شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

بدو گفت کاری ز رای بلند


بدو گفت کاری ز رای بلند    توقع همین باشد از هوشمند
ولیکن مراد من این بود و بس    که یک چند با تو برارم نفس
ز داناییت بهره پر برم    ز دریا صفد وز صدف در برم
چو تو داشتی صحبت از ما دریغ    تواضع ز تو نیست ما را دریغ
گر از زحمت ما نیایی ستوه    کنون پنجه‌ی ما و دامان کوه
طریقی نما از خبر داشتن    که بتوانم این بار برداشتن
بخشنودی کرد گارم درار    که خشنود باد از تو هم کردگار
حکیم از چنان خواهش زیر کان    برون جست روشن چو تیر از کمان
به پوز شکری گفت کای کدخدای    ترا راست گویم به فرهنگ ورای
نخست آنچه فرض است بر شهریار    همان شد کز ایزد بود ترس کار
بهر شادمانی و تیمارها    به یزدان حوالت کند کارها
به نیرنگ این پنج روزه خیال    که نادان نهد نام او ملک و مال
نیندازد اندر سر آن باد را    که زد لطمه فرعون و شداد را
چو دادت خدا آنچه داری به دست    خدا را پرست و مشو خودپرست
بهر کار ازان کس طلب یاوری    که دارد نهان باخدا داوری
شهی کو خود از شرب می شد خراب    ازو کی عمارت شود خاک و آب
کسی از خود آگه نباشد دمش    چه آگاهی از جمله عالمش
نگویم که خم خانه را بند کن    به نان پاره معده خرسند کن
ولیکن چنان خور گرت درخورد    که تو می‌خوری نی ترا می‌خورد
چو خواب ایدت بر سر تخت خود    بیاموز بیداری از بخت خود
تو بیدار باش اشکار و نهان    که از پاست آباد خسبد جهان
بخسب و به خواب جوانی مخسب    وگر خود توان تا توانی مخسب
بدان شان شو از کینه ور کینه خواه    که نی تیغ رنجه شود نه سپاه
به مشت اندرون تیغ را جای کن    ولی رای را کار فرمای کن
مکش سر ز رایی که به خرد زند    که پیل حرون بر صف خود زند
ورت دل ز یزدان بود زورمند    نه نیز محتاج رای بلند
چو قادر شدی چیره را ریز خون    مزن دشنه را بستگان زبون
به تیمار خدمتگران کن بسیچ    زبد خدمتان نیز دامن مپیچ
سپهدار باید خداونت تخت    که بی‌برگ برکنده باشد درخت
متاع جهان است باد روان    گره بر زدن باد را چون توان
گر امروز نبود ز فردا هراس    چه نیکو ترا دولت بی قیاس
دد و دام کافزون و کم می‌دوند    به مزدوری یک شکم می دوند
ندارد به جز آدمی این شمار    که یک تن دهد طعمه‌ی صد هزار
دم صبح کاذب بود زود میر    ولی صبح صادق شد آفاق گیر
کسی کن زبر دست بر زیر دست    کن در زیر دستان نیارد شکست
به انصاف نه سکه‌ی دادها    ستم را بیند از بنیادها
چه رانی ز داد فریدون سخن    تو نو باش گر شد فریدون کهن
به عهد خود آن نغز به کایستی    که در عهده‌ی دیگران نیستی
منه بر بدی کارها را اساس    که کس گاه نفرین نگوید سپاس
کسی کو بزرگ است کارش بزرگ    به هر پایه باشد شمارش بزرگ
چو کردی درخت از پی میوه پست    جز آن میوه دیگر نیاید بدست
یکی را از ان کرد یزدان بلند    که باشند ازو دیگران بی گزند
پیچ از ستم دست بیچارگان    ستم کن ولی بر ستمگارکان
برون کن ز پای کسی خار خویش    که نتواندت گفتن آزار خویش
حذر کن ز تیری که آن بد زنی    به غیری گشایی و بر خود زنی
گر از آهنین قلعه داری پناه    مباش ایمن از ناوک دادخواه
نمانند در ملک و دولت دراز    مگر زور مندان عاجر نواز
بدانگونه کن گرد گیتی خرام    که دریا بی اسرار گیتی تمام
نگارنده‌ی لوح این داستان    چنین راست کرد از خط راستان
که چون فتح اسکندر چیره دست    در آورده گردن کشان را شکست
به فیروزی آفاق را کرد رام    به شمشیر بگرفت عالم تمام
چو از ربع مسکون بپرداخت کار    تمنای دریاش گشت آشکار
برون برد ازین خطه خاک بخش    به دریای مغرب رسانید رخش
جهان دیدگان را طلب کرد پیش    سخن گفت ز اندازه‌ی کار خویش
که چون من به نیروی یزدان پاک    قوی دست گشتم برین نطع خاک
بگوی زمین دست بردم به پیش    به چوگان همت کشیدم به خویش
نماند از بساط زمین، هیچ جای    که نسپرد شب رنگ من زیر پای
کنونم چنان در دل آمد هوس    که در جویم از قعر دریا و بس
نشینم به اب اندرون چند گاه    کنم در عجب‌های دریا نگاه
بباید ز همت مدد خواستن    طلسمی به حکمت بر آراستن


همچنین مشاهده کنید