جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

داستان شیرین


واقعا که شیرین بود ،نه تنها اسمش ، بلکه خودش هم شیرین بود. ذره به ذره وجودش شیرین. وقتی راه می رفت ازش شیرینی می ریخت. مام که یمشت جوون ولگرد دنبالش تا شیرینی هاش رو جمع کنیم . زودتر از مدرسه جیم می شدیم می رفتیم دم مدرسه اش وای میستدیم تا بیاد بیرون. از اونجا بدرقه اش می کردیم دم دکون باباش آفا رضا که قصابی داشت و خودشون هم بالاش می نشستن. آقا رضا مردی بود در حدود چهل پنج سال، ولی از بسکی که تریاک می کشید و عرق می خورد خیلی پیرتر به نظر میومد. همه مردم به قصاب و بقال بدهکار بودن ، اقا رضا به همه بدهکار بود. ننه شیرین شیره ای بود. سوخته های تریاک شوهرش رو کش میرفت و شیره می ساخت، البته این زن لب به عرق نمی زد حروم بود. اغلب بین آقا رضا و زنش دعوا بود.
بذارین از شیرین بگم . ما همه خاطر خوای شیرین بودیم ، مخوصوصا مملی . مملی کی بود؟ یک پسر لندهور دراز لاغر مردنی که فوتش می کردی غش می کرد . ولی عاشقی به قد و قیافه نیست.اون زمانهای بود که خیلی هاعاشق مهوش و افت و دلکش و مرضیه وشاپوری می شدن واسه معشوق اشون دست به خود کشی می زدندو عکس وتفصیلاتشون رو هم تو روزنامه چاپ می شد. بعضی هاشون هم سر زا می رفتن. راستش رو بگم من بیشتر شاهد بودم تا عاشق. واسه تمام عشاق شیرین نامه عاشقانه می نوشتم . یکی یکی میومدن پیش من ، وصف حالشون رو می گفتن، منم در جا یک نامه عاشقانه می نوشتم میدادم دست اشون . اونام از بغلش رد می شدن می ذاشتن تو جیبش. واسه رفقا از موی سر گرفته تا چشم و گوش ابرو چونه و دندون دل قلوه جیگر تا شصت پای شیرین نامه عاشقانه نوشتم و شعر گفتم . البته مفتی نبودا. از یک قرون دوزار بود تا یک تومن پونزده زار. واسه خودم هیچ وقت ننوشتم . ولی واسه مملی مفتی می نوشتم ، اخه مملی عاشق عاشق بود. اون اشک می ریخت من می نوشتم . گاهی وقتام واسه حال زار مملی اشک می ریختم . اون موقع دیگه مملی سیل وار اشک می ریخت. یروز تو کوچه تو عالم خودم داشت می رفتم ، هواسم نبود که یک دفعه یک چک محکم خورد تو صورتم ، تا به خودم اومدم دومیش رو هم خوردم . شیرین بودو گفت: مادر ... واسه ننه و خواهر ... نامه عاشقانه بنویس . گفتم من چیزی ننوشتم. گفت ... حروم زاده خیال می کنی نمیدونم . یک لقد زد تو تخمم رفت. من به نامه نوشتن ادامه دادم ، آخه واسم درآمد داشت.
از مملی بگوم: مملی وقتی دید نامه های عاشقانه اش کاری از پیش نمی برده ، رفت تو کوچه جلوی شیرین زانو زد و ابراز عشق کرد و گفت : اجازه بده برم پیش پدرت خواستگاری . جای شما خالی باشه فقط برای تماشا، همونجا یک فس کتک خورد با مقدار متنهابهی فحش خواهر و مادر. ولی عاشق که از رو نمیره ، رفت خونه بابای شیرین خواستگاری ، اونجام جای شما خالی واسه تماشا ، از خونه انداختنش بیرون ، یک کتک سیر بهش زدن ، انداختنش تو جوب ، تو لجنها، بازم بابای شیرین چند تا لقد زد تو سرش. مملی با حال نزار از جوب اومد بیرون ، دیگه اون مملی سابق نبود، مملی چهار تا دست پا شد با یک دم دراز، گوشها ش هم دراز، با یک پوزه کشیده.
آره مملی تبدیل به خر شد، ولی عاشق تر از سابق. صبح می رفت دم خونه شیرین، باهاش میومد تا دم مدرسه ، اونجا وایمستاد تا شیرین بیاد بیرون ، باهاش میومد تا دم خونه اشون . بعد از ظهر هم همین طور. گاهی شیرین دستی به سر و گوشش می کشید.کیفش رو می ذاشت رو پشتش، . مملی عر عر غمگینی می کرد. شیرین هم گاهی چیزی بهش می گفت: خفه ... زیادی نخور. تا اینکه چشمتون روز بد نبینه: یک روز چند تا ماشین شیک آخرین سیستم ، که یکی اشون رو باز بود اومدن و شیرین رو با لباس عروسی سفید بردن.مملی چند دفعه خودش رو انداخت جلوی ماشین عروس ، ولی هر دفعه با کتکت از جلوی ماشین ورش داشتن .
حاج حبیب که از بابای شیرین هم پیر تر بود شیرین رو گرفت، یعنی از آقا رضا بابای شیرین به قیمت خوب خرید.
مملی تو کوچه ها ول می گشت و ناله ( عرعر) سر می کرد . شب تو کوچه پس کوچه ها ، تو خرابه ها می خوابید. مردم هرچی دلشون می خواست روش یادگاری می نوشتن. شعرای گمنام اشعارشون . خیلی از شعرای معروف بعدی شاعری رو از همونجا شروع کردن. بعضی ها هم روش شعار می نوشتن. یک طرفش نوشته شده بود:زندا باد شاه، طرف دیگه اش مرک بر شاه. ساواکی ها می زدنش واسه اینکه روش توشتن مرگ بر شاه. چپی ها می زدنش واسه نوشتن زنده باد شاه. یک طرفش تبلیغ کوکا کولا، طرف دیگه اش پپسی گولا. روغن قو طعام کره دارد. مامان جون من روغن نداریم ، برم واسه ات روغن شاه پسند بیاریم. اسرام رقیب افتاب...
ده سالی بدین گونه گذشت. یک روز شیرین با پنج شش تا کور کچل همچو عجوزه ای پبرو شکسته و غمگین و شلان نالان گریان زخمی به خانه پدری بازگشت. همسر عزیزش بعد از یک کتک سیر با توله هایش او را از خانه بیرون انداخته بود، و دختر جوانی را به جای او آورده بود. ولی در این مدت پدرو مادرش به رحمت ایزدی پیوسته بودند، و خانه مغازه را هم طلبکاران گرفته بودند. تنها مملی بود که هنوز به عشق اش وفا دار ،و معشوق اش را همرا با عرعری جانشوز و عاشقانه همراهی می کرد. و گاهی کودکان شیرین و گاهی خود او بر پشت مملی می نشستندو در کوچه بازار گدایی می کردند.
http://javananezendehrood.blogfa.com/post-۳۵۵.aspx
منبع : مطالب ارسال شده


همچنین مشاهده کنید