جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

گر جان منکرانت شد خصم جان مستم


گر جان منکرانت شد خصم جان مستم    اندر جواب ایشان خوبی تو بسستم
در دفع آن خیالش وز بهر گوشمالش    بنمایمش جمالت از دور من برستم
گوید که نیست جوهر وز منش نیست باور    زان نیست ای برادر هستم چنانک هستم
دوش از رخ نگاری دل مست گشت باری    تا پیش شهریاری من ساغری شکستم
من مست روی ماهم من شاد از آن گناهم    من جرم دار شاهم نک بشکنید دستم
بس رندم و قلاشم در دین عشق فاشم    من ملک را چه باشم تا تحفه‌ای فرستم
دل دزد و دزدزاده بر مخزن ایستاده    شه مخزنش گشاده چون دست دزد بستم
ای بی‌خبر ز شاهی گویی که بر چه راهی    من می روم چو ماهی آن سو که برد شستم
شمس الحق است رازم تبریز شد نیازم    او قبله نمازم او نور آب دستم


همچنین مشاهده کنید