پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

عشق عروسکی


عشق عروسکی
همه می دانند که در وطن ما چیزی به اسم "زندگی خصوصی" یا "راز" وجود خارجی ندارد، بخشی از میراث فرهنگی این تمدن دوهزار و پانصد ساله ی نکبت زده به ما حکم می کند که برای سر درآوردن از کار دیگران تمام انرژی و وقت خودمان را صرف کنیم و خدای نکرده "نفهم" از دنیا نرویم. صمیمی ترین دوست من وقتی از ایران رفت نمی دانست که سیر تا پیاز زندگی اش را- چیزهایی که هیچ وقت صلاح ندانست برای من تعریف کند- بعدها از زبان پسر عمویی که بلد نبود جلوی زبانش را بگیرد خواهم شنید. خدا می داند سالانه چه مقدار از پول و وقت مردم شریف ایران، این بهترین مردمان دنیا، صرف "سرک کشیدن" در زندگی این و آن و بعد نقل و انتقال اخبار می شود.
بعد از کشف حقایق تکان دهنده ای از زندگی نزدیک ترین دوستم- یعنی از بیست سال پیش- به این نتیجه رسیدم که بهتر است خودم زحمت مردم را کم کنم و هر رازی که می تواند برای دیگران کنجکاوی برانگیز باشد برای همه تعریف کنم اما خیال نکنید که این امّت بیدی است که از این بادها بلرزد، حالا که کمتر زحمت جستجو می کشند وقتشان را صرف یک کلاغ چل کلاغ کردن می کنند. به هر حال انگار هیچ جور خیال کوتاه آمدن ندارند؛ من که سپر انداختم!
از محسنات دنیای مجازی، یکی هم سرعت بالای پخش اطلاعات است، شاید یکی از وسوسه های جدی من برای نوشتن در اینجا همین باشد... می نویسم تا رازی نداشته باشم، می نویسم تا همه بدانند، می نویسم تا ملاء عام را تحقیر کرده باشم!
تا قبل از ملاقات اتفاقی امان دختری به این قد و قواره ندیده بودم، زیبا بود، شاید هم به چشم من زیبا آمد، آخر می دانید، کاراکترهایی را که "تیم برتون" می سازد خیلی دوست دارم و در همان اولین نگاه، صورتش من را به یاد طراحی های تیم برتون انداخت.
قامتش بلند نبود اما چشم هایی گیرا داشت، تیله های درشت و براقی که پر از سؤال بودند و خیره به من نگاه می کردند. نمی توانم ادعا کنم که دختر "خوش قامتی" است، تنه اش از زیر گردن تا بالای ران ها هیچ انحنای چشم گیری ندارد، حتی دست های کوچکش را نمی توان در دست گرفت و پاهای کوچکش او را تا هیچ مقصدی نمی رساند. موهای بلندش را اما از پشت بسته بود، آن جور که من همیشه دوست دارم...
تمام خصوصیات دختران معمولی را داشت و تا اینجا هیچ دلیل محکمه پسندی برای دوست داشتن اش نداشتم تا زنگ صدایش را شنیدم، زنگی که در پاسخ به هر سؤالی به آرامی به صدا در می آید و گرچه یک نواخت است اما نه سرزنش می کند و نه عتابی دارد و تازه بعد از آن بود که متوجه قلب سرخش شدم که دو سوزن تیز در آن فرو رفته است و فهمیدم که اگر بخواهم سوزن ها را بیرون بیاورم قلب دخترک از سینه اش جدا خواهد شد...
از خانوم افتخار خواهش کردم تا آن را به من بدهد، شاید به اندازه ی من دوستش نداشت چون بلافاصله پذیرفت، شاید هم فهمیده بود که سخت عاشق عروسکش شده ام و خواست تا به آرزویم برسم. حالا مدتی است که مونس من در دفتر است، کنار دستم آویزانش کرده ام و ضمن کار کردن درگوشش پچ پج می کنم، او هم گاهی با صدای زنگوله اش جوابم را به مهربانی می دهد.
منبع : سیمرغ


همچنین مشاهده کنید