پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

می‌آیدم ز رنگ تو ای یار بوی آن


می‌آیدم ز رنگ تو ای یار بوی آن    برکنده‌ای به خشم دل از یار مهربان
از آفتاب روی تو چون شکل خشم تافت    پشتم خم است و سینه کبودم چو آسمان
زان تیرهای غمزه خشمین که می‌زنی    صد قامت چو تیر خمیده‌ست چون کمان
از پرسشم ز خشم لب لعل بسته‌ای    جان ماندم ز غصه این یا دل و زبان
لطف تو نردبان بده بر بام دولتی    ای لطف واگرفته و بشکسته نردبان
این لابه ام به ذات خدا نیست بهر جان    ای هر دمی خیال تو صد جان جان جان
یاد آر دلبرا که ز من خواستی شبی    نقشی ز جان خون شده من دادمت نشان
جانا به حق آن شب کان زلف جعد را    در گردنم درافکن و سرمست می‌کشان
تا جان باسعادت غلطان همی‌رود    چوگان دو زلف و گوی دل و دشت لامکان
کرسی عدل نه تو به تبریز شمس دین    تا عرش نور گیرد و حیران شود جهان


همچنین مشاهده کنید