شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

قسمت یازدهم (۲)


در عالم گل گنج نهانی مائیم    دارنده‌ی ملک جاودانی مائیم
چون از ظلمات آب و گل بگذشتیم    هم خضر و هم آب زندگانی مائیم
٭٭٭
در عشق تو گر دل بدهم جان ببرم    هرچه بدهم هزار چندان ببرم
چوگان سر زلف تو گر دست دهد    از جمله جهان گوی ز میدان ببرم
٭٭٭
در عشق تو معرفت خطا دانستیم    چه عشق و چه معرفت کرا دانستیم
یک یافتنی از او به فریاد دو کون    این هست از آن نیست که ما دانستیم
٭٭٭
در کوی خرابات گذر میکردم    وین دلق بشر دوخت بدر میکردم
هرکس نظری به جانبی میافکند    من بر نظر خویش نظر میکردم
٭٭٭
در کوی خرابات نگاری دیدم    عشقش به هزار جان و دل بخریدم
بوئی ز سر دو زلف او بشنیدم    دست طمع از هر دو جهان ببریدم
٭٭٭
در هر فلکی مردمکی می‌بینم    هر مردمکش را فلکی می‌بینم
ای احوال اگر یکی دو می‌بینی تو    بر عکس تو من دو را یکی می‌بینم
٭٭٭
دستارم و جبه و سرم هر سه به هم    قیمت کردند به یک درم چیزی کم
نشنیدستی تو نام من در عالم    من هیچکسم هیچکسم هیچکسم
٭٭٭
دشنامم ده که مست دشنام توام    مست سقط خوش خوش آشام توام
زهرابه بیار تا بنوشم چو شکر    من رام توام رام توام رام توام
٭٭٭
دلدار چو دید خسته و غمگینم    آمد خندان نشست بر بالینم
خارید سرم گفت که ای مسکینم    دل می‌ندهد ره که چنینت بینم
٭٭٭
دل زار وثاق سینه آواره کنم    بر سنگ زنم سبوی خود پاره کنم
گر پاره کنم هزار گوهر ز غمت    روزی او را ز لعل تو چاره کنم
٭٭٭
دل میگوید که نقد این باغ دریم    امروز چریدیم و به شب هم بچریم
لب میگزدش عقل که گستاخ مرو    گرچه در رحمت است زحمت ببریم
٭٭٭
دوش آمده بود از سر لطفی یارم    شب را گفتم فاش مکن اسرارم
شب گفت پس و پیش نگه کن آخر    خورشید تو داری ز کجا صبح آرم
٭٭٭
دوش از سر مستی بخراشید رخم    آندم که زروش لاله میچید رخم
گفتم مخراشش که از آنروز که زاد    از قبله‌ی روی تو نگردید رخم
٭٭٭
دوش از طربی بسوی اصحاب شدیم    وز غوره فشانان سوی دوشاب شدیم
وز شب صفتان جانب مهتاب شدیم    با بیداران ز خویش در خواب شدیم
٭٭٭
دوش ارچه هزار نام بر ننگ زدم    بر دامن آن عهد شکن چنگ زدم
دل بر دل او نهادم از شوق وصال    هم عاقبت آبگینه بر سنگ زدم
٭٭٭
دل داد مرا که دلستان را بزدم    آن را که نواختم همان را بزدم
جانی که بدو زنده‌ام و خندانم    دیوانه شدم چنانکه جان را بزدم
٭٭٭
دیوانه‌ام نیم ولیک همی خوانندم    بیگانه‌ام ولیک میرانندم
همچون عسسان بجهد در نیمه‌ی شب    مستند ولی چو روز میدانندم
٭٭٭
ذات تو ز عیبها جدا دانستم    موصوف به مغز کبریا دانستم
من دل چکنم چونکه به تحقیق و یقین    خود را چو شناختم ترا دانستم
٭٭٭
رازیکه بگفتی ای بت بدخویم    واگو که من از لطف تو آن میجویم
چون گفت به گریه درشدم پس گفتا    وامیگویم خموش وامیگویم
٭٭٭
رفتی و ز رفتن تو من خون گریم    وز غصه‌ی افزون تو افزون گریم
نی خود چو تو رفتی ز پیت دیده برفت    چون دیده برفت بعد از او چون گریم
٭٭٭
روزت بستودم و نمی‌دانستم    شب با تو غنودم و نمی‌دانستم
ظن برده بدم به خود که من من بودم    من جمله تو بودم و نمی‌دانستم
٭٭٭
روزی به خرابات تو می میخوردم    وین خرقه‌ی آب و گل بدر می‌کردم
دیدم ز خرابات تو عالم معمور    معمور و خراب از آن چنین میکردم
٭٭٭
رویت بینم بدر من آن را دانم    وانجا که توئی صدر من آن را دانم
وانشب که ترا بینم ای رونق عید    از عمر شب قدر من آن را دانم
٭٭٭
زان دم که ترا به عشق بشناخته‌ام    بس نرد نهان که با تو من باخته‌ام
به خرام تو سرمست به خرگاه دلم    کز بهر تو خرگاه بپرداخته‌ام
٭٭٭
ز اول که حدیث عاشقی بشنودم    جان و دل و دیده در رهش فرسودم
گفتم که مگر عاشق و معشوق دواند    خود هر دو یکی بود من احول بودم
٭٭٭
زاهد بودی ترانه گویت کردم    خاموش بدی فسانه گویت کردم
اندر عالم نه نام بودت نه نشان    ننشاندمت و نشانه گویمت کردم
٭٭٭
زنبور نیم که من بدودی بروم    یا همچو پری به بوی عودی بروم
یا سیل شکسته تا برودی بروم    یا حرص که در عشوه‌ی سودی بروم
٭٭٭
زین پیش اگر دم از جنون میزده‌ام    وانگه قدم از چرا و چون میزده‌ام
عمری بزدم این در و چون بگشادند    دیدم ز درون در برون میزده‌ام
٭٭٭
زینگونه که من به نیستی خرسندم    چندین چه دهید بهر هستی پندم
روزیکه به تیغ نیستی بکشندم    گرینده‌ی من کیست بر او می‌خندم
٭٭٭
ساقی امروز در خمارت بودم    تا شب به خدا در انتظارت بودم
می در ده و از دام جهانم به جهان    امشب چو به روز من شکارت بردم


همچنین مشاهده کنید