جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا
ارواحِ آگوســت
ارواحِ آگوست یکی از دوازده قصـّهییست که مارکـز در مجموعهیی بهنامِ "مسافران غریب" در سال۱۹۹۲ به زبان اصلـی ( اسپانیولـی ) منتشر کرد؛ این کتاب را خانم "ایدت گروسمن" به انگلیسی برگردانده ودر سال ۱۹۹۳ بوسیله انتشارات پنگوئن در شمال آمریکا منتشر شده است. من این داستان را خواندم، از آن لذت بردم و ترجمهاش کردم. همین. این را هم البته بهتر است اضافه کنم که اگر این قصـّه قبلاً به فارسی برگردانده شده است، من بیاطلاعم.
کمی به ظهر مانده به "آرِتــزو" رسیدیم. بیش از دوساعت صرف یافتنِ قصرِ رنسانس کردیم که میگل اُتروسیلوا نویسندهی ونزوئلایی آن را که در نقطهی ایدهآلـی از مناطقِ روستایی توسکان قرار داشت،خریده بود. یکی از یکشنبههای داغ و شلوغِ اوایلِ آگوست بود. خیابانها پر از توریست بودند و به راحتی کسی که آن دور و برها را بشناسد یافت نمیشد. پس از چندین تلاشِ به درد نخور بهطرفِ ماشینمان رفتیم و جادهی بیعلامتی را که اطرافاش سروْ کاری شده بود، گرفته و از شهر خارج شدیم.
پیرزنی که در آن حوالـی غاز میچراند با دقّت آدرس قصر را به ما داد. او پیش از خداحافظی پرسید که آیا شب را در قصر خواهیم گذراند و ما پاسخ دادیم که تنها برای ناهار به آنجا میرویم، آنچه قصد اصلیمان بود.
پیرزن گفت: " بهتـر، چونکه ارواح آن خانه را اشغال کردهاند."
همسرم و من که به ارواح اعتقادی نداریم به ساده لوحیی او خندیدیم. امـّا دو پسرمان،نهساله و هفتساله، از ایدهی ملاقاتِ نزدیک با یک روح هیجان زده شدند.
میگل اُتـروسیلـوا که میزبانی مهماننواز، غذاشناسی باسلیقه و نویسندهیی خوب بود با ناهاری فراموش نشدنی انتظارمان را میکشید. چون دیر رسیده بودیم قبل از ناهار فرصت گشتنِ در قصر را پیدا نکردیم ؛ ظاهر آن ترسناک نبود و اگر هم دلشورهیی داشتیم با دیدن چشماندازِ کاملِ شهر، از تراسِ پُر گلی که در آن ناهار خوردیم، برطرف شد.
مشکل میشد باور کنی آنهمه آدمِ نابغهی صاحبنام روی آن تپههای پر از خانه که بهزحمت برای نود هزار نفر جا داشت، متولد شدهاند. میگل اُتروسیلوا با شوخطبعیی کارائیبیاش گفت: "از آنها نامیتر هم در آرتـزو بسیار بودند؛ بزرگترین همهی آنها لـودُویـکو بود."
درست همینطور: لـودُویـکو، بیهیچ شهرتی. هنرپرور و جنگجوی کبیر، کسیکه با خون دل این قصر را ساخته بود. کسیکه میگل تمام وقتِ ناهار را دربارهاش حرف زد. او از قدرت بیکرانِ لـودُویـکو گفت و از عشقِ رنجآورش و از مرگِ دردناکاش. از لحظهیی گفت که لـودُویـکو جنونِ عشق گرفته بود و با کارد معشوقهاش را روی تختخوابی که درست چند لحظهی پیش از آن عشقبازی کرده بودند، کشت و بعد سگهای قوی و جنگندهاش را به جانِ خود انداخت تا اورا تکّهتکّه کنند. میگل با لحنی جدّی گفت که پس از نیمه شب روحِ لـودُویـکو در تاریکای خانه راه میرود و تلاش میکند تا در برزخِ عشقاش آرامش بیابد.
قصر واقعاً وسیع و دلگیر بود، امـّا در روشنای روز، با معدهی پـُر ودلـی بیدغدغه، داستانِ میگل از جمله قصّههای بیشماری به نظر میرسید که او برای سرگرمی میهماناناش میگفت.
پس از خوابِ بعدازظهر، بیهیچ حسِّ بدی به همهی هشتاد و دو اتاق که هریک به نحوی توسطِ صاحبانِ قبلـی قصر تزیین شده بودند سر زدیم. میگل سرتاسری طبقهی اول را نوسازی کرده بود ودر آن اتاقِ خوابِ مدرنی ساخته بود با کفپوشی از سنگِ مرمر و حمامِ سونا و تراسی مـملو از گلهای خیرهکننده. جایی که ما درا ن ناهار خوردیم. طبقهیی دوم که در طولِ سالیان بیش از سایر جاهای قصر مورد استفاده قرار گرفته بود، اتاقهایی داشت که با مبلمانهایی از دورانهای مختلف مبله شده و به حالِ خود واگذاشته شده بودند. در طبقهی آخر اتاقی را دیدیم که دست نحورده نگهداری شده بود، گویی زمان فراموش کرده بود که به دیدارش بیاید. اتاقِ خوابِ لـودُویـکو.
لحظهی عجیبی بود. در اتاق تختی قرار داشت، پردههایش با حاشیههای طلایی یراق دوزی شده بودند، بر روتختیی گلابتوندوزی شگفتانگیزش هنوز خونِ خشکیدهی معشوقهی قربانی شدهی لـودُویـکو دِلـَمـَه بسته بود. شومینهیی با خاکسترِ سرد و آخرین تکّه چوبی که در آن به سنگ بدل شده بود، گنجهیی با سلاحهای آماده در آن، و در قابی طلایی پرترهی رنگ و روغنی بود از یک شوالیهی غمگین، اثرِ یکی از استادانِ نقاشِ فلورانس که در زمان خویش شانس این را نداشت که شناخته شود. آنچه امـّا بیش از همه مرا تحت تأثیر قرار داد بوی غیرِ قابلِ انتظارِ توتفرنگیی تازه بود که فضای اتاق را فرا گرفته بود.
در توسکان روزهای تابستان طولانی هستند و لحظات دیر میگذرند و هوا تا ساعت ۹ شب روشن است. وقتی از گردش در قصر فارغ شدیم ساعت از پنج گذشته بود، میگل امـّا اصرار داشت که ما را بهدیدارِ نقاشهای آبرنگِ »پییر دلا فرانسکا« در کلیسای سان فرانچسکا ببرد.
برای صرف قهوه در میدانی زیر درختان میوه توقف کردیم و وقتی برگشتیم تا چمدانهامان را برداریم دریافتیم که میز غذا انتظارمان را میکشد. لذا برای شام ماندیم.
هنگامیکه زیر آسمان کبود با تک ستارهیی در آن، شام میخوردیم بچـّهها چراغ قوّهیی را از آشپزخانه برداشتند و برای کاوش در تاریکی به طبقهی بالا رفتند. از جایی که سر میز نشسته بودیم، میتوانستیم تاخت و تاز اسبهای وحشی را از پـلّـهها بشنویم، صدای نالهی باز و بسته شدنِ درها را، و فریادهای شادی که دراتاقهای تاریک لـودُویـکو را صدا میزدند. همآنها بودند که ایدهی شریرانهی آنجا خوابیدن را عنوان کردند. میگل اُتروسیلـوا نیز مشتاقانه حمایتشان کرد و ما نیز رودربایستی کردیم و نه نگفتیم.
علیرغمِ دلواپسیها خوب خوابیدیم. همسرم و من در اتاق خوابِ طبقهی اول و بچهها در اتاقِ چسبیده به آن. هر دو اتاق مدرنیزه شده بودند و دلیلـی نداشت که ترسناک باشند. در حالِ خواب و بیداری بودم و شمردم که ساعت پاندولدار اتاق پذیرایی دوازده ضربه نواخت. حرفهای پیرزنِ غازچران به خاطرم آمد. خسته بودیم و سریع به خوابِ عمیقی فرو رفتیم، خوابی بیوقفه. ساعت از هفتِ صبح گذشته بود که بیدار شدم. نور شدید آفتاب از لابلای درختهای بالاروندهی مـُو که دور و برِ پنجره را گرفته بودند، میتابید. در کنار من، همسرم در دریای آرامِ معصومیت غوطهور بود. با خود گفتم: "باور داشتن ارواح در این زمانه احمقانه است."
در همین لحظه بر اثر بوی توت فرنگیی تازه به خود آمدم و شومینه را دیدم با خاکستر سردش و آخرین تکه چوبِ به سنگ بدل شدهاش، و پرترهی شوالیهی غمگین در قابِ طلاییاش از ورای سه قرن مارا مینگریست. ما در اتاق خواب طبقهی اوّل که دیشب در آن به خواب رفته بودیم، نبودیم ؛ بلکه در اتاقِ خوابِ لـودُویـکو زیر سایبان و پردههای گرد گرفته، روی ملافههای تختخوابِ نفرین شدهیی که هنوز از خون گرم بود خوابیده بودیم.
نوشته ی گـابـریـلگـارسـیــامـارکـز
برگردان صـمـصـام کشـفـی
کمی به ظهر مانده به "آرِتــزو" رسیدیم. بیش از دوساعت صرف یافتنِ قصرِ رنسانس کردیم که میگل اُتروسیلوا نویسندهی ونزوئلایی آن را که در نقطهی ایدهآلـی از مناطقِ روستایی توسکان قرار داشت،خریده بود. یکی از یکشنبههای داغ و شلوغِ اوایلِ آگوست بود. خیابانها پر از توریست بودند و به راحتی کسی که آن دور و برها را بشناسد یافت نمیشد. پس از چندین تلاشِ به درد نخور بهطرفِ ماشینمان رفتیم و جادهی بیعلامتی را که اطرافاش سروْ کاری شده بود، گرفته و از شهر خارج شدیم.
پیرزنی که در آن حوالـی غاز میچراند با دقّت آدرس قصر را به ما داد. او پیش از خداحافظی پرسید که آیا شب را در قصر خواهیم گذراند و ما پاسخ دادیم که تنها برای ناهار به آنجا میرویم، آنچه قصد اصلیمان بود.
پیرزن گفت: " بهتـر، چونکه ارواح آن خانه را اشغال کردهاند."
همسرم و من که به ارواح اعتقادی نداریم به ساده لوحیی او خندیدیم. امـّا دو پسرمان،نهساله و هفتساله، از ایدهی ملاقاتِ نزدیک با یک روح هیجان زده شدند.
میگل اُتـروسیلـوا که میزبانی مهماننواز، غذاشناسی باسلیقه و نویسندهیی خوب بود با ناهاری فراموش نشدنی انتظارمان را میکشید. چون دیر رسیده بودیم قبل از ناهار فرصت گشتنِ در قصر را پیدا نکردیم ؛ ظاهر آن ترسناک نبود و اگر هم دلشورهیی داشتیم با دیدن چشماندازِ کاملِ شهر، از تراسِ پُر گلی که در آن ناهار خوردیم، برطرف شد.
مشکل میشد باور کنی آنهمه آدمِ نابغهی صاحبنام روی آن تپههای پر از خانه که بهزحمت برای نود هزار نفر جا داشت، متولد شدهاند. میگل اُتروسیلوا با شوخطبعیی کارائیبیاش گفت: "از آنها نامیتر هم در آرتـزو بسیار بودند؛ بزرگترین همهی آنها لـودُویـکو بود."
درست همینطور: لـودُویـکو، بیهیچ شهرتی. هنرپرور و جنگجوی کبیر، کسیکه با خون دل این قصر را ساخته بود. کسیکه میگل تمام وقتِ ناهار را دربارهاش حرف زد. او از قدرت بیکرانِ لـودُویـکو گفت و از عشقِ رنجآورش و از مرگِ دردناکاش. از لحظهیی گفت که لـودُویـکو جنونِ عشق گرفته بود و با کارد معشوقهاش را روی تختخوابی که درست چند لحظهی پیش از آن عشقبازی کرده بودند، کشت و بعد سگهای قوی و جنگندهاش را به جانِ خود انداخت تا اورا تکّهتکّه کنند. میگل با لحنی جدّی گفت که پس از نیمه شب روحِ لـودُویـکو در تاریکای خانه راه میرود و تلاش میکند تا در برزخِ عشقاش آرامش بیابد.
قصر واقعاً وسیع و دلگیر بود، امـّا در روشنای روز، با معدهی پـُر ودلـی بیدغدغه، داستانِ میگل از جمله قصّههای بیشماری به نظر میرسید که او برای سرگرمی میهماناناش میگفت.
پس از خوابِ بعدازظهر، بیهیچ حسِّ بدی به همهی هشتاد و دو اتاق که هریک به نحوی توسطِ صاحبانِ قبلـی قصر تزیین شده بودند سر زدیم. میگل سرتاسری طبقهی اول را نوسازی کرده بود ودر آن اتاقِ خوابِ مدرنی ساخته بود با کفپوشی از سنگِ مرمر و حمامِ سونا و تراسی مـملو از گلهای خیرهکننده. جایی که ما درا ن ناهار خوردیم. طبقهیی دوم که در طولِ سالیان بیش از سایر جاهای قصر مورد استفاده قرار گرفته بود، اتاقهایی داشت که با مبلمانهایی از دورانهای مختلف مبله شده و به حالِ خود واگذاشته شده بودند. در طبقهی آخر اتاقی را دیدیم که دست نحورده نگهداری شده بود، گویی زمان فراموش کرده بود که به دیدارش بیاید. اتاقِ خوابِ لـودُویـکو.
لحظهی عجیبی بود. در اتاق تختی قرار داشت، پردههایش با حاشیههای طلایی یراق دوزی شده بودند، بر روتختیی گلابتوندوزی شگفتانگیزش هنوز خونِ خشکیدهی معشوقهی قربانی شدهی لـودُویـکو دِلـَمـَه بسته بود. شومینهیی با خاکسترِ سرد و آخرین تکّه چوبی که در آن به سنگ بدل شده بود، گنجهیی با سلاحهای آماده در آن، و در قابی طلایی پرترهی رنگ و روغنی بود از یک شوالیهی غمگین، اثرِ یکی از استادانِ نقاشِ فلورانس که در زمان خویش شانس این را نداشت که شناخته شود. آنچه امـّا بیش از همه مرا تحت تأثیر قرار داد بوی غیرِ قابلِ انتظارِ توتفرنگیی تازه بود که فضای اتاق را فرا گرفته بود.
در توسکان روزهای تابستان طولانی هستند و لحظات دیر میگذرند و هوا تا ساعت ۹ شب روشن است. وقتی از گردش در قصر فارغ شدیم ساعت از پنج گذشته بود، میگل امـّا اصرار داشت که ما را بهدیدارِ نقاشهای آبرنگِ »پییر دلا فرانسکا« در کلیسای سان فرانچسکا ببرد.
برای صرف قهوه در میدانی زیر درختان میوه توقف کردیم و وقتی برگشتیم تا چمدانهامان را برداریم دریافتیم که میز غذا انتظارمان را میکشد. لذا برای شام ماندیم.
هنگامیکه زیر آسمان کبود با تک ستارهیی در آن، شام میخوردیم بچـّهها چراغ قوّهیی را از آشپزخانه برداشتند و برای کاوش در تاریکی به طبقهی بالا رفتند. از جایی که سر میز نشسته بودیم، میتوانستیم تاخت و تاز اسبهای وحشی را از پـلّـهها بشنویم، صدای نالهی باز و بسته شدنِ درها را، و فریادهای شادی که دراتاقهای تاریک لـودُویـکو را صدا میزدند. همآنها بودند که ایدهی شریرانهی آنجا خوابیدن را عنوان کردند. میگل اُتروسیلـوا نیز مشتاقانه حمایتشان کرد و ما نیز رودربایستی کردیم و نه نگفتیم.
علیرغمِ دلواپسیها خوب خوابیدیم. همسرم و من در اتاق خوابِ طبقهی اول و بچهها در اتاقِ چسبیده به آن. هر دو اتاق مدرنیزه شده بودند و دلیلـی نداشت که ترسناک باشند. در حالِ خواب و بیداری بودم و شمردم که ساعت پاندولدار اتاق پذیرایی دوازده ضربه نواخت. حرفهای پیرزنِ غازچران به خاطرم آمد. خسته بودیم و سریع به خوابِ عمیقی فرو رفتیم، خوابی بیوقفه. ساعت از هفتِ صبح گذشته بود که بیدار شدم. نور شدید آفتاب از لابلای درختهای بالاروندهی مـُو که دور و برِ پنجره را گرفته بودند، میتابید. در کنار من، همسرم در دریای آرامِ معصومیت غوطهور بود. با خود گفتم: "باور داشتن ارواح در این زمانه احمقانه است."
در همین لحظه بر اثر بوی توت فرنگیی تازه به خود آمدم و شومینه را دیدم با خاکستر سردش و آخرین تکه چوبِ به سنگ بدل شدهاش، و پرترهی شوالیهی غمگین در قابِ طلاییاش از ورای سه قرن مارا مینگریست. ما در اتاق خواب طبقهی اوّل که دیشب در آن به خواب رفته بودیم، نبودیم ؛ بلکه در اتاقِ خوابِ لـودُویـکو زیر سایبان و پردههای گرد گرفته، روی ملافههای تختخوابِ نفرین شدهیی که هنوز از خون گرم بود خوابیده بودیم.
نوشته ی گـابـریـلگـارسـیــامـارکـز
برگردان صـمـصـام کشـفـی
منبع : صمصـام کشـفی
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
اسرائیل ایران حمله ایران به اسرائیل آمریکا گشت ارشاد ایران و اسرائیل ارتش جمهوری اسلامی ایران دولت دولت سیزدهم وعده صادق جنگ سید ابراهیم رئیسی
سیل شهرداری تهران هواشناسی قوه قضاییه تهران کنکور سیلاب آموزش و پرورش سازمان هواشناسی پلیس سلامت وزارت بهداشت
یارانه قیمت خودرو یارانه نقدی خودرو قیمت دلار قیمت طلا بازار خودرو بانک مرکزی ایران خودرو بورس قیمت سکه دلار
احسان علیخانی تلویزیون ازدواج شبکه نمایش خانگی تبلیغات رابعه اسکویی سینمای ایران کتاب موسیقی سریال دفاع مقدس تئاتر
دانشگاه تهران دانشگاه آزاد اسلامی
رژیم صهیونیستی عملیات وعده صادق غزه فلسطین جنگ غزه روسیه چین سازمان ملل حماس اسراییل حزب الله لبنان طوفان الاقصی
پرسپولیس فوتبال صنعت نفت آبادان استقلال لیگ قهرمانان اروپا رئال مادرید بارسلونا بازی لیگ برتر کشتی فرنگی تراکتور سپاهان
هوش مصنوعی سامسونگ تلگرام اپل وزیر ارتباطات ایلان ماسک ناسا عیسی زارع پور
چاقی پیاده روی درمان و آموزش پزشکی دیابت سلامت روان