پنجشنبه, ۹ فروردین, ۱۴۰۳ / 28 March, 2024
مجله ویستا
پنجره بیمارستان
دو مرد، که هر دو سخت مریض بودند، در یک اتاق بیمارستان، بستری شدند. یکی از آنها بعد از ظهرها به مدّت یک ساعت، به خاطر نظافت تختخوابش اجازه داشت روی تختخوابش بنشیند. تختخواب او نزدیک تنها پنجره اتاق بود. مرد دوّمی، مجبور بود برای همیشه به پشت، روی تختخواب دراز بکشد. آنها ساعتها با یکدیگر درباره خانوادهشان، آشنایانشان، شغلشان، گرفتاریهایشان و خدمت سربازیشان و... صحبت میکردند.
هر بعد از ظهر، مردی که میتوانست در تختخوابش بنشیند در کنار تک پنجره اتاق مینشست و تمام آنچه را که میتوانست در بیرون از پنجره ببیند، برای هم اتاقیاش تعریف میکرد. مردی که در تخت دیگر خوابیده بود با شنیدن توصیفهای مرد دیگر، امید به زندگی را دوباره در قلبش زنده میکرد و با شنیدن جنب و جوش و حال و هوای بیرون از اتاق، جانی دوباره میگرفت.
- پنجره، رو به پارکی باز میشود که دریاچهای زیبا در وسط آن، خودنمایی میکند. اردکها و قوها در حال شنا هستند و بچهها در حال بازی کردن با قایقهای اسباببازیشان و... .
به همین منوال، روزها و هفتهها گذشت.
یک روز صبح، وقتی پرستار برای نظافت تخت مردی که کنار پنجره بود آمد، با بدن بیجان آن مرد مواجه شد که در کمال آرامش، در حال خواب مرده بود. او با ناراحتی مسئولان بیمارستان را صدا زد تا اینکه بدن بیجان او را بردند.
آن مرد دیگر، از پرستار خواهش کرد که تختش را با تخت کنار پنجره، عوض کند. او به هر زحمتی که بود، آرام آرام، با وجود درد و سختی، بعد از مدتها توانست دنیای بیرون از پنجره را ببیند، امّا در حیرت با دیوار سفید رنگی مواجه شد که از پارک و دریاچه و جنب و جوش بچهها هیچ خبری نداشت.
او با تعجّب از پرستار پرسید: «هماتاقیاش چیزهای جالب و شگفتانگیزی از منظره بیرون پنجره تعریف میکرد. پس آنها کجا هستند؟»
پرستار در جوابش گفت: «او فقط میخواست تو را به زندگی، امیدوار کند.»
منبع : مطالب ارسال شده
همچنین مشاهده کنید