پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

هدیه


هدیه
در یك جاده دورافتاده جنوب، اتوبوسی به راه خود ادامه می داد. روی یكی از صندلی های اتوبوس، پیرمردی نشسته بود و دسته گل تازه ای را در دست می فشرد. وسط اتوبوس دختری ایستاده و به گل های پیرمرد زل زده بود.
موقعی كه پیرمرد می خواست از ماشین پیاده شود، دسته گل را به دختر داد و گفت: «می بینم كه خیلی گل دوست داری. فكر می كنم همسرم از این كه این گل ها را به تو بدهم خوشحال می شود.»
دختر گل ها را پذیرفت. وقتی اتوبوس ایستاد و پیرمرد از اتوبوس پیاده شد، دختر دید كه او به طرف قبرستان كوچكی می رود.
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید