چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

قسمت اول (۲)


چون نیست حقیقت و یقین اندر دست    نتوان به امید شک همه عمر نشست
هان تا ننهیم جام می از کف دست    در بی خبری مرد چه هشیار و چه مست
٭٭٭
چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست    چون هست بهرچه هست نقصان و شکست
انگار که هرچه هست در عالم نیست    پندار که هرچه نیست در عالم هست
٭٭٭
خاکی که بزیر پای هر نادانی است    کف صنمی و چهره‌ی جانانی است
هر خشت که بر کنگره ایوانی است    انگشت وزیر یا سلطانی است
٭٭٭
دارنده چو ترکیب طبایع آراست    از بهر چه او فکندش اندر کم و کاست
گر نیک آمد شکستن از بهر چه بود    ورنیک نیامد این صور عیب کراست
٭٭٭
در پرده اسرار کسی را ره نیست    زین تعبیه جان هیچکس آگه نیست
جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست    می خور که چنین فسانه‌ها کوته نیست
٭٭٭
در خواب بدم مرا خردمندی گفت    کز خواب کسی را گل شادی نشکفت
کاری چکنی که با اجل باشد جفت    می خور که بزیر خاک میباید خفت
٭٭٭
در دایره‌ای که آمد و رفتن ماست    او را نه بدایت نه نهایت پیداست
کس می نزند دمی در این معنی راست    کاین آمدن از کجا و رفتن بکجاست
٭٭٭
در فصل بهار اگر بتی حور سرشت    یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت
هرچند بنزد عامه این باشد زشت    سگ به زمن ار برم دگر نام بهشت
٭٭٭
دریاب که از روح جدا خواهی رفت    در پرده اسرار فنا خواهی رفت
می نوش ندانی از کجا آمده‌ای    خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت
٭٭٭
ساقی گل و سبزه بس طربناک شده‌ست    دریاب که هفته دگر خاک شده‌ست
می نوش و گلی بچین که تا درنگری    گل خاک شده‌ست و سبزه خاشاک شده‌ست
٭٭٭
عمریست مرا تیره و کاریست نه راست    محنت همه افزوده و راحت کم و کاست
شکر ایزد را که آنچه اسباب بلاست    ما را ز کس دگر نمیباید خواست
٭٭٭
فصل گل و طرف جویبار و لب کشت    با یک دو سه اهل و لعبتی حور سرشت
پیش آر قدح که باده نوشان صبوح    آسوده ز مسجدند و فارغ ز کنشت
٭٭٭
گر شاخ بقا ز بیخ بختت رست است    ور بر تن تو عمر لباسی چست است
در خیمه تن که سایبانی‌ست ترا    هان تکیه مکن که چارمیخش سست است
٭٭٭
گویند کسان بهشت با حور خوش است    من میگویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار    کاواز دهل شنیدن از دور خوش است
٭٭٭
گویند مرا که دوزخی باشد مست    قولیست خلاف دل در آن نتوان بست
گر عاشق و میخواره بدوزخ باشند    فردا بینی بهشت همچون کف دست
٭٭٭
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت    از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت    این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت
٭٭٭
مهتاب بنور دامن شب بشکافت    می نوش دمی بهتر از این نتوان یافت
خوش باش و میندیش که مهتاب بسی    اندر سر خاک یک بیک خواهد تافت
٭٭٭
می خوردن و شاد بودن آیین منست    فارغ بودن ز کفر و دین دین منست
گفتم به عروس دهر کابین تو چیست    گفتا دل خرم تو کابین منست
٭٭٭
می لعل مذابست و صراحی کان است    جسم است پیاله و شرابش جان است
آن جام بلورین که ز می خندان است    اشکی است که خون دل درو پنهان است
٭٭٭
می نوش که عمر جاودانی اینست    خود حاصلت از دور جوانی اینست
هنگام گل و باده و یاران سرمست    خوش باش دمی که زندگانی اینست
٭٭٭
نیکی و بدی که در نهاد بشر است    شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل    چرخ از تو هزار بار بیچاره‌تر است
٭٭٭
در هر دشتی که لاله‌زاری بوده‌ست    از سرخی خون شهریاری بوده‌ست
هر شاخ بنفشه کز زمین میروید    خالی است که بر رخ نگاری بوده‌ست
٭٭٭
هر ذره که در خاک زمینی بوده است    پیش از من و تو تاج و نگینی بوده است
گرد از رخ نازنین به آزرم فشان    کانهم رخ خوب نازنینی بوده است
٭٭٭
هر سبزه که برکنار جوئی رسته است    گویی ز لب فرشته خویی رسته است
پا بر سر سبزه تا بخواری ننهی    کان سبزه ز خاک لاله رویی رسته است
٭٭٭
یک جرعه می ز ملک کاووس به است    از تخت قباد و ملکت طوس به است
هر ناله که رندی به سحرگاه زند    از طاعت زاهدان سالوس به است
٭٭٭
چون عمر بسر رسد چه شیرین و چه تلخ    پیمانه که پر شود چه بغداد و چه بلخ
می نوش که بعد از من و تو ماه بسی    از سلخ به غره آید از غره به سلخ
٭٭٭
آنانکه محیط فضل و آداب شدند    در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون    گفتند فسانه‌ای و در خواب شدند
٭٭٭
آن را که به صحرای علل تاخته‌اند    بی او همه کارها بپرداخته‌اند
امروز بهانه‌ای در انداخته‌اند    فردا همه آن بود که در ساخته‌اند
٭٭٭
آنها که کهن شدند و اینها که نوند    هر کس بمراد خویش یک تک بدوند
این کهنه جهان بکس نماند باقی    رفتند و رویم دیگر آیند و روند
٭٭٭
آنکس که زمین و چرخ و افلاک نهاد    بس داغ که او بر دل غمناک نهاد
بسیار لب چو لعل و زلفین چو مشک    در طبل زمین و حقه خاک نهاد


همچنین مشاهده کنید