آرزوی
فرستاد شیرین به شیروی کس    که اکنون یکی آرزو ماند و بس
گشایم در دخمه‌ی شاه باز    به دیدار او آمدستم نیاز
چنین گفت شیروی کاین هم رواست    بدیدار آن مهتر او پادشاست
نگهبان در دخمه را باز کرد    زن پارسا مویه آغاز کرد
بشد چهر بر چهر خسرو نهاد    گذشته سخنها برو کرد یاد
هم آنگه زهر هلاهل بخورد    ز شیرین روانش برآورد گرد
نشسته بر شاه پوشیده روی    به تن بریکی جامه کافور بوی
به دیوار پشتش نهاد و بمرد    بمرد و ز گیتی نشانش ببرد
چو بشنید شیروی بیمار گشت    ز دیدار او پر ز تیمار گشت
بفرمود تا دخمه دیگر کنند    ز مشک وز کافورش افسر کنند
در دخمه‌ی شاه کرد استوار    برین بر نیامد بسی روزگار
که شیروی را زهر دادند نیز    جهان را ز شاهان پرآمد قفیز
به شومی بزاد و به شومی بمرد    همان تخت شاهی پسر را سپرد
کسی پادشاهی کند هفت ماه    بهشتم ز کافور یابد کلاه
به گیتی بهی بهتر از گاه نیست    بدی بتر از عمر کوتاه نیست
کنون پادشاهی شاه اردشیر    بگویم که پیش آمدم ناگزیر


همچنین مشاهده کنید