سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا

چو خورشید تابنده بنمود پشت (۴)


چو فرمان دهی من سزاوار او    میان را ببندم پی کار او
سیاووش را دل پر آزرم بود    ز پیران رخانش پر از شرم بود
بدو گفت رو هرچ باید بساز    تو دانی که از تو مرا نیست راز
چو بشنید پیران سوی خانه رفت    دل و جان ببست اندر آن کار تفت
در خانه‌ی جامه‌ی نابرید    به گلشهر بسپرد پیران کلید
کجا بود کدبانوی پهلوان    ستوده زنی بود روشن روان
به گنج اندرون آنچ بد نامدار    گزیده ز زربفت چینی هزار
زبرجد طبقها و پیروزه جام    پر از نافه‌ی مشک و پر عود خام
دو افسر پر از گوهر شاهوار    دو یاره یکی طوق و دو گوشوار
ز گستردنیها شتروار شست    ز زربفت پوشیدینها سه دست
همه پیکرش سرخ کرده به زر    برو بافته چند گونه گهر
ز سیمین و زرین شتربار سی    طبقها و از جامه‌ی پارسی
یکی تخت زرین و کرسی چهار    سه نعلین زرین زبرجد نگار
پرستنده سیصد به زرین کلاه    ز خویشان نزدیک صد نیک‌خواه
پرستار با جام زرین دو شست    گرفته ازان جام هر یک به دست
همان صد طبق مشک و صد زعفران    سپردند یکسر به فرمانبران
به زرین عماری و دیبا و جلیل    برفتند با خواسته خیل خیل
بیورد بانو ز بهر نثار    ز دینار با خویشتن سی‌هزار
به نزد فرنگیس بردند چیز    روانشان پر از آفرین بود نیز
وزان روی پیران و افراسیاب    ز بهر سیاوش همه پرشتاب
به یک هفته بر مرغ و ماهی نخفت    نیمد سر یک تن اندر نهفت
زمین باغ گشت از کران تا کران    ز شادی و آوای رامشگران
به پیوستگی بر گوا ساختند    چو زین عهد و پیمان بپرداختند
پیامی فرستاد پیران چو دود    به گلشهر گفتا فرنگیس زود
هم امشب به کاخ سیاوش رود    خردمند و بیدار و خامش رود
چو بانوی بشنید پیغام اوی    به سوی فرنگیس بنهاد روی
زمین را ببوسید گلشهر و گفت    که خورشید را گشت ناهید جفت
هم امشب بباید شدن نزد شاه    بیاراستن گاه او را به ماه
بیامد فرنگیس چون ماه نو    به نزدیک آن تاجور شاه نو
بدین کار بگذشت یک هفته نیز    سپهبد بیاراست بسیار چیز
از اسپان تازی و از گوسفند    همان جوشن و خود و تیغ و کمند
ز دینار و از بدرهای درم    ز پوشیدنیها و از بیش و کم
وزین مرز تا پیش دریای چین    همی نام بردند شهر و زمین
به فرسنگ صد بود بالای او    نشایست پیمود پهنای او
نوشتند منشور بر پرنیان    همه پادشاهی به رسم کیان
به خان سیاوش فرستاد شاه    یکی تخت زرین و زرین کلاه
ازان پس بیاراست میدان سور    هرآنکس که رفتی ز نزدیک و دور
می و خوان و خوالیگران یافتی    بخوردی و هرچند برتافتی
ببردی و رفتی سوی خان خویش    بدی شاد یک هفته مهمان خویش
در بسته زندانها برگشاد    ازو شادمان بخت و او نیز شاد
به هشتم سیاووش بیامد به گاه    اباگرد پیران به نزدیک شاه
گرفتند هر دو برو آفرین    که‌ای مهتر و شهریار زمین
همیشه ترا جاودان باد روز    به شادی و بدخواه را پشت کوز
وزان جایگه بازگشتند شاد    بسی از جهاندار کردند یاد
چنین نیز یک سال گردان سپهر    همی گشت بیدار بر داد و مهر
فرستاده آمد ز نزدیک شاه    به نزد سیاوش یکی نیک‌خواه
که پرسد همی شاه را شهریار    همی گوید ای مهتر نامدار
بود کت ز من دل بگیرد همی    وزین برنشستن گزیرد همی
از ایدر ترا داده‌ام تا به چین    یکی گرد برگرد و بنگر زمین
به شهری که آرام و رای آیدت    همان آرزوها بجای آیدت
به شادی بباش و به نیکی بمان    ز خوبی مپرداز دل یک زمان
سیاوش ز گفتار او گشت شاد    بزد نای و کوس و بنه برنهاد
سلیح و سپاه و نگین و کلاه    ببردند زین‌گونه با او به راه
فراوان عماری بیاراستند    پس پرده خوبان بپیراستند
فرنگیس را در عماری نشاند    بنه برنهاد و سپه را براند
ازو بازنگسست پیران گرد    بنه برنهاد و سپه را ببرد
به شادی برفتند سوی ختن    همه نامداران شدند انجمن
که سالار پیران ازان شهر بود    که از بدگمانیش بی‌بهر بود
همی بود یکماه مهمان او    بران سر چنین بود پیمان او
ز خوردن نیاسود یک روز شاه    گهی رود و می گاه نخچیرگاه
سر ماه برخاست آوای کوس    برانگه که خیزد خروش خروس
بیامد سوی پادشاهی خویش    سپاه از پس پشت و پیران ز پیش
بران مرز و بوم اندر آگه شدند    بزرگان به راه شهنشه شدند
به شادی دل از جای برخاستند    جهانی به آیین بیاراستند
ازان پادشاهی خروشی بخاست    تو گفتی زمین گشت با چرخ راست
ز بس رامش و ناله‌ی کرنای    تو گفتی بجنبد همی دل ز جای
بجایی رسیدند کاباد بود    یکی خوب فرخنده بنیاد بود
به یک روی دریا و یک روی کوه    برو بر ز نخچیر گشته گروه
درختان بسیار و آب روان    همی شد دل سالخورده جوان
سیاوش به پیران سخن برگشاد    که اینت بر و بوم فرخ نهاد
بسازم من ایدر یکی خوب جای    که باشد به شادی مرا رهنمای
برآرم یکی شارستان فراخ    فراوان کنم اندرو باغ و کاخ
نشستن‌گهی برفرازم به ماه    چنان چون بود در خور تاج و گاه
بدو گفت پیران که ای خوب رای    بران رو که اندیشه آرد بجای
چو فرمان دهد من بران سان که خواست    برآرم یکی جای تا ماه راست
نخواهم که باشد مرا بوم و گنج    زمان و زمین از تو دارم سپنج
یکی شارستان سازم ایدر فراخ    فراوان بدو اندر ایوان و کاخ
سیاوش بدو گفت کای بختیار    درخت بزرگی تو آری به بار
مرا گنج و خوبی همه زان تست    به هر جای رنج تو بینم نخست
یکی شهر سازم بدین جای من    که خیره بماند دل انجمن
ازان بوم خرم چو گشتند باز    سیاوش همی بود با دل به راز
از اخترشناسان بپرسید شاه    که گر سازم ایدر یکی جایگاه
ازو فر و بختم به سامان بود    وگرکار با جنگ سازان بود
بگفتند یکسر به شاه گزین    که بس نیست فرخنده بنیاد این
از اخترشناسان برآورد خشم    دلش گشت پردرد و پرآب چشم
کجا گفته بودند با او ز پیش    که چون بگذرد چرخ بر کار خویش
سرانجام چون گرددت روزگار    به زشتی شود بخت آموزگار
عنان تگاور همی داشت نرم    همی ریخت از دیدگان آب گرم
بدو گفت پیران که ای شهریار    چه بودت که گشتی چنین سوگوار
چنین داد پاسخ که چرخ بلند    دلم کرد پردرد و جانم نژند
که هر چند گرد آورم خواسته    هم از گنج و هم تاج آراسته
به فرجام یکسر به دشمن رسد    بدی بد بود مرگ بر تن رسد
کجا آن حکیمان و دانندگان    همان رنج‌بردار خوانندگان
کجا آن سر تاج شاهنشهان    کجا آن دلاور گرامی مهان
کجا آن بتان پر از ناز و شرم    سخن گفتن خوب و آوای نرم
کجا آنک بر کوه بودش کنام    رمیده ز آرام وز کام و نام
چو گیتی تهی ماند از راستان    تو ایدر ببودن مزن داستان
ز خاکیم و باید شدن زیر خاک    همه جای ترسست و تیمار و باک
تو رفتی و گیتی بماند دراز    کسی آشکارا نداند ز راز
جهان سر به سر عبرت و حکمت‌ست    چرا زو همه بهر من غفلت‌ست
چو شد سال برشست و شش چاره جوی    ز بیشی و از رنج برتاب روی
تو چنگ فزونی زدی بر جهان    گذشتند بر تو بسی همرهان
چو زان نامداران جهان شد تهی    تو تاج فزونی چرا برنهی
نباشی بدین گفته همداستان    یکی شو بخوان نامه‌ی باستان
کزیشان جهان یکسر آباد بود    بدانگه که اندر جهان داد بود
ز من بشنو از گنگ دژ داستان    بدین داستان باش همداستان
که چون گنگ دژ در جهان جای نیست    بدان سان زمینی دلارای نیست
که آن را سیاوش برآورده بود    بسی اندرو رنجها برده بود


همچنین مشاهده کنید