جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

قسمت ششم (۴)


در نفی تو عقل را امان نتوان دید    جز در ره اثبات تو جان نتوان داد
با اینکه ز تو هیچ مکان خالی نیست    در هیچ مکان ترا نشان نتوان داد
٭٭٭
درویش که اسرار جهان میبخشد    هردم ملکی به رایگان میبخشد
درویش کسی نیست که نان میطلبد    درویش کسی بود که جان میبخشد
٭٭٭
در عشق توم وفا قرین می‌باید    وصل تو گمانست، یقین می‌باید
کار من دل خواسته در خدمت تو    بد نیست ولیکن به ازین می‌باید
٭٭٭
دریا نکند سیر مرا جو چه کند    گلشن چو نباشدم مرا بو چه کند
گر یار کرانه کرد او معذور است    من ماندم و صبر نیز تا او چه کند
٭٭٭
دردی داری که بحر را پر دارد    دردی که هزار بحر پر در دارد
خواهی که بیا پیش فرود آی ز خر    زانروی که روی خر به آخر دارد
٭٭٭
دست تو به جود طعنه بر میغ زند    در معرکه تیغ گوهر آمیغ زند
از کار تو آفتاب را شرمی باد    کو تیغ تو دیده صبحدم تیغ زند
٭٭٭
دشنام که از لب تو مهوش باشد    چون لعل بود که اصلش آتش باشد
بر گوی که دشنام تو دلکش باشد    هر باد که بر گل گذرد خوش باشد
٭٭٭
دل با هوس تو زاد و بودی دارد    با سایه‌ی تو گفت و شنودی دارد
لاحول همی کنم ولیکن لاحول    در عشق گمان مکن که سودی دارد
٭٭٭
دلتنگ مشو که دلگشائی آمد    دل نیک نواز با نوائی آمد
غم را چو مگس شکست اکنون پر و بال    کز جانب قاف جان همائی آمد
٭٭٭
دل جمله حکایت از بهار تو کند    جان جمله حدیث لاله‌زار تو کند
مستی ز دو چشم پرخمار تو کند    تا خدمت لعل آبدار تو کند
٭٭٭
دل داد مرا که دلستان را بزدم    آن را که نواختم همان را بزدم
جانیکه بر آن زنده‌ام و خندانم    دیوانه شدم چنانکه جان را بزدم
٭٭٭
دلدار ابد گرد دلم میگردد    گرد دل و جان خجلم میگردد
زین گل چو درخت سر برآرم خندان    کاب حیوان گرد گلم میگردد
٭٭٭
دل در پی دلدار بسی تاخت و نشد    هر خشک و تری که داشت درباخت و نشد
بیچاره به کنج سینه بنشست بمکر    هر حیله و فن که داشت پرداخت و نشد
٭٭٭
دل دوش در این عشق حریف ما بود    شب تا به سحرگاه نخفت و ناسود
چون صبح دمید سوی تو آمد زود    با چهره‌ی زرد و دیده‌ی خون‌آلود
٭٭٭
دل را بدهم پند که عمدا نرود    پیش بت شنگ من از آنجا نرود
لب می‌گزد آن بت که کجا افتادی    او کیست که باشد که رود یا نرود
٭٭٭
دل‌ها به سماع بیقرار افتادند    چون ابر بهار پر شرار افتادند
ای زهره‌ی عیش کف رحمت بگشای    کاین مطرب و کف و دف ز کار افتادند
٭٭٭
دل هرچه در آشکار و پنهان گوید    زانموی چو مشک عنبرافشان گوید
این آشفته است و او پریشان دانم    کاشفته سخنهای پریشان گوید
٭٭٭
دوش آن بت من همچو مه گردون بود    نی نی که به حسن از آفتاب افزون بود
از دایره‌ی خیال ما بیرون بود    دانم که نکو بود ندانم چه بود
٭٭٭
دوش از قمر تو آسمان مینوشید    وز آب حیات تو جهان مینوشید
زان آب حیاتی که حیاتست مزید    در هرچه حیات بود آن مینوشید
٭٭٭
دو کون خیال خانه‌ای بیش نبود    وامد شد ما بهانه‌ای بیش نبود
عمریست که قصه‌ای ز جان میشنوی    قصه چکنم فسانه‌ای بیش نبود
٭٭٭
دی باغ ز وی شکر سلامت میکرد    بر روی شکوفه‌ها علامت میکرد
آن سرو چمن دعوی قامت میکرد    گل خنده‌زنان بر او قیامت میکرد
٭٭٭
دی بنده بر آن قمر جانی شد    یک نکته بگفت و بحث را بانی شد
میخواست که مدعاش ثابت گردد    ثابت نشد آن و مدعی فانی شد
٭٭٭
دی چشم تو رای سحر مطلق میزد    روی تو ره گنبد از رق میزد
تا داشتی آفتاب در سایه‌ی زلف    جان بر صفت ذره معلق میزد
٭٭٭
دیدم رخت از غم سر موئیم نماند    جز بندگی روی تو روئیم نماند
با دل گفتم که آرزوئی در خواه    دل گفت که هیچ آرزوئیم نماند
٭٭٭
دی می‌رفتی بر تو تو نظر می‌کردند    آنانکه به مذهب تناسخ فردند
سوگند به اعتقاد خود می‌خوردند    کاین یوسف ثانیست که باز آوردند
٭٭٭
دیوانه میان خلق پیدا باشد    زیرا که سوار اسب سودا باشد
دیوانه کسی بود که او را نشناخت    دیوانه به نزد ما شناسا باشد
٭٭٭
رفتم بدر خانه‌ی آن خوش پیوند    بیرون آمد بنزد من خنداخند
اندر بر خود کشید نیکم چون قند    کای عاشق و ای عارف و ای دانشمند
٭٭٭
رو دیده بدوز تا دلت دیده شود    زاندیده جهان دگرت دیده شود
گر تو ز پسند خویش بیرون آئی    کارت همه سر بسر پسندیده شود
٭٭٭
روز آمد و غوغای تو در بردارد    شب آمد و سودای تو بر سر دارد
کار شب و روز نیست این کار منست    کی دو خر لنگ بار من بردارد
٭٭٭
روز شادیست غم چرا باید خورد    امروز می از جام وفا باید خورد
چند از کف خباز و سفا رزق خوریم    یکچند هم از کف خدا باید خورد
٭٭٭
روز محک محتشم و دون آمد    زنهار مگو چونکه ز بیچون آمد
روزیست که از ورای گردون آمد    زان روز بهی که روزافزون آمد
٭٭٭
روزیکه بود دلت ز جان پر از درد    شکرانه هزاران جان فدا باید کرد
کاندر ره عشق و عاشقی ای سره مرد    بیشکر قفای نیکوان نتوان کرد
٭٭٭
روزی که جمال آن صنم دیده شود    از فرق سرم تا به قدم دیده شود
تا من به هزار دیده بینم او را    کارم بدو دیده کسی پسندیده شود


همچنین مشاهده کنید