جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

پریشان باد پیوسته دل از زلف پریشانش


پریشان باد پیوسته دل از زلف پریشانش    وگر برناورم فردا سر خویش از گریبانش
الا ای شحنه خوبی ز لعل تو بسی گوهر    بدزدیدست جان من برنجانش برنجانش
گر ایمان آورد جانی به غیر کافر زلفت    بزن از آتش شوقت تو اندر کفر و ایمانش
پریشان باد زلف او که تا پنهان شود رویش    که تا تنها مرا باشد پریشانی ز پنهانش
منم در عشق بی‌برگی که اندر باغ عشق او    چو گل پاره کنم جامه ز سودای گلستانش
در آن گل‌های رخسارش همی‌غلطید روزی دل    بگفتم چیست این گفتا همی‌غلطم در احسانش
یکی خطی نویسم من ز حال خود بر آن عارض    که تا برخواند آن عارض که استادست خط خوانش
ولیکن سخت می‌ترسم از آن زلف سیه کاوش    که بس دل در رسن بستست آن هندو ز بهتانش
به چاه آن ذقن بنگر مترس ای دل ز افتادن    که هر دل کان رسن بیند چنان چاهست زندانش


همچنین مشاهده کنید