جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

قسمت دوم (۴)


این سینه‌ی پرمشغله از مکتب اوست    و امروز که بیمار شدم از تب اوست
پرهیز کنم ز هرچه فرمود طبیب    جز از می و شکری که آن از لب اوست
٭٭٭
این شکل سفالین تنم جام دلست    و اندیشه‌ی پخته‌ام می خام دلست
این دانه‌ی دانش همگی دام دلست    این من گفتم و لیک پیغام دلست
٭٭٭
این عشق شهست و رایتش پیدا نیست    قرآن حقست و آیتش پیدا نیست
هر عاشق از این صیاد تیری خورده است    خون میرود و جراحتش پیدا نیست
٭٭٭
این غمزه که میرنی ز نوری دگر است    و اندیشه که میکنی عبوری دگر است
هر چند دهن زدن ز شیرینی اوست    این دست که میزنی ز شوری دگر است
٭٭٭
این فتنه که اندر دل تنگ است ز چیست    وین عشق که قد از او چو چنگست ز چیست
وین دل که در این قالب من هر شب و روز    با من ز برای او به جنگست ز چیست
٭٭٭
این فصل بهار نیست فصلی دگر است    مخموری هر چشم ز وصلی دگر است
هرچند که جمله شاخها رقصانند    جنبیدن هر شاخ ز اصلی دگر است
٭٭٭
این گرمابه که خانه‌ی دیوانست    خلوتگه و آرامگه شیطانست
دروی پریی، پری رخی پنهانست    پس کفر یقین کمینگه ایمانست
٭٭٭
این مستی من ز باده‌ی حمرا نیست    وین باده بجز در قدح سودا نیست
تو آمده‌ای که باده‌ی من ریزی    من آن باشم که باده‌ام پیدا نیست
٭٭٭
این من نه منم آنکه منم گوئی کیست    گویا نه منم در دهنم گوئی کیست
من پیرهنی بیش نیم سر تا پای    آن کس که منش پیرهنم گوئی کیست
٭٭٭
این نعره عاشقان ز شمع طرب است    شمع آمد و پروانه خموش این عجب است
اینک شمعی که برتر از روز و شب است    بشتاب ای جان که شمع دل جان طلب است
٭٭٭
این همدم اندرون که دم میدهدت    امید رسیدن به حرم می‌دهدت
تو تا دم آخرین دم او میخور    کان عشوه نباشد ز کرم میدهدت
٭٭٭
ای هر بیدار با خبرهای تو خفت    ای هرکه بخفت در بر لطف تو خفت
ای آنکه بجز تو نیست پیدا و نهفت    از بیم تو بیش از این نمیرم گفت
٭٭٭
ای هرچه صدف بسته‌ی دریای لبت    وی هرچه گهر فتاده در پای لبت
از راهزنان رسیده جانم تا لب    گر ره ندهی وای من و وای لبت
٭٭٭
ای همچو خر و گاو که و جو طلبت    تا چند کند سایس گردون ادبت
لب چند دراز میکنی سوی لبش    هر گنده دهان چشیده از طعم لبت
٭٭٭
با تو سخنان بیزبان خواهم گفت    از جمله‌ی گوشها نهان خواهم گفت
جز گوش تو نشنود حدیث من کس    هرچند میان مردمان خواهم گفت
٭٭٭
با جان دو روزه تو چنان گشتی جفت    با تو سخن مرگ نمی‌شاید گفت
جان طالب منزلست و منزل مرگست    اما خر تو میانه‌ی راه بخفت
٭٭٭
باد آمد و گل بر سر میخواران ریخت    یار آمد و می در قدح یاران ریخت
از سنبل تر رونق عطاران برد    وز نرگس مست خون هشیاران ریخت
٭٭٭
با دشمن تو چو یار بسیار نشست    با یار نشایدت دگربار نشست
پرهیز از آن گلی که با خار نشست    بگریز از آن مگس که بر مار نشست
٭٭٭
با دل گفتم که دل از او جیحونست    دلبر ترش است و با تو دیگر گونست
خندید دلم گفت که این افسونست    آخر شکر ترش ببینم چونست
٭٭٭
باران به سر گرم دلی بر میریخت    بسیار چو ریخت چست در خانه گریخت
پر میزد خوش بطی که آن بر من ریز    کاین جان مرا خدای از آب انگیخت
٭٭٭
با روز بجنگیم که چون روز گذشت    چون سیل به جویبار و چون باد بدشت
امشب بنشینیم چون آن مه بگرفت    تا روز همی زنیم طاس و لب طشت
٭٭٭
بازآی که یار بر سر پیمانست    از مهر تو برنگشت صد چندانست
تو بر سر مهری که ترا یکجانست    او چون باشد که جان جان جانست
٭٭٭
با شاه هر آنکسی که در خرگاهست    آن از کرم و لطف و عطای شاهست
با شاه کجا رسی بهر بیخویشی    زانجانب بیخودی هزاران راهست
٭٭٭
با شب گفتم گر بمهت ایمانست    این زود گذشتن تو از نقصانست
شب روی به من کرد و چنین عذری گفت    ما را چه گنه چو عشق بی‌پایانست
٭٭٭
تا شب میگو که روز ما را شب نیست    در مذهب عشق و عشق را مذهب نیست
عشق آن بحریست کش کران ولب نیست    بس غرقه شوند و ناله و یارب نیست
٭٭٭
با عشق کلاه بر کمر دوز خوش است    با ناله‌ی سرنای جگرسوز خوش است
ای مطرب چنگ و نای را تا بسحر    بنواز بر این صفت که تا روز خوش است
٭٭٭
با عشق نشین که گوهر کان تو است    آنکس را جو که تا ابد آن تو است
آنرا بمخوان جان که غم جان تو است    بر خویش حرام کن اگر نان تو است
٭٭٭
با ما ز ازل رفته قراری دگر است    این عالم اجساد دیاری دگر است
ای زاهد شبخیز تو مغرور نماز    بیرون ز نماز روزگاری دگر است
٭٭٭
با نی گفتم که بر تو بیداد ز کیست    بی‌هیچ زیان ناله و فریاد تو چیست
گفتا که ز شکری بریدند مرا    بی‌ناله و فریاد نمیدانم زیست
٭٭٭
با هرکه نشستی و نشد جمع دلت    وز تو نرمید زحمت آب و گلت
زنهار تو پرهیز کن از صحبت او    ورنی نکند جان کریمان بحلت
٭٭٭
با هستی و نیستیم بیگانگی است    وز هر دو بریدیم نه مردانگی است
گر من ز عجایبی که در دل دارم    دیوانه نمی‌شوم ز دیوانگی است
٭٭٭
پای تو گرفته‌ام ندارم ز تو دست    درمان ز که جویم که دلم مهر تو خست
هی طعنه زنی که بر جگر آبت نیست    گر بر جگر نیست چه شد بر مژه هست
٭٭٭
پائی که همی رفت به شبستان سر مست    دستی که همی چید ز گل دسته بدست
از بند و گشاد دهن دام اجل    آن دست بریده گشت و آن پای شکست


همچنین مشاهده کنید