جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

لطیفه‌های رسیده در هفته چهارم تیر ماه!


لطیفه‌های رسیده در هفته چهارم تیر ماه!
مشتری: ببخشید آقا! یك پیراهن مردانه می‌خواستم. فروشنده با اشاره به یقه پیراهنش می گوید: یقه‌اش این طوری باشد خوب است؟ مشتری: نه! تمیز باشه!
□□□
دو نفر در راهی می‌رفتند. ناگهان به آینه ای كه روی زمین افتاده بود برخوردند. اولی آینه را برداشت و به دومی گفت: اه! این چه قدر برای من آشناست؟ دومی آینه را از او گرفت و گفت: خب این منم دیگر.
□□□
دو دانش آموز تنبل با هم در كلاس صحبت می‌كردند. یكی از آنها گفت: ای كاش معلم‌ها هم مثل بقال‌ها بودند و بالای سرشان می‌نوشتند: درسی كه داده شد پس گرفته نمی‌شود.
□□□
اولی:خسته نباشی داداش! دومی:زنده نباشی جانم!
□□□
اولی: چرا به چشم الاغت عینك سبز زده‌ای؟ دومی: آخر می‌خواهم بهش كاه بدهم بخورد، اما خیال كند یونجه است.
□□□
اولی: دوست عزیزم! من قول می‌دهم كه به تو در تمام مشكلات كمك كنم. دومی: من كه مشكلی ندارم. اولی: نگران نباش. خودم برایت فراهم می‌كنم.
□□□
اولی: پدر من هر ماشینی را كه دلش بخواهد با یك دست نگه می‌دارد. دومی: ای چاخان! چه طوری؟ اولی: آخر پدر من افسر راهنمایی و رانندگی است.
□□□
به یكی می گویند: تو چرا هر وقت می‌روی حمام، با خودت خودكار می‌بری؟ می‌گوید: آخر هر جا را می‌شویم، علامت می‌زنم.
□□□
مشتری به فروشنده: آقا! صابون دارید؟ فروشنده: بله، داریم. مشتری: پس لطفاً دست‌هایتان را بشویید، بعد نیم كیلو پنیر به من بدهید.
□□□
كانگوروی پدر: خانم! بچه‌مان كجاست؟ كانگوروی مادر: ای وای! جیبم را زدند!
□□□
روزی از یك آدم خسیس می‌پرسند: بزرگ‌ترین آرزویت چیست؟ می‌گوید: آرزو دارم كچل بشوم كه دیگر مجبور نباشم پول سلمانی بدهم.
□□□
اولی: بله دوست عزیز! هواپیما به ارتفاع ۲۰ هزار پایی رسیده بود كه بدون چتر سقوط كردم. دومی: معلوم می شود خیلی چاخان هستی. پس حالا چه طور زنده هستی؟ اولی: آخر قبل از این كه به زمین برسم، از خواب بیدار شدم.
منبع : مطالب ارسال شده


همچنین مشاهده کنید