سه شنبه, ۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 23 April, 2024
مجله ویستا

بدین داستان نیز شب برگذشت (۲)


به دل گفت ار این راست گوید همی    وزین‌گونه زشتی نجوید همی
سیاووش را سر بباید برید    بدینسان بودبند بد را کلید
خردمند مردم چه گوید کنون    خوی شرم ازین داستان گشت خون
کسی را که اندر شبستان بدند    هشیوار و مهترپرستان بدند
گسی کرد و بر گاه تنها بماند    سیاووش و سودابه را پیش خواند
به هوش و خرد با سیاووش گفت    که این راز بر من نشاید نهفت
نکردی تو این بد که من کرده‌ام    ز گفتار بیهوده آزرده‌ام
چرا خواندم در شبستان ترا    کنون غم مرا بود و دستان ترا
کنون راستی جوی و با من بگوی    سخن بر چه سانست بنمای روی
سیاووش گفت آن کجا رفته بود    وزان در که سودابه آشفته بود
چنین گفت سودابه کاین نیست راست    که او از بتان جز تن من نخواست
بگفتم همه هرچ شاه جهان    بدو داد خواست آشکار و نهان
ز فرزند و ز تاج وز خواسته    ز دینار وز گنج آراسته
بگفتم که چندین برین بر نهم    همه نیکویها به دختر دهم
مرا گفت با خواسته کار نیست    به دختر مرا راه دیدار نیست
ترا بایدم زین میان گفت بس    نه گنجم به کارست بی تو نه کس
مرا خواست کارد به کاری به چنگ    دو دست اندر آویخت چون سنگ تنگ
نکردمش فرمان همی موی من    بکند و خراشیده شد روی من
یکی کودکی دارم اندر نهان    ز پشت تو ای شهریار جهان
ز بس رنج کشتنش نزدیک بود    جهان پیش من تنگ و تاریک بود
چنین گفت با خویشتن شهریار    که گفتار هر دو نیاید به کار
برین کار بر نیست جای شتاب    که تنگی دل آرد خرد را به خواب
نگه کرد باید بدین در نخست    گواهی دهد دل چو گردد درست
ببینم کزین دو گنهکار کیست    ببادافره‌ی بد سزاوار کیست
بدان بازجستن همی چاره جست    ببویید دست سیاوش نخست
بر و بازو و سرو بالای او    سراسر ببویید هرجای او
ز سودابه بوی می و مشک ناب    همی یافت کاووس بوی گلاب
ندید از سیاوش بدان گونه بوی    نشان بسودن نبود اندروی
غمی گشت و سودابه را خوار کرد    دل خویشتن را پرآزار کرد
به دل گفت کاین را به شمشیر تیز    بباید کنون کردنش ریز ریز
ز هاماوران زان پس اندیشه کرد    که آشوب خیزد پرآواز و درد
و دیگر بدانگه که در بند بود    بر او نه خویش و نه پیوند بود
پرستار سودابه بد روز و شب    که پیچید ازان درد و نگشاد لب
سه دیگر که یک دل پر از مهر داشت    ببایست زو هر بد اندر گذاشت
چهارم کزو کودکان داشت خرد    غم خرد را خوار نتوان شمرد
سیاوش ازان کار بد بی‌گناه    خردمندی وی بدانست شاه
بدو گفت ازین خود میندیش هیچ    هشیواری و رای و دانش بسیچ
مکن یاد این هیچ و با کس مگوی    نباید که گیرد سخن رنگ و بوی
چو دانست سودابه کاو گشت خوار    همان سرد شد بر دل شهریار
یکی چاره جست اندر آن کار زشت    ز کینه درختی بنوی بکشت
زنی بود با او سپرده درون    پر از جادوی بود و رنگ و فسون
گران بود اندر شکم بچه داشت    همی از گرانی به سختی گذاشت
بدو راز بگشاد و زو چاره جست    کز آغاز پیمانت خواهم نخست
چو پیمان ستد چیز بسیار داد    سخن گفت ازین در مکن هیچ یاد
یکی دارویی ساز کاین بفگنی    تهی مانی و راز من نشکنی
مگر کاین همه بند و چندین دروغ    بدین بچگان تو باشد فروغ
به کاووس گویم که این از منند    چنین کشته بر دست اهریمنند
مگر کین شود بر سیاوش درست    کنون چاره‌ی این ببایدت جست
گرین نشنوی آب من نزد شاه    شود تیره و دور مانم ز گاه
بدو گفت زن من ترا بنده‌ام    بفرمان و رایت سرافگنده‌ام
چو شب تیره شد داوری خورد زن    که بفتاد زو بچه‌ی اهرمن
دو بچه چنان چون بود دیوزاد    چه گونه بود بچه جادو نژاد
نهان کرد زن را و او خود بخفت    فغانش برآمد ز کاخ نهفت
در ایوان پرستار چندانک بود    به نزدیک سودابه رفتند زود
یکی طشت زرین بیارید پیش    بگفت آن سخن با پرستار خویش
نهاد اندران بچه‌ی اهرمن    خروشید و بفگند بر جامه تن
دو کودک بدیدند مرده به طشت    از ایوان به کیوان فغان برگذشت
چو بشنید کاووس از ایوان خروش    بلرزید در خواب و بگشاد گوش
بپرسید و گفتند با شهریار    که چون گشت بر ماه‌رخ روزگار
غمی گشت آن شب نزد هیچ دم    به شبگیر برخاست و آمد دژم
برانگونه سودابه را خفته دید    سراسر شبستان برآشفته دید
دو کودک بران گونه بر طشت زر    فگنده به خواری و خسته جگر
ببارید سودابه از دیده آب    بدو گفت روشن ببین آفتاب
همی گفت بنگر چه کرد از بدی    به گفتار او خیره ایمن شدی
دل شاه کاووس شد بدگمان    برفت و در اندیشه شد یک زمان
همی گفت کاین را چه درمان کنم    نشاید که این بر دل آسان کنم
ازان پس نگه کرد کاووس شاه    کسی را که کردی به اختر نگاه
بجست و ز ایشان بر خویش خواند    بپرسید و بر تخت زرین نشاند
ز سودابه و رزم هاماوران    سخن گفت هرگونه با مهتران
بدان تا شوند آگه از کار اوی    بدانش بدانند کردار اوی
وزان کودکان نیز بسیار گفت    همی داشت پوشیده اندر نهفت
همه زیج و صرلاب برداشتند    بران کار یک هفته بگذاشتند
سرانجام گفتند کاین کی بود    به جامی که زهر افگنی می بود
دو کودک ز پشت کسی دیگرند    نه از پشت شاه و نه زین مادرند
گر از گوهر شهریاران بدی    ازین زیجها جستن آسان بدی
نه پیداست رازش درین آسمان    نه اندر زمین این شگفتی بدان
نشان بداندیش ناپاک زن    بگفتند با شاه در انجمن
نهان داشت کاووس و باکس نگفت    همی داشت پوشیده اندر نهفت
برین کار بگذشت یک هفته نیز    ز جادو جهان را برآمد قفیز
بنالید سودابه و داد خواست    ز شاه جهاندار فریاد خواست
همی گفت همداستانم ز شاه    به زخم و به افگندن از تخت و گاه
ز فرزند کشته بپیچد دلم    زمان تا زمان سر ز تن بگسلم
بدو گفت ای زن تو آرام گیر    چه گویی سخنهای نادلپذیر
همه روزبانان درگاه شاه    بفرمود تا برگرفتند راه
همه شهر و برزن به پای آورند    زن بدکنش را بجای آورند
به نزدیکی اندر نشان یافتند    جهان دیدگان نیز بشتافتند
کشیدند بدبخت زن را ز راه    به خواری ببردند نزدیک شاه
به خوبی بپرسید و کردش امید    بسی روز را داد نیزش نوید
وزان پس به خواری و زخم و به بند    به پردخت از او شهریار بلند
نبد هیچ خستو بدان داستان    نبد شاه پرمایه همداستان
بفرمود کز پیش بیرون برند    بسی چاره جویند و افسون برند
چو خستو نیاید میانش به ار    ببرید و این دانم آیین و فر
ببردند زن را ز درگاه شاه    ز شمشیر گفتند وز دار و چاه
چنین گفت جادو که من بی‌گناه    چه گویم بدین نامور پیشگاه
بگفتند باشاه کاین زن چه گفت    جهان آفرین داند اندر نهفت
به سودابه فرمود تا رفت پیش    ستاره شمر گفت گفتار خویش
که این هر دو کودک ز جادو زنند    پدیدند کز پشت اهریمنند
چنین پاسخ آورد سودابه باز    که نزدیک ایشان جز اینست راز
فزونستشان زین سخن در نهفت    ز بهر سیاوش نیارند گفت
ز بیم سپهبد گو پیلتن    بلرزد همی شیر در انجمن
کجا زور دارد به هشتاد پیل    ببندد چو خواهد ره آب نیل
همان لشکر نامور صدهزار    گریزند ازو در صف کارزار
مرا نیز پایاب او چون بود    مگر دیده همواره پرخون بود
جزان کاو بفرماید اخترشناس    چه گوید سخن وز که دارد سپاس
تراگر غم خرد فرزند نیست    مرا هم فزون از تو پیوند نیست
سخن گر گرفتی چنین سرسری    بدان گیتی افگندم این داوری
ز دیده فزون زان ببارید آب    که بردارد از رود نیل آفتاب


همچنین مشاهده کنید