جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

دبیر پژوهنده را پیش خواند (۳)


چه بری سری را همی بی‌گناه    که کاووس و رستم بود کینه خواه
پدر شاه و رستمش پروردگار    بپیچی به فرجام زین روزگار
چو گودرز و چون گیو و برزین و طوس    ببندند بر کوهه‌ی پیل کوس
دمنده سپهبد گو پیلتن    که خوارند بر چشم او انجمن
فریبرز کاووس درنده شیر    که هرگز ندیدش کس از جنگ سیر
برین کینه بندند یکسر کمر    در و دشت گردد پر از کینه‌ور
نه من پای دارم نه پیوند من    نه گردی ز گردان این انجمن
همانا که پیران بیاید پگاه    ازو بشنود داستان نیز شاه
مگر خود نیازت نیاید بدین    مگستر یکی تا جهانست کین
بدو گفت گرسیوز ای هوشمند    بگفت جوانان هوا را مبند
از ایرانیان دشت پر کرگس است    گر از کین بترسی ترا این بس است
همین بد که کردی ترا خود نه بس    که خیره همی بشنوی پند کس
سیاووش چو بخروشد از روم و چین    پر از گرز و شمشیر بینی زمین
بریدی دم مار و خستی سرش    به دیبا بپوشید خواهی برش
گر ایدونک او را به جان زینهار    دهی من نباشم بر شهریار
به بیغوله‌ای خیزم از بیم جان    مگر خود به زودی سرآید زمان
برفتند پیچان دمور و گروی    بر شاه ترکان پر از رنگ و بوی
که چندین به خون سیاوش مپیچ    که آرام خوار آید اندر بسیچ
به گفتار گرسیوز رهنمای    برآرای و بردار دشمن ز جای
زدی دام و دشمن گرفتی بدوی    ز ایران برآید یکی های و هوی
سزا نیست این را گرفتن به دست    دل بدسگالان بباید شکست
سپاهی بدین گونه کردی تباه    نگر تا چگونه بود رای شاه
اگر خود نیازردتی از نخست    به آب این گنه را توانست شست
کنون آن به آید که اندر جهان    نباشد پدید آشکار و نهان
بدیشان چنین پاسخ آورد شاه    کزو من ندیدم به دیده گناه
و لیکن ز گفت ستاره شمر    به فرجام زو سختی آید به سر
گر ایدونک خونش بریزم به کین    یکی گرد خیزد ز ایران زمین
رها کردنش بتر از کشتنست    همان کشتنش رنج و درد منست
به توران گزند مرا آمدست    غم و درد و بند مرا آمدست
خردمند گر مردم بدگمان    نداند کسی چاره‌ی آسمان
فرنگیس بشنید رخ را بخست    میان را به زنار خونین ببست
پیاده بیامد به نزدیک شاه    به خون رنگ داده دو رخساره ماه
به پیش پدر شد پر از درد و باک    خروشان به سر بر همی ریخت خاک
بدو گفت کای پرهنر شهریار    چرا کرد خواهی مرا خاکسار
دلت را چرا بستی اندر فریب    همی از بلندی نبینی نشیب
سر تاجداران مبر بی‌گناه    که نپسندد این داور هور و ماه
سیاوش که بگذاشت ایران زمین    همی از جهان بر تو کرد آفرین
بیازرد از بهر تو شاه را    چنان افسر و تخت و آن گاه را
بیامد ترا کرد پشت و پناه    کنون زو چه دیدی که بردت ز راه
نبرد سر تاجداران کسی    که با تاج بر تخت ماند بسی
مکن بی‌گنه بر تن من ستم    که گیتی سپنج است با باد و دم
یکی را به چاه افگند بی‌گناه    یکی با کله برشناند به گاه
سرانجام هر دو به خاک اندرند    ز اختر به چنگ مغاک اندرند
شنیدی که از آفریدون گرد    ستمگاره ضحاک تازی چه برد
همان از منوچهر شاه بزرگ    چه آمد به سلم و به تور سترگ
کنون زنده بر گاه کاووس شاه    چو دستان و چون رستم کینه خواه
جهان از تهمتن بلرزد همی    که توران به جنگش نیرزد همی
چو بهرام و چون زنگه‌ی شاوران    که نندیشد از گرز کنداوران
همان گیو کز بیم او روز جنگ    همی چرم روباه پوشد پلنگ
درختی نشانی همی بر زمین    کجا برگ خون آورد بار کین
به کین سیاوش سیه پوشد آب    کند زار نفرین به افراسیاب
ستمگاره‌ای بر تن خویشتن    بسی یادت آید ز گفتار من
نه اندر شکاری که گور افگنی    دگر آهوان را به شور افگنی
همی شهریاری ربایی ز گاه    درین کار به زین نگه کن پگاه
مده شهر توران به خیره به باد    بباید که روز بد آیدت یاد
بگفت این و روی سیاوش بدید    دو رخ را بکند و فغان برکشید
دل شاه توران برو بر بسوخت    همی خیره چشم خرد را بدوخت
بدو گفت برگرد و ایدر مپای    چه دانی کزین بد مرا چیست رای
به کاخ بلندش یکی خانه بود    فرنگیس زان خانه بیگانه بود
مر او را دران خانه انداختند    در خانه را بند برساختند
بفرمود پس تا سیاووش را    مرآن شاه بی‌کین و خاموش را
که این را بجایی بریدش که کس    نباشد ورا یار و فریادرس
سرش را ببرید یکسر ز تن    تنش کرگسان را بپوشد کفن
بباید که خون سیاوش زمین    نبوید نروید گیا روز کین
همی تاختندش پیاده کشان    چنان روزبانان مردم کشان
سیاوش بنالید با کردگار    که‌ای برتر از گردش روزگار
یکی شاخ پیدا کن از تخم من    چو خورشید تابنده بر انجمن
که خواهد ازین دشمنان کین خویش    کند تازه در کشور آیین خویش
همی شد پس پشت او پیلسم    دو دیده پر از خون و دل پر ز غم
سیاوش بدو گفت پدرود باش    زمین تار و تو جاودان پود باش
درودی ز من سوی پیران رسان    بگویش که گیتی دگر شد بسان
به پیران نه زین‌گونه بودم امید    همی پند او باد بد من چو بید
مرا گفته بود او که با صد هزار    زره‌دار و بر گستوان‌ور سوار
چو برگرددت روز یار توام    بگاه چرا مرغزار توام
کنون پیش گرسیوز اندر دوان    پیاده چنین خوار و تیره‌روان
نبینم همی یار با خود کسی    که بخروشدی زار بر من بسی
چو از شهر و ز لشکر اندر گذشت    کشانش ببردند بر سوی دشت
ز گرسیوز آن خنجر آبگون    گروی زره بستد از بهر خون
بیفگند پیل ژیان را به خاک    نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک
یکی تشت بنهاد زرین برش    جدا کرد زان سرو سیمین سرش
بجایی که فرموده بد تشت خون    گروی زره برد و کردش نگون
یکی باد با تیره گردی سیاه    برآمد بپوشید خورشید و ماه
همی یکدگر را ندیدند روی    گرفتند نفرین همه بر گروی


همچنین مشاهده کنید