جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

چو خورشید تابنده بنمود پشت (۵)


به یک ماه زان روی دریای چین    که بی‌نام بود آن زمان و زمین
بیابان بیاید چو دریا گذشت    ببینی یکی پهن بی‌آب دشت
کزین بگذری بینی آباد شهر    کزان شهرها بر توان داشت بهر
ازان پس یکی کوه بینی بلند    که بالای او برتر از چون و چند
مرین کوه را گنگ دژ در میان    بدان کت ز دانش نیاید زیان
چو فرسنگ صد گرد بر گرد کوه    ز بالای او چشم گردد ستوه
ز هر سو که پویی بدو راه نیست    همه گرد بر گرد او در یکیست
بدین کوه بینی دو فرسنگ تنگ    ازین روی و زان روی دیوار سنگ
بدین چند فرسنگ اگر پنج مرد    بباشد به راه از پی کارکرد
نیابد بریشان گذر صد هزار    زره‌دار و بر گستوان ور سوار
چو زین بگذری شهر بینی فراخ    همه گلشن و باغ و ایوان و کاخ
همه شهر گرمابه و رود و جوی    به هر برزنی آتش و رنگ و بوی
همه کوه نخچیر و آهو به دشت    چو این شهر بینی نشاید گذشت
تذروان و طاووس و کبک دری    بیابی چو از کوهها بگذری
نه گرماش گرم و نه سرماش سرد    همه جای شادی و آرام و خورد
نبینی بدان شهر بیمار کس    یکی بوستان بهشتست و بس
همه آبها روشن و خوشگوار    همیشه بر و بوم او چون بهار
درازی و پهناش سی بار سی    بود گر بپیمایدش پارسی
یک و نیم فرسنگ بالای کوه    که از رفتنش مرد گردد ستوه
وزان روی هامونی آید پدید    کزان خوبتر جایها کس ندید
همه گلشن و باغ و ایوان بود    کش ایوانها سر به کیوان بود
بشد پور کاووس و آنجای دید    مر آن را ز ایران همی برگزید
تن خویش را نامبردار کرد    فزونی یکی نیز دیوار کرد
ز سنگ و ز گچ بود و چندی رخام    وزان جوهری کش ندانیم نام
دو صد رش فزونست بالای اوی    همان سی و پنچ‌ست پهنای اوی
که آن را کسی تا نبیند به چشم    تو گویی ز گوینده گیرند خشم
نیاید برو منجنیق و نه تیر    بباید ترا دیدن آن ناگزیر
ز تیغش دو فرسنگ تا بوم خاک    همه گرد بر گرد خاکش مغاک
نبیند ز بن دیده بر تیغ کوه    هم از بر شدن مرد گردد ستوه
بدان آفرین کان چنان آفرید    ابا آشکارا نهان آفرید
نبایست یار و نه آموزگار    برو بر همه کار دشوار خوار
جز او را مخوان کردگار جهان    جز او را مدان آشکار و نهان
به پیغمبرش بر کنیم آفرین    بیارانش بر هر یکی همچنین
مرا فر نیکی‌دهش یار بود    خردمندی و بخت بیدار بود
برین سان یکی شارستان ساختند    سرش را به پروین پرداختند
کنون اندرین هم به کار آوریم    بدو در فراوان نگار آوریم
چه بندی دل اندر سرای سپنج    چه یازی به رنج و چه نازی به گنج
که از رنج دیگر کسی برخورد    جهانجوی دشمن چرا پرورد
چو خرم شود جای آراسته    پدید آید از هر سوی خواسته
نباشد مرا بودن ایدر بسی    نشیند برین جای دیگر کسی
نه من شاد باشم نه فرزند من    نه پرمایه گردی ز پیوند من
نباشد مرا زندگانی دراز    ز کاخ و ز ایوان شوم بی‌نیاز
شود تخت من گاه افراسیاب    کند بی‌گنه مرگ بر من شتاب
چنین است رای سپهر بلند    گهی شاد دارد گهی مستمند
بدو گفت پیران کای سرفراز    مکن خیره اندیشه‌ی دل دراز
که افراسیاب از بلا پشت تست    به شاهی نگین اندر انگشت تست
مرا نیز تا جان بود در تنم    بکوشم که پیمان تو نشکنم
نمانم که بادی به تو بگذرد    وگر موی بر تو هوا بشمرد
سیاوش بدو گفت کای نیکنام    نبینم جز از نیکنامیت کام
تو پپمان چنین داری و رای راست    ولیکن فلک را جز اینست خواست
همه راز من آشکارا به تست    که بیدار دل بادی و تندرست
من آگاهی از فر یزدان دهم    هم از راز چرخ بلند آگهم
بگویم ترا بودنیها درست    ز ایوان و کاخ اندرآیم نخست
بدان تا نگویی چو بینی جهان    که این بر سیاوش چرا شد نهان
تو ای گرد پیران بسیار هوش    بدین گفتها پهن بگشای گوش
فراوان بدین نگذرد روزگار    که بر دست بیداردل شهریار
شوم زار من کشته بر بی‌گناه    کسی دیگر آراید این تاج و گاه
ز گفتار بدخواه و ز بخت بد    چنین بی‌گنه بر سرم بد رسد
ز کشته شود زندگانی دژم    برآشوبد ایران و توران بهم
پر از رنج گردد سراسر زمین    دو کشور شود پر ز شمشیر و کین
بسی سرخ و زرد و سیاه و بنفش    از ایران و توران ببینی درفش
بسی غارت و بردن خواسته    پراگندن گنج آراسته
بسا کشورا کان به پای ستور    بکوبند و گردد به جوی آب شور
از ایران و توران برآید خروش    جهانی ز خون من آید به جوش
جهاندار بر چرخ چونین نوشت    به فرمان او بردهد هرچ کشت
سپهدار ترکان ز کردار خویش    پشیمان شود هم ز گفتار خویش
پشیمانی آنگه نداردش سود    که برخیزد از بوم آباد دود
بیا تا به شادی خوریم و دهیم    چو گاه گذشتن بود بگذریم
چو بشنید پیران و اندیشه کرد    ز گفتار او شد دلش پر ز درد
چنین گفت کز من بد آمد به من    گر او راست گوید همی این سخن
ورا من کشیده به توران زمین    پراگندم اندر جهان تخم کین
شمردم همه باد گفتار شاه    چنین هم همی گفت با من پگاه
وزان پس چنین گفت با دل به مهر    که از جنبش و راز گردان سپهر
چه داند بدو رازها کی گشاد    همانا ز ایرانش آمد بیاد
ز کاووس و ز تخت شاهنشهی    بیاد آمدش روزگار بهی
دل خویش زان گفته خرسند کرد    نه آهنگ رای خردمند کرد
همه راه زین‌گونه بد گفت و گوی    دل از بودنیها پر از جست و جوی
چو از پشت اسپان فرود آمدند    ز گفتار یکباره دم برزدند
یکی خوان زرین بیاراستند    می و رود و رامشگران خواستند
ببودند یک هفته زین‌گونه شاد    ز شاهان گیتی گرفتند یاد


همچنین مشاهده کنید