شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

وله ایضا (۲)


مستمع نیست، تا بگویم راست    کندرین گنبد این نوا چه نواست؟
هر چه گویی درو، چو آن شنوی؟    پس یکی باشد، این یک و دو چراست؟
تو یکی، او یکی، دو باشد دو    این یکی زان یکی بباید کاست
رشته‌ای گر هزار تو گردد    چون سر رشته یافتی یکتاست
گر ز دریا جدا شود قطره    نه که دریا جدا و قطره جداست؟
یار با ماست وین سخن ز نهفت    من برون می‌برم چو موی ز ماست
نیست بی زبده شیر، اشارت کن    که کدامست شیر و زبده کجاست؟
آسمان و زمین گرفت این نور    باز بینید کین چه نشو و نماست؟
اوحدی‌وار می‌زنم در دوست    تا چه در می‌زند ارادت و خواست
ساختم پرده، گر نگردد کج    کردم آهنگ اگر بیاید راست
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
سایه‌ی نور پاش می‌بینم    زانکه در جمله جاش می‌بینم
آفتابی بدین عظیمی را    ذره‌ای در هواش می‌بینم
آنکه عمری بگشتم از پی او    با خود اندر سراش می‌بینم
روز و شب در بلاش می‌سوزم    تا نگویی: بلاش می‌بینم
این که وقتی بنالم از غم او    نه که از خود جداش می‌بینم
بینشم بی‌خدا کجا باشد؟    چو به نور خداش می‌بینم
صورت او چو روشن آینه‌ایست    که جهان در صفاش می‌بینم
هر چه از کاینات گیرد رنگ    جمله در خاک پاش می‌بینم
اوحدی در قفای ماست، دگر    دو سه روز از قفاش می‌بینم
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
بده، ای ساقی، آن شراب چو زنگ    بزن، ای مطرب حریفان، چنگ
که نیابی تو بی‌پریشانی    دل که باشد به زلف یار آونگ
با من ار می‌روی به جستن او    دامن خویشتن بگیر به چنگ
کانچه جستی درون جبه‌ی تست    خواهش از روم جوی و خواه از زنگ
ز آب و گل زاده‌ای، از آنی گم    در بیابان جهل چون خر لنگ
از دل و جان برآی، تا برود    در دمی همت تو صد فرسنگ
کاهن و سنگ را چو آب کند    آتشی، کو بزاد از آهن و سنگ
نام و نقش خود از میان برگیر    تا ترا در کنار گیرد تنگ
خواجه جانست، چون بمیرد تن    باده آبست، چون ببرد رنگ
اوحدی شد به عاشقی بد نام    آن نگار از زمانه دارد ننگ
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
یار، دوشم ز راه مهمانی    به خرابی کشید و ویرانی
داشت در پیش رویم آینه‌ای    تا بدیدم درو به آسانی
که جزو نیست هر چه می‌دانم    که ازو خاست هر چه می‌دانی
انس با عالم الهی گیر    به تو گفتم طریق انسانی
دو قدم بیش نیست راه، ولی    تو در اول قدم همی‌مانی
گر نه آن نور در تجلی بود    آن «اناالحق» که گفت و «سبحانی»؟
که تواند به غیر او گفتن؟    «لیس فی جبتی» که می‌خوانی
هر چه هستیست در تو موجودست    خویشتن را مگر نمی‌دانی
ای که روز و شبت همی‌خوانم    گرچه هرگز مرا نمی‌خوانی
زان شراب بقا بده جامی    تا تن اوحدی شود فانی
آشکارا اگر توانم نیک    ورنه، تا می‌توان، به پنهانی
من و آن دلبر خراباتی
فی الطریق الهوی کمایاتی
پرسش خسته‌اش روا باشد    که درین درد بی‌دوا باشد
کس درین خانه نیست بیگانه    مرد باید که آشنا باشد
در جهان تو باشد این من و تو    در جهان خدا خدا باشد
بنماید ترا، چنانکه تویی    اگر آیینه را صفا باشد
بی‌قفا روی نیست در خارج    وندر آیینه نی‌قفا باشد
اندر آیینه هیچ ننماید    که نه این شهریار ما باشد
در صفا نیست صورت دوری    دوری از ظلمت هوا باشد
این جدایی و کندی روشست    روش عاشقان جدا باشد
از خطای خطست اگر دویی است    این دو بینی از آن خطا باشد
اوحدی گر ز دوست برگردد    هر دم اندر دم بلا باشد
چون درین آفتاب می‌سوزم    تا ز من ذره‌ای به جا باشد
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
چیست این دیر پر ز راهب و قس؟    بسته بر هم هزار زنگ و جرس
زین طرف نغمه‌ای که: «لاتامن»    زان جهت غلغلی که: «لاتیاس»
عهد و میثاق کرد گرگ و شبان    یار و انباز گشت دزد و عسس
چند ازین جستجوی باطل، چند؟    بس ازین گفتگوی بیهده، بس
حرف زاید منه برین جدول    نقش خارج مزن برین اطلس
کندرین خنب نیست جز یک رنگ    وندرین خانه نیست جز یک کس
یک حدیثست و صد هزار ورق    یک سوارست و صد هزار فرس
عیب ما نیست گر نمی‌بینیم    گوهری در میان چندین خس
نیست در کارخانه جز یک کار    و آن تو داری، به غور کار برس
دلم از زهد اوحدی بگرفت    گر امانم دهد اجل، زین پس
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
همه عالم پرست ازین منظور    همه آفاق را گرفت این نور
هر یک از جانبیش می‌جویند    مصطفی از حرم، کلیم از طور
اصل این کل و جز و یک کلمه است    خواه توراة از خوان و خواه زبور
حاصل شهر عاشقان شهریست    گرد بر گرد آن هزاران سور
باش تا نقد او شود پیدا    باش تا کار او رسد به ظهور
گرچه در پیش چشم و ما مفلس    دست در دستگاه و ما مهجور
یار نزدیک‌تر ز تست به تو    تو ز نزدیک او چرایی دور؟
تاکنون اوحدی اگر می‌پخت    آرزوی بهشت و حور و قصور
رفتنی رفت، بعد ازین تو مرا    گر گنه گار داری، ار معذور
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
مدتی من به کار خود بودم    با خود و روزگار خود بودم
صورتی چند نقش می‌بستم    گرچه هم در دیار خود بودم
به دیار کسان شدم ناگاه    گرچه هم در دیار خود بودم
به در هر حصار می‌گشتم    نه که من در حصار خود بودم
سالها یار، یار می‌گفتم    خود به تحقیق یار خود بودم
گفتم: او را شکار کردم، لیک    چون بدیدم شکار خود بودم
یک شبم یار در کنار کشید    روز شد، در کنار خود بودم
غم دل با کسی نخواهم گفت    چون غم و غمگسار خود بودم
اوحدی پیش من حجاب نشد    زانکه خود پرده‌دار خود بودم
گفتم: این اختیار نیست مرا    چون که در اختیار خود بودم
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی


همچنین مشاهده کنید