جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

قسمت سوم (۴)


دل در بر من زنده برای غم تست    بیگانه‌ی خلق و آشنای غم تست
لطفی است که می‌کند غمت با دل من    ورنه دل تنگ من چه جای غم تست
٭٭٭
دل در بر هر که هست از دلبر ماست    هرجا جهد این برق از آن گوهر ماست
هر زر که در او مهر الست است و بلی    در هر کانی که هست آن زر زر ماست
٭٭٭
دل رفت بر کسیکه بیماش خوش است    غم خوش نبود ولیک غمهاش خوش است
جان میطلبد نمیدهم روزی چند    جانرا محلی نیست تقاضاش خوش است
٭٭٭
دل رفت و سر راه دل استان بگرفت    وز عشق دو زلف او بدندان بگرفت
پرسید کی تو چون دهان بگشادم    جست از دهنم راه بیابان بگرفت
٭٭٭
دل یاد تو کرد چون به عشرت بنشست    جام از ساقی ربود و انداخت شکست
شوریده برون جست نه هشیار و نه مست    آوازه درافتاد که دیوانه شده است
٭٭٭
دل یاد تو کرد چون طرب می انگیخت    والله که نخورد آنقدح را و بریخت
دل قالب مرده دید خود را بی‌تو    اینست سزای آنکه از جان بگریخت
٭٭٭
دور است ز تو نظر بهانه اینست    کاین دیده‌ی ما هنوز صورت بین است
اهلیت روی تو ندارد لیکن    چون برکند از تو دل که جان شیرین است
٭٭٭
دوش از سر لطف یار در من نگریست    گفتا بی‌ما چگونه توانی بزیست
گفتم به خدا چنانکه ماهی بی‌آب    گفتا که گناه تست و بر من بگریست
٭٭٭
دی آنکه ز سوی بام بر ما نگریست    یا جان فرشته است یا روح پریست
مرده است هرآنکه بی‌چنین روح نزیست    بی‌او به خبر بودن از بیخبریست
٭٭٭
دیوانه شدم خواب ز دیوانه خطا است    دیوانه چه داند کهره خواب کجاست
زیرا که خدا نخفت و پاکست ز خواب    مجنون خدا بدان هم از خواب جداست
٭٭٭
راهی ز زبان ما بدل پیوسته است    کاسرار جهان و جان در او پیوسته است
تا هست زبان بسته گشاده است آن راه    چون گشت زبان گشاده آنره بسته است
٭٭٭
روزی ترش است و دیده‌ی ابرتر است    این گریه برای خنده‌ی برگ و بر است
آن بازی کودکان و خندید نشان    از گریه‌ی مادر است و قبض پدر است
٭٭٭
روزی که ترا ببینم آدینه‌ی ماست    هر روز به دولتت به از دینه‌ی ماست
گر چرخ و هزار چرخ در کینه‌ی ماست    غم نیست چو مهر یار در سینه‌ی ماست
٭٭٭
روزیکه مرا به نزد تو دورانست    ساقی و شراب و قدح و دورانست
واندم که مرا تجلی احسانست    جان در تن من چو موسی عمرانست
٭٭٭
زانروز که چشم من برویت نگریست    یکدم نگذشت کز غمت خون نگریست
زهرم بادا که بی‌تو میگیرم جام    مرگم بادا که بی‌تو میباید زیست
٭٭٭
زان روی که دل بسته‌ی آنزنجیر است    در دامن تو دست زدن تقدیر است
چون دست به دامنش زدم گفت بهل    گفتم که خموش روز گیراگیر است
٭٭٭
زان رونق هر سماع آواز دف است    زانست که دف زخم وستم را هدف است
می‌گوید دف که آنکسی دست ببرد    کاین زخم پیاپی دل او را علف است
٭٭٭
زان می خوردم که روح پیمانه اوست    زان مست شدم که عقل دیوانه‌ی اوست
شمعی به من آمد آتشی در من زد    آن شمع که آفتاب پروانه‌ی اوست
٭٭٭
زان می مستم که نقش جامش عشق است    وان اسب سواری که لجامش عشق است
عشق مه من کار عظیمی است ولیک    من بنده‌ی آنم که غلامش عشق است
٭٭٭
سرسبز بود خاک که آتش یار است    خاصه خاکی که ناطق و بیدار است
این خاک ز مشاطه‌ی خود بی‌خبر است    خوش بی‌خبر است از آنکه زو هشیار است
٭٭٭
سر سخن دوست نمیرم گفت    دریست گرانبها نمیرم سفت
ترسم که بخواب دربگویم سخنی    شبهاست که از بیم نمیرم خفت
٭٭٭
سرگشته چو آسیای گردان کنمت    بی‌سر گردان چو گوی گردان کنمت
گفتی بروم با دگری درسازم    با هرکه بسازی زود ویران کنمت
٭٭٭
سرگشته دلا به دوست از جان راهست    ای گمشده آشکار و پنهان راهست
گر شش جهتت بسته شود باک مدار    کز قعر نهادت سوی جانان راهست
٭٭٭
سرمایه‌ی عقل سر دیوانگیست    دیوانه‌ی عشق مرد فرزانگیست
آنکس که شد آشنای دل از ره درد    با خویشتنش هزار بیگانگیست
٭٭٭
سلطان ملاحت مه موزون منست    در سلسله‌اش این دل مجنون منست
بر خاک درش خون جگر میریزم    هرچند که خاک آن به از خون منست
٭٭٭
سنبل چو سر عقاب زلف تو نداشت    در عالم حسن آب زلف تو نداشت
هرچند که لاف آبداری میزد    پیچید بس و تاب زلف تو نداشت
٭٭٭
شاگرد توست دل که عشق آموز است    ماننده‌ی شب گرفته پای روز است
هرجا که روم صورت عشق است بپیش    زیرا روغن در پی روغن سوز است
٭٭٭
شاهی که شفیع هر گنه بود برفت    وانشب که به از هزار مه بود برفت
گر باز آید مرا نبیند تو بگوی    کو همچو شما بر سر ره بود برفت
٭٭٭
شب رو که شبت راهبر اسرار است    زیرا که نهان ز دیده‌ی اغیار است
دل عشق‌آلود و دیده‌ها خواب‌آلود    تا صبح جمال یار ما را کار است
٭٭٭
شمشیر ازل بدست مردان خداست    گوی ابدی در خم چوگان خداست
آن تن که چو کوه طور روشن آید    نور خود از او طلب که او کان خداست
٭٭٭
شمعی که در اینخانه بدی خانه کجاست    در دیده بد امروز میان دلهاست
در دل چو خیال خوش نشست و برخاست    نی نی که ز دل نرفت هم در دل ما است
٭٭٭
صدربار بگفتمت چه هشیار و چه مست    شوخی مکن و مزن بهر شاخی دست
از بسکه دلت باین و آن درپیوست    آب تو برفت و آتش ما بنشست
٭٭٭
عاشق نبود آنکه سبک چون جان نیست    شب همچو ستاره گرد مه گردان نیست
از من بشنو این سخن بهتان نیست    بی‌باد و هوا رقص علم امکان نیست
٭٭٭
عشق آمد و توبه را چو شیشه بشکست    چون شیشه شکست کیست کو داند بست
گر هست شکسته‌بند آن هم عشق است    از بند و شکست او کجا شاید جست


همچنین مشاهده کنید