جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا
مزد غلبه بر ترس
در سالهای دور مسجدی بود در شهر ری که هر کس در آن میخفت و جای میگرفت از ترس میمرد و صبح مردم جنازه او را از مسجد خارج میکردند. یک حکایت گوش کن ای نیک پی
مسجدی بد بر کنار شهر ری
هیچکس در وی نخفتی شب زبیم
که نه فرزندش شدی آن شب یتیم
بس که اندر وی غریب و عور رفت
صبح دم چون اختران در گور رفت
مردم از آن جهت که نمیخواستند با آن ترس روبرو شوند از آن مسجد افسانهها ساختند و راهحلشان برای فرار از آن ترس نرفتن به مسجد بود.
هر کسی گفتی پریانند تند
اندر او مهمان کشان با تیغ کند
آن دگر گفتی که سحر است و طلسم
کان رصد باشد عدوی جان و خصم
آن دگر گفتی که نه نقش فاش
بر درش کای میهمان اینجا نباش
وان یکی گفتی که شب قفلی نهید
غافلی کاید شما کم ره دهید
تا آنکه مردی که داستان آن مسجد را شنیده بود به آنجا آمد تا شب هنگام در آن منزل کند و به راز آن پی برد.
تایکی مهمان درآمد وقت شب
کاو شنیده بودآن صیت عجب
از برای آزمون میآزمود
زانکه بس مردانه و جان سیر بود
مولانا چه زیبا صفات آدمی را بیان میکند، وقتی با تمام وجود میایستد تا به یقینی دست یابد، حتی در برابر ترس مرگ; این مسئله ناشناخته بشر. تا بر ترس وجودی خود فائق نیاید نمیتواند به آن گوهر وجود دست یابد...
صورت تن گو برو من کیستم
نقش کم ناید چو من باقیستم
چون نفخت بودم از لطف خدا
نفخ حق باشم زنای تن جدا
تا نیفتد بانگ نفخش این طرف
تا رهد آن گوهر از تنگین صدف
گروهی او را مسخره کردند و گروهی دیگر نصیحت پیش گرفتند که:
قوم گفتش گه همین اینجا مخسب
تا نکوبد جان ستاند همچو کسب
که غریبی و نمیدانی زحال
کاندر اینجا هر که خفت آمد زوال
از یکی ما تا به صد این دیدهایم
نه به تقلید از کسی بشنیدهایم
بیشتر از واقعه آسان بود
در دل مردم خیال و نیک و بد
چون درآید اندرون کارزار
آن زمان گردد بر آنکس کارزار
وقت ذکر غزوه شمشیرش دراز
وقت کر و فر تیغش چون پیاز
هین برو کوتاه کن این قیل و قال
خویش و ما را در میفکن در وبال
آن جوانمرد پاسخ داد که من از کم عقلی دست بدین کار نمیزنم بلکه با شناخت و برای رسیدن به یقینم در مقابل ترسم میایستم و از مرگ باکی ندارم.
گفت ای یاران از آن دیوان نی ام
که ز لا حولی ضعیف آید پی ام
وین عجب ظن است در تو ای مهین
که نمیپرد به پستان یقین
چون رسد در علم پس بر پا شود
مر یقین را علم او بویا شود
از گمان و از یقین بالاترم
وز ملامت بر نمیگردد سرم
آن غریب شهر سر بالا طلب
گفت میخسبم در این مسجد به شب
آن مرد وارد مسجد شد و در آنجا دراز کشید و خفت. نیمه شب بانگ ترسناکی طنین انداز شد که دل را لخت لخت میکرد.آن شیر مرد برخاست و گفت: من آماده رویارویی هستم
برجهید و بانگ برزد کای کیا
حاضرم اینک اگر مردی بیا
از بانگ استوار آن مرد آن طلسم شکست و سکههای زر از درو دیوار شروع به ریختن کرد و به آن گنج دست یافت و به راز آن پی برد.
در زمان بشکست ز آواز آن طلسم
زر همی ریزید هر سو قسم قسم
ریخت چندان زر که ترسید آن پسر
تا نگیرد زر زپری راه در
بعد از آن برخاست آن شیر عتید
تا سحر گه زر به بیرون میکشید
جلال الدین زر را مثال زد اما مقصود او از زر، زر یقین و نور و فراوانی است. پس در چشم ترسهای خود نگاه کنید و با شجاعت حضور خود را اعلام نمایند تا به خواستههای خود دست یابید.
اندر این بازی چو گویی نام زر
آن کند در خاطر کودک گذر
آن زری که دل از او گردد غنی
غالب آید بر قمر در روشنی
شمع بود آن مسجد و پروانه او
خویش در باخت آن پروانه خو
پر بسوخت او را ولیکن ساختش
پس مبارک آمد آن انداختش
علیرضا محمددوست
منبع : روزنامه حیات نو
همچنین مشاهده کنید