پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا

شاید قفلی نباشد!


شاید قفلی نباشد!
بابا سخنرانی داشت و مرا هم با خودش به سالن سخنرانی برده بود. موقع سخنرانی بابا، من روی صندلی‌ای در انتهای سالن نشستم و بی‌اختیار به حرف‌های دختر خانمی که روی صندلی جلوئی با دوستش صحبت می‌کرد گوش می‌کردم. آن دختر خیلی ناراحت بود و بدجوری گریه می‌کرد و می‌گفت: ”تمام درها به رویم بسته شده و هیچ راه نجاتی مقابل خودم نمی‌بینم.“ دوستش هم به او دلداری می‌داد.
بی‌اختیار نگاهم به در ورودی سالن افتاد که به خاطر سرمای هوا بسته بود و هر کسی که می‌خواست داخل یا خارج شود آن را باز می‌کرد و در خود به خود به خاطر فنری که بالای آن نصب شده بود بسته می‌شد. ناگهان چیزی به ذهنم رسید روی شانه دخترک گریان زدم و به او گفتم: ”ببین خانم هر دری که بسته باشد حتماً قفل نیست. شاید فقط کافی است تکانی به خودت بدهی و چند قدمی حرکت کنی و دستت را روی دستگیره بگذاری و آن را هل بدهی یا بکشی! در به راحتی باز می‌شود و تو می‌توانی به سمت جائی که می‌خواهی بروی! این‌که یک جا بنشینی و هی گریه کنی که همه درها به رویت بسته است باعث نمی‌شود که درها خود به خود برایت باز شوند. یعنی اگر هم بخواهند باز شوند آن فنرهای بالای در نمی‌گذارند!“ و با انگشتم فنر بالای در ورودی سالن را نشان دخترک دادم.
دخترک با تعجب به سمت من برگشت و هاج و واج به در ورودی سالن و البته فنر بالای آن خیره شد و گفت: ”حق با توست! هر در بسته‌ای حتماً قفل نیست! چا این را زودتر نفهمیدم!“ بعد از جا برخاست و با عجله از سالن خارج شد.
منبع : مجله موفقیت


همچنین مشاهده کنید