پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

خودت می‌دانی و او!


خودت می‌دانی و او!
شیوانا در یک روز گرم مشغول آماده‌سازی زمینی بود. چند مرد سوار بر اسب به تاخت از دور نزدیک شدند. سردسته آنها وقتی شیوانا را دید با صدای بلند گفت: ”آهای استاد معرفت! ما می‌رویم تا یک یوزپلنگ وحشی را در دامنه کوه شکار کنیم!؟“
شیوانا پرسید: ”آیا آن یوزپلنگ به کسی آسیبی رسانده است؟!“
سردسته سوارکاران گفت: ”نه ولی می‌خواهم سر او را بالای سر در منزلم بزنم و از پوستش پادری درست کنم! تو هم ای استاد معرفت! برایمان دعا کن که موفق شویم!“
شیوانا لبخندی زد و گفت: ”از دعای من برای تو کاری ساخته نیست. این تو و یوزپلنگ هستید که باید با هم کنار بیائید!“
چند روز بعد شیوانا باز هم در همان زمین مشغول کار بود که این‌بار سردسته و عده کمتری از همراهانش را دید که پای پیاده و زخمی و هراسان به سمت ده باز می‌گشتند. شیوانا از سردسته پرسید: ”چه اتفاقی افتاده است!؟“
سردسته با ناراحتی گفت: ”موفق شدیم جفت یوزپلنگ را از پا درآوریم و بچه‌هایش را زخمی کنیم، اما او سربزنگاه رسید و چند نفر از ما را زخمی کرد. ما هم است و غذا را گذاشتیم و فرار کردیم. الان چند روز است که منزل به منزل فرار می‌کنیم و یوزپلنگ برای انتقام هنوز در تعقیب ماست و هرشب یکی از ما را زخمی و ناکار می‌کند. ای استاد معرفت! برایمان دعائی کن که بتوانیم از شر این یوزپلنگ خلاص شویم!“
شیوانا نفسی عمیق کشید و گفت: ”باز هم می‌گویم! از دعای من برای تو کاری ساخته نیست. این تو و یوزپلنگ هستید که باید با هم کنار بیائید!“
شیوانا این را گفت و بی‌اعتنا به نگاه سردرگم سردسته و همراهانش به کار خود ادامه داد!
منبع : مجله موفقیت


همچنین مشاهده کنید