چهارشنبه, ۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 24 April, 2024
مجله ویستا

داستان کاموس کشانی (۷)


تو کندی دل و مغز دیو سپید    زمانه بمهر تو دارد امید
زمین گرد رخش ترا چاکرست    زمان بر تو چون مهربان مادرست
ز تیغ تو خورشید بریان شود    ز گرز تو ناهید گریان شود
ز نیروی پیکان کلک تو شیر    بروز بلا گردد از جنگ سیر
تو تا برنهادی بمردی کلاه    نکرد ایچ دشمن بایران نگاه
کنون گیو و گودرز و طوس و سران    فراوان ازین مرز کنداوران
همه دل پر از خون و دیده پرآب    گریزان ز ترکان افراسیاب
فراوان ز گودرزیان کشته مرد    شده خاک بستر بدشت نبرد
هرانکس کزیشان بجان رسته‌اند    بکوه هماون همه خسته‌اند
همه سر نهاده سوی آسمان    سوی کردگار مکان و زمان
که ایدر بباید گو پیلتن    بنیروی یزدان و فرمان من
شب تیره کین نامه بر خواندم    بسی از جگر خون برافشاندم
نگفتم سه روز این سخن را بکس    مگر پیش دادار فریاد رس
کنون کار ز اندازه اندر گذشت    دلم زین سخن پر ز تیمار گشت
امید سپاه و سپهبد بتست    که روشن روان بادی و تن درست
سرت سبز باد و دلت شادمان    تن زال دور از بد بدگمان
ز من هرچ باید فزونی بخواه    ز اسپ و سلیح و ز گنج و سپاه
برو با دلی شاد و رایی درست    نشاید گرفت این چنین کار سست
بپاسخ چنین گفت رستم بشاه    که بی تو مبادا نگین و کلاه
که با فر و برزی و بارای و داد    ندارد چو تو شاه گردون بیاد
شنیدست خسرو که تا کیقباد    کلاه بزرگی بسر بر نهاد
بایران بکین من کمر بسته‌ام    برام یک روز ننشسته‌ام
بیابان و تاریکی و دیو و شیر    چه جادو چه از اژدهای دلیر
همان رزم توران و مازندران    شب تیره و گرزهای گران
هم از تشنگی هم ز راه دراز    گزیدن در رنج بر جای ناز
چنین درد و سختی بسی دیده‌ام    که روزی ز شادی نپرسیده‌ام
تو شاه نو آیین و من چون رهی    میان بسته‌ام چون تو فرمان دهی
شوم با سپاهی کمر بر میان    بگردانم این بد ز ایرانیان
ازان کشتگان شاه بی‌درد باد    رخ بدسگالان او زرد باد
ز گودرزیان خود جگر خسته‌ام    کمر بر میان سوگ را بسته‌ام
چو بشنید کیخسرو آواز اوی    برخ برنهاد از دو دیده دو جوی
بدو گفت بی‌تو نخواهم زمان    نه اورنگ و تاج و نه گرز و کمان
فلک زیر خم کمند تو باد    سر تاجداران به بند تو باد
ز دینار و گنج و ز تاج و گهر    کلاه و کمان و کمند و کمر
بیاورد گنجور خسرو کلید    سر بدره‌های درم بردید
همه شاه ایران به رستم سپرد    چنین گفت کای نامدار گرد
جهان گنج و گنجور شمشیر تست    سر سروران جهان زیر تست
تو با گرزداران زاولستان    دلیران و شیران کابلستان
همی رو بکردار باد دمان    مجوی و مفرمای جستن زمان
ز گردان شمشیر زن سی هزار    ز لشکر گزین از در کارزار
فریبرز کاوس را ده سپاه    که او پیش رو باشد و کینه خواه
تهمتن زمین را ببوسید و گفت    که با من عنان و رکیبست جفت
سران را سر اندر شتاب آوریم    مبادا که آرام و خواب آوریم
سپه را درم دادن آغاز کرد    بدشت آمد و رزم را ساز کرد
فریبرز را گفت برکش پگاه    سپاه اندرآور به پیش سپاه
نباید که روز و شبان بغنوی    مگر نزد طوس سپهبد شوی
بگویی که در جنگ تندی مکن    فریب زمان جوی و کندی مکن
من اینک بکردار باد دمان    بیایم نجویم بره بر زمان
چو گرگین میلاد کار آزمای    سپه را زند بر بد و نیک رای
چو خورشید تابنده بنمود چهر    بسان بتی با دلی پر زمهر
بر آمد خروشیدن کرنای    تهمتن بیاورد لشکر زجای
پر اندیشه جان جهاندار شاه    دو فرسنگ با او بیامد براه
دو منزل همی کرد رستم یکی    نیاسود روز و شبان اندکی
شبی داغ دل پر ز تیمار طوس    بخواب اندر آمد گه زخم کوس
چنان دید روشن روانش بخواب    که رخشنده شمعی برآمد ز آب
بر شمع رخشان یکی تخت عاج    سیاوش بران تخت با فر و تاج
لبان پر ز خنده زبان چرب‌گوی    سوی طوس کردی چو خورشید روی
که ایرانیان را هم ایدر بدار    که پیروزگر باشی از کارزار
بگو در زیان هیچ غمگین مشو    که ایدر یکی گلستانست نو
بزیر گل اندر همی می‌خوریم    چه دانیم کین باده تا کی خوریم
ز خواب اندر آمد شده شاد دل    ز درد و غمان گشته آزاد دل
بگودرز گفت ای جهان پهلوان    یکی خواب دیدم بروشن روان
نگه کن که رستم چو باد دمان    بیاید بر ما زمان تا زمان
بفرمود تا برکشیدند نای    بجنبید بر کوه لشکر ز جای
ببستند گردان ایران میان    برافراختند اختر کاویان
بیاورد زان روی پیران سپاه    شد از گرد خورشید تابان سیاه
از آواز گردان و باران تیر    همی چشم خورشید شد خیره خیر
دو لشکر بروی اندر آورده روی    ز گردان نشد هیچ کس جنگجوی
چنین گفت هومان بپیران که جنگ    همی جست باید چه جویی درنگ
نه لشکر بدشت شکار اندرند    که اسپان ما زیر بار اندرند
بدو گفت پیران که تندی مکن    نه روز شتابست و گاه سخن
سه تن دوش با خوار مایه سپاه    برفتند بیگاه زین رزمگاه
چو شیران جنگی و ما چون رمه    که از کوهسار اندر آید دمه
همه دشت پر جوی خون یافتیم    سر نامداران نگون یافتیم
یکی کوه دارند خارا و خشک    همی خار بویند اسپان چو مشک
بمان تا بران سنگ پیچان شوند    چو بیچاره گردند بیجان شوند
گشاده نباید که دارید راه    دو رویه پس و پیش این رزمگاه
چو بی‌رنج دشمن بچنگ آیدت    چو بشتابیش کار تنگ آیدت
چرا جست باید همی کارزار    طلایه برین دشت بس صد سوار
بباشیم تا دشمن از آب و نان    شود تنگ و زنهار خواهد بجان
مگر خاک‌گر سنگ خارا خورند    چو روزی سرآید خورند و مرند
سوی خیمه رفتند زان رزمگاه    طلایه بیامد به پیش سپاه
گشادند گردان سراسر کمر    بخوان و بخوردن نهادند سر
بلشکر گه آمد سپهدار طوس    پر از خون دل و روی چون سندروس
بگودرز گفت این سخن تیره گشت    سر بخت ایرانیان خیره گشت
همه گرد بر گرد ما لشکرست    خور بارگی خارگر خاورست
سپه را خورش بس فراوان نماند    جز از گرز و شمشیر درمان نماند
بشبگیر شمشیرها برکشیم    همه دامن کوه لشکر کشیم
اگر اختر نیک یاری دهد    بریشان مرا کامگاری دهد
ور ایدون کجا داور آسمان    بشمشیر بر ما سرآرد زمان
ز بخش جهان‌آفرین بیش و کم    نباشد مپیمای بر خیره دم
مرا مرگ خوشتر بنام بلند    ازین زیستن با هراس و گزند
برین برنهادند یکسر سخن    که سالار نیک اختر افگند بن
چو خورشید برزد ز خرچنگ چنگ    بدرید پیراهن مشک رنگ
به پیران فرستاده آمد ز شاه    که آمد ز هر جای بی‌مر سپاه
سپاهی که دریای چین را ز گرد    کند چون بیابان بروز نبرد
نخستین سپهدار خاقان چین    که تختش همی برنتابد زمین
تنش زور دارد چو صد نره شیر    سر ژنده پیل اندر آرد بزیر
یکی مهتر از ماورالنهر بر    که بگذارد از چرخ گردنده سر
ببالا چو سرو و بدیدار ماه    جهانگیر و نازان بدو تاج و گاه
سر سرافرازان و کاموس نام    برآرد ز گودرز و از طوس نام
ز مرز سپیجاب تا دشت روم    سپاهی که بود اندر آباد بوم
فرستادم اینک سوی کارزار    برآرند از طوس و خسرو دمار
چو بشنید پیران بتوران سپاه    چنین گفت کای سرفرازان شاه
بدین مژده‌ی شاه پیر و جوان    همه شاد باشید و روشن‌روان
بباید کنون دل ز تیمار شست    بایران نمانم بر و بوم و رست
سر از رزم و از رنج و کین خواستن    برآسود وز لشکر آراستن


همچنین مشاهده کنید